داستانی درباره هندوانه


انوشيروان زنجيري جلوي قصرش آويزان کرده بود و نگهباني هم براي آن گذاشته بود تا هرکس که به او ظلم شده بود و يا مشکلي داشت، آن زنجير را به صدا درآورد. يک روز نگهبان ِ زنجير مي بيند ماري مي آيد و دور زنجير چنبره مي زند.

خبر به انوشيروان مي برند و انوشيروان دستور مي دهد در شهر جار بکشند که نجار با اره اش، بنا با تيشه اش، بزاز با قيچي اش، بقال با ترازويش، آهنگر با کوره اش، نعلبند با چکشش، در ميدان جمع شوند. همه آمدند و مار هم آمد و از کنار همه گذشت تا اينکه به نجار رسيد. جلوي نجار ايستاد.

ادامه مطلب :

انوشيروان رو به نجار کرد و گفت: اي نجار. تو به فرمان مار برو، اگر اين مار آسيبي به تو برساند، اولاد به اولاد، من همه شان را از مال دنيا بي نياز مي کنم. اگر هم رفتي و برگشتي که انعام بزرگي پيش من داري. نجار قبول کرد و مار به او اشاره کرد که اره ات را بردار. مار رفت و نجار به دنبالش، تا اينکه به غاري رسيدند. نجار ديد آنقدر مار در اينجا جمع شده که جاي سوزن انداختن هم نيست. مار رفت نزديک شاه مارها که بالاتر از همه نشسته بود و دو تا شاخ از دهانش بيرون زده بود. نجار ديد شاه مارها از قرار گوزني را بلعيده، اما شاخ هاي گوزن در دهان مار مانده و نزديک است که شاه مارها را خفه کند. نجار اره اش را برداشت و شاخ هاي گوزن را اره کرد و شاه مارها را نجات داد.

موقع برگشتن، شاه مارها به نجار تحفه اي داد. نجار نگاه کرد و ديد دو تا دانه ی عجيب، در دستمال پيچيده شده. دستمال را برداشت و آمد. به دربار انوشيروان که رسيد، حال و حکايت را تعريف کرد و دانه ها را به انوشيروان داد. اول انوشيروان، بعد وزير، بعد وکيل به دانه ها نگاه کردند و نشناختند. وزير گفت: پادشاه به سلامت باد. اين هر چه باشد، خوردني نيست، شايد کاشتني باشد. اينها را بکاريم تا ببينم چه مي شود.

انوشيروان قبول کرد و دانه ها را به باغبان ها داد و دستور داد دانه ها را کاشتند. مدتي گذشت و دانه ها سبز شدند. باغبان ها مراقبتشان کردند تا يکيشان گل داد و به بار نشست. باغبان ها خبر به انوشيروان بردند. انوشيروان با وزير و وزرا جمع شدند که حالا چه کار کنيم؟ وزير دوباره درآمد: پادشاه به سلامت باد. شايد اصلاً خوردني نباشد. دستور بدهيد خر و بزي بياورند و هر روز از اين ميوه به آنها بدهند، اگر نمردند که خوردني است.

 خري و بزي آوردند و چند روزي از اين ميوه به آنها دادند و ديدند هر روز پروارتر مي شوند. اسمش را گذاشتند خربزه و خودشان هم خوردند و ديدند طعم و مزه اش خوب است. بعد از آن، دانه دوم بار داد. گشتند و يک هندي پيدا کردند که زنده بودن و مردنش فرقي نمي کرد. آن را هم دادند او خورد و آب از لب و لوچه اش راه افتاد و باز هم خواست. اسم آن را هم گذاشتند هندوانه.

موضوعات: احکام تصویری  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...