زمهرير
 
 


Random photo
فرزند بیشتر زندگی بهتر

با سلامٍ دوست عزيز از شمامتشكريم كه از اين وبلاگ ديدن مي كنيد ، نظرات يامطالب ارزشمندتان را براي ما بفرستيد وباپيشنهادات خود مارا ياري كنيد. من سرباز جنگ سايبري هستم . باتشكر


جستجو


آخرین نظرات
  • سیدمحمد در کارگران حضرت فاطمه‌ی زهرا
  • خانعلی زاده در کثرت جمعیت در صحیفه سجادیه:
  • کبری نظرزاده در ▪️متن سخنرانی دختر شهید سلیمانی
  • لبیک یا مهدی  در استحمام جانباز قطع نخاعی به وسیله حاج قاسم
  • سربازی از تبار سادات  در از نشانه های آخر الزمان


پربازدید


موضوعات




ج

زیبا سازی وبلاگ




le



ab
 



اللهم صل علي محمد وآل محمد

الهم عجل لوليك الفرج

موضوعات: بيانات رهبر  لینک ثابت
[یکشنبه 1396-06-19] [ 10:48:00 ب.ظ ]




الهم  عجل لوليك الفرج

الهم عجل لوليك الفرج

موضوعات: بيانات رهبر  لینک ثابت
 [ 10:47:00 ب.ظ ]




اللهم صل علي محمد وآل محمد
موضوعات: بيانات رهبر  لینک ثابت
 [ 10:44:00 ب.ظ ]




آقا مهدی فرمانده گروهانمان درست و حسابی ما را روحیه داد و به عملیاتی که میرفتیم،توجیهمان کرد. همان شب زدیم به قلب دشمن و تخته گاز جلو رفتیم.??

صبح کله سحر بود و من نزدیک سنگر آقا مهدی بودم که ناغافل خمپاره ای صوت کشان و بدون اجازه آمد و زرتی خورد رو خاکریز.????

زمین و زمان به هم ریخت و موج انفجار مرا بلند کرد ومثل هندوانه ??کوبید زمین.?

نعره زدم"یا مهدی”

یکهو دیدم صدای خفه ای از زیرم می گوید:
“خانه خراب بلند شو تو که مهدی رو کشتی"???

ازجاجستم. خاکها را کنار زدم .آقا مهدی داشت زیر آوار می خندید،خودم هم خنده ام گرفت

موضوعات: دفاع مقدس  لینک ثابت
[شنبه 1396-06-18] [ 10:52:00 ب.ظ ]




خاک برسرت کنند حجتی!
خرمشهر بودیم!
بچه ها،رحل هارو چیدنددورتادور سنگر و قرآنهارو گذاشتند روش.خلیلیان سوره الرّحمن رو شروع کردوبچه ها آروم آروم سرهاشونو تکون می دادند،یعنی که گریه میکنیم ،اما اکبر کاراته بیشتر از بقیه سر تکون می داد.قرآن که تموم شد حاج آقا سخنرانی رو شروع کرد ودر وصف شهید حجتی حالا نگو کی بگو.نیم ساعتی که گذشت چایی آوردند.همه چایی برداشتند;اما اکبرکاراته چایی برنداشت و خودشو زد و گفت:"من چطوری بدون حجتی چایی بخورم؟"مجید درِگوشش گفت:من ندیده بودم تاحالابرای کسی گریه کنی؟!چی شده برای حجتی گریه میکنی؟!اکبر چشمای سرخ شده اش رو انداخت تو چشمای مجید و گفت:زُورِت میاد دلم براش کباب شده!دوست جُون جُونیم بود.حاج آقا گفت:کاری به آقای کاراته نداشته باش!بذار گریه کنه.دلش سبک بشه!منم رفقیم شهید بشه از این بدتر گریه میکنم
احمدی آهسته گفت:ماهم دلمون ازاین میسوزه که اینها اصلاً باهم دوست نبودند!
هنوز چایی نخورده بودیم که فرمانده سراسیمه دوید توی سنگر،نشست کنار حاج آقا و چیزی درِ گوشش گفت و بعد میکروفنو کشید جلوِش و با خوشحالی گفت:برادران عزیز!خبر رسیده که برادر حجتی شهید نشده وحالاهم در بیمارستان شهید بقایی است!هنوز حرفش تموم نشده بود که اکبر کاراته بلند گفت:خاک بر سرت کنند حجتی!!!تو عُمرِمون یه بار گریه کردیم.اینم برای تویِ ذلیل مرده.می مردی شهید می شدی!تو که آبروی منو بردی!وبعد قاه قاه خندید و از سنگر رفت بیرون
(برگرفته از کتاب اکبر کاراته و جغله های جهادی)

موضوعات: دفاع مقدس  لینک ثابت
 [ 10:52:00 ب.ظ ]




#طنز_جبهه *دشت:
شب . توی سنگر نشسته بودیم و چرت می زدیم . آن شب ، مهتاب عجیبی بود . فرمانده آمد داخل سنگر . گفت : این قدر چرت نزنید تنبل می شوید . به جای این کار بروید اول خط، یک سری به بچه های بسیجی بزنید .

نمی توانستیم دستور را اطاعت نکنیم . بلند شدیم و رفتیم به طرف خاک ریزهای بلندی که در خط مقدم بود . بچه های بسیجی ابتکار خوبی به خرج داده بودند. آنها مقدار زیادی سنگ و کلوخ به اندازه ی کله آدمیزاد روی خاک ریز گذاشته بودند که وقتی کسی سرش را از خاک ریز بالا می آورد، بعثی ها آن را با سنگ و کلوخ اشتباه بگیرند و آنها را نزنند !

مهتاب از آن طرف افتاده بود و ما، بی خبر از همه جا بر عکس، خیال می کردیم که اینها همه کله ی رزمنده هاست که پشت خاک ریز کمین کرده اند و کله هایشان پیداست . یک ساعت تمام با سنگ ها و کلوخ ها سلام و علیک و احوالپرسی کردیم و به آنها حسابی خسته نباشید گفتیم و بر گشتیم ! صبح وقتی بچه ها متوجه ماجرا شدند تا چند روز، نقل مجلس آنها شده بودیم . هی ماجرا را برای هم تعریف می کردند و می خندیدند !

موضوعات: دفاع مقدس  لینک ثابت
 [ 10:52:00 ب.ظ ]




???اخوی عطربزن???
شب جمعه بود
بچه ها جمع شده بودند تو سنگر برای دعای کمیل
چراغارو خاموش کردند
مجلس حال و هوای خاصی گرفته بود هر کسی
زیر لب زمزمه می کرد و اشک میریخت
یه دفعه اومد گفت اخوی بفرما
عطر بزن …ثواب داره?
- اخه الان وقتشه؟?
بزن اخوی ..بو بد میدی ..امام زمان نمیاد تو مجلسمونا??
بزن به صورتت کلی هم ثواب داره?
بعد دعا که چراغا رو روشن کردند
صورت همه سیاه بود??
تو عطر جوهر ریخته بود…?
بچه ها م یه جشن پتوی حسابی براش گرفتند..???

موضوعات: دفاع مقدس  لینک ثابت
 [ 10:51:00 ب.ظ ]




اردوگاه پر شده بود از خبرنگاران خارجے
بچه ها مجبور بودند در حضور افسران عراقے مصاحبه کنند … ?
میکروفون را گرفتند جلوے یکے
از رزمنده ها
افسر عراقے پرسید :
پسر جان اسمت چیه؟?
عباس?

اسم پدرت چیه: ?
مش عباس☺️

اهل کجایے: ?
بندر عباس?

کجا اسیر شدے: ?
دشت عباس?

افسر عراقے که فهمید پسر
او را دست انداخته
با لگد به ساق پایش کوبید
و داد زد:?
دروغ میگے
اسیر جوان در حالے که
خنده اش گرفته بود گفت :
نه به حضرت عباس

موضوعات: دفاع مقدس  لینک ثابت
 [ 10:51:00 ب.ظ ]




عازم جبهه بودم. یکی از دوستانم برای اولین بار بود که به جبهه می آمد.
مادرش برای بدرقه ی او آمده بود. خیلی قربان صدقه اش می رفت و دائم به دشمن ناله و نفرین می کرد.

به او گفتم: « مادر شما دیگه بر گردید فقط دعا کنید ما شهید بشیم. دعای مادر زود مستجاب می شود.»

او در جواب گفت:« خدا نکنه مادر، الهی صد سال زیر سایه ی پدر و مادرت زنده بمونی! الهی که صدام شهید بشه که اینجور بچه های مردم رو به کشتن می ده!»???

موضوعات: دفاع مقدس  لینک ثابت
 [ 10:49:00 ب.ظ ]




عازم جبهه بودم. یڪی از دوستانم برای اولین بار بود ڪه به جبهه مےآمد.
مادرش برای بدرقه ی او آمده بود. خیلے قربان صدقه اش مےرفت و دائم به دشمن ناله و نفرین مےڪرد.
به او گفتم: « مادر شما دیگه برگردید فقط دعا ڪنید ما شهید بشیم. دعای مادر زود مستجاب مےشود.»?
او در جواب گفت:« خدا نڪنه مادر، الهی صد سال زیر سایه ی پدر و مادرت زنده بمونے!? الهے ڪه صدام شهید بشه ڪه اینجور بچه های مردم رو به ڪشتن مےده!»???

موضوعات: دفاع مقدس  لینک ثابت
 [ 10:49:00 ب.ظ ]




از خستگی?تلوتلو می خوردیم، شوخی نبود، بیش از هفت هشت ساعت راه ??رفته بودیم. آن هم روی صخره‌ها و ارتفاعات موقع برگشتن وقتی که بچه‌ها نه نای حرف زدن داشتند و نه پای رفتن، سرگروهمان? گفت:
“برادرا با یک صلوات در اختیار خودشان.” همہ خنده‌شان?? گرفته بود چون دیگر برای کسی اختیاری و توانی نمانده بود. یکی از بچه‌ها گفت:
“برادر! اگر در محاصره دشمن بودیم چه می‌گفتے؟” و او که در حاضر جوابی کم نمی آورد، پاسخ داد:
“هیچی می گفتم: برادرا با یک صلوات در اختیار دشمن!"??

موضوعات: دفاع مقدس  لینک ثابت
 [ 10:49:00 ب.ظ ]




آقای متخصص!!!???

متخصص شناسایی بود ؛
قیافه‌ اش خیلی شبیه عراقی ها بود ،
شنیده بودم که توی شناسایی‌ ها راحت میره بین عراقی ها و حتی غذا هم میخوره و برمیگرده !???

توی عملیات « والفجر_8 » چند تا از اُسرا روُ یه گوشه نشونده بودیم و منتظر ماشین برای انتقالشون به عقب بودیم ؛

شاهمرادی هم توی خط قدم می‌زد ؛

یهو یکی از درجه‌ دارای بعثی که بین اسرا بود، در حالی که با انگشت به اون اشاره می‌کرد ، یه چیزهایی گفت بعدش هم پاچه شلوارش را بالا زد و
پای کبود شده‌اش را نشون داد!?‍♂?‍♂

.

یکی از بچه‌ هایی که به زبان عربی آشنا بود ، آوردیم ببینیم چه می‌گه
درجه‌دار بعثی میگفت :
« این عراقی است ! اینجا چیکار می‌کنه ؟ از نیروهای ماست ، چرا دستگیرش نمی‌کنید ؟ »

در حالی که متعجب شده بودیم ، پرسیدم :

« از کجا می‌ گی ؟ »

گفت :
« چند روز قبل توی صف غذامون بود ؛ با من دعواش شد و منو زد ؛ ??

این هم جای لگدشه !!! » و پای سیاه‌ شدشوُ نشان داد .???

.
شاهــمرادی هم که از دور ماجرا رو میدید و برای طرف دست تکون میداد …??

???
#شهید_شاهمرادی مسئول اطلاعات عملیات لشکر مخلص 44 قمربنی هاشم علیه السلام بود.

موضوعات: دفاع مقدس  لینک ثابت
 [ 10:48:00 ب.ظ ]