داستانی درباره هندوانه
انوشيروان زنجيري جلوي قصرش آويزان کرده بود و نگهباني هم براي آن گذاشته بود تا هرکس که به او ظلم شده بود و يا مشکلي داشت، آن زنجير را به صدا درآورد. يک روز نگهبان ِ زنجير مي بيند ماري مي آيد و دور زنجير چنبره مي زند.
خبر به انوشيروان مي برند و انوشيروان دستور مي دهد در شهر جار بکشند که نجار با اره اش، بنا با تيشه اش، بزاز با قيچي اش، بقال با ترازويش، آهنگر با کوره اش، نعلبند با چکشش، در ميدان جمع شوند. همه آمدند و مار هم آمد و از کنار همه گذشت تا اينکه به نجار رسيد. جلوي نجار ايستاد.
[سه شنبه 1398-02-03] [ 03:13:00 ب.ظ ]
|