زمهرير
 
 


Random photo
مطمئن شوید تلافی کرده اید

با سلامٍ دوست عزيز از شمامتشكريم كه از اين وبلاگ ديدن مي كنيد ، نظرات يامطالب ارزشمندتان را براي ما بفرستيد وباپيشنهادات خود مارا ياري كنيد. من سرباز جنگ سايبري هستم . باتشكر


جستجو


آخرین نظرات
  • سیدمحمد در کارگران حضرت فاطمه‌ی زهرا
  • خانعلی زاده در کثرت جمعیت در صحیفه سجادیه:
  • کبری نظرزاده در ▪️متن سخنرانی دختر شهید سلیمانی
  • لبیک یا مهدی  در استحمام جانباز قطع نخاعی به وسیله حاج قاسم
  • سربازی از تبار سادات  در از نشانه های آخر الزمان


پربازدید


موضوعات




ج

زیبا سازی وبلاگ




le



ab
 



ﻣﻲﺧﻮﺍﻱ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﭼﻲ ﮐﺎﺭ ﮐﻨﻲ؟

مزایده الاغ مرده.

شخصی از کدخداى ده ﻳﮏ ﺍﻻﻍ به قیمت 15درهم خریدوقرارشدکدخدا الاغ رافردا به اوتحویل دهد.ﺍﻣﺎﺭﻭﺯﺑﻌﺪ کدخداﺳﺮﺍﻍ آن شخص ﺁﻣﺪﻭﮔﻔﺖ:
ﻣﺘﺄﺳﻔﻢ, ﺧﺒﺮﺑﺪﻱ ﺑﺮﺍﺕ ﺩﺍﺭﻡ.ﺍﻻﻏﻪ ﻣﺮﺩ.
شخص ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ:ﺍﻳﺮﺍﺩﻱ ﻧﺪﺍﺭﻩ . ﻫﻤﻮﻥ ﭘﻮﻟﻢ ﺭﻭ ﭘﺲ ﺑﺪﻩ.
کدخدا ﮔﻔﺖ : ﻧﻤﻲﺷﻪ ﺁﺧﻪ ﻫﻤﻪ ﭘﻮﻝ ﺭﻭ ﺧﺮﺝ ﮐﺮﺩﻡ.
شخصﮔﻔﺖ:ﺑﺎﺷﻪ. ﭘﺲ ﻫﻤﻮﻥ ﺍﻻﻍ ﻣﺮﺩﻩ ﺭﻭ ﺑﻬﻢ ﺑﺪﻩ.
کدخدا ﮔﻔﺖ: ﻣﻲﺧﻮﺍﻱ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﭼﻲ ﮐﺎﺭ ﮐﻨﻲ؟
شخصﮔﻔﺖ: ﻣﻲﺧﻮﺍﻡ ﺑﺎﻫﺎﺵ مزایده ﺑﺮﮔﺰﺍﺭ ﮐﻨﻢ.
کدخدا ﮔﻔﺖ: مگر میشه ﻳﻪ ﺍﻻﻍ ﻣﺮﺩﻩ ﺭﻭ ﺑﻪ مزایده ﮔﺬﺍﺷﺖ.
شخصﮔﻔﺖ: ﻣﻌﻠﻮﻣﻪ ﮐﻪ ﻣیشه. ﺣالا ﺑﺒﻴﻦ. ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﮐسی ﻧﻤﻲﮔﻢ ﮐﻪ الاﻍ ﻣﺮﺩﻩ.
ﻳﮏ ﻣﺎﻩ ﺑﻌد کدخدا آن شخص را ﺩﻳﺪ ﻭ ﭘﺮﺳﻴﺪ: ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺍﻻﻍ ﻣﺮﺩﻩ ﭼﻪ ﺧﺒﺮ؟

شخصﮔﻔﺖ:به مزایده ﮔﺬﺍﺷﺘﻤش واعلام کردم فقط با پرداخت 2 درهم درقرعه مزایده شرکت کنیدوبه قیدقرعه صاحب یک الاغ شوید.
به پانصد نفربلیت 2درهمی فروختم و 998 درهم سود کردم.
کدخدا ﭘﺮﺳﻴﺪ: ﻫﻴﭻ ﮐﺲ ﻫﻢ ﺷﮑﺎﻳﺘﻲ ﻧﮑﺮﺩ؟
شخصﮔﻔﺖ: ﻓﻘﻂ ﻫﻤﻮﻧﻲ ﮐﻪ ﺍﻻﻍ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ. من هم 2 درهمش ﺭﻭ ﭘﺲ ﺩﺍﺩﻡ.

موضوعات: بازی و سرگرمی  لینک ثابت
[چهارشنبه 1397-05-24] [ 03:10:00 ب.ظ ]




خطوط_قرمز نیز باید رعایت گردد.

? یکی از افکار اشتباه در بین #والدین این است که بچه در #هفت_سال اول، آزادی مطلق دارد!

? پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند: اَلْوَلَدُ سَیِّدٌ سَبْعَ سِنینَ، وَ عَبْدٌ سَبْعَ سِنینَ، وَ وَزیرٌ سَبْعَ سِنینَ (فرزند هفت سال سید و سروَر، هفت سال فرمانبردار، و هفت سال وزیر است.) (مکارم الاخلاق، ص 222)
?عده‌ای از والدین گمان می‌کنند #سید بودن بچه در هفت سال اول به معنای #آزادی_مطلق است و برای هرکار او نباید مزاحمش شد. این برداشت غلط از روایت یقینا تربیت بچه را مختل می‌کند. چراکه عقل می‌گوید باید از کار #خطرناک یا #ضد_تربیتی بچه در هفت سال اول جلوگیری شود.
? اما سوال این است #سیادت و #سروری در روایت به چه معناست؟
اینکه سیادت و سروری را به معنای آزادی بگیریم معنای کاملی نیست. سید و سرور بودن به این معناست همانگونه که به #پادشاه احترام و اکرام می‌کنند باید بچه در این هفت سال #اشباع از احترام و اکرام شود. حتی در صدا زدن او.
? آزادی و سیادت در این هفت سال یعنی باید به درخواستها و #نیازهایش توجه خاص و ویژه گردد. و به راحتی درخواستهایش را پشت گوش نیندازیم! اگرچه #خطوط_قرمز نیز باید رعایت گردد.
? سیادت یعنی ایجاد فضای کاملا آرام و امن برای #بازی فرزند. در روایتی داریم:
«دَع اِبنَکَ یَلعَب سَبعَ سِنینَ» فرزندت را رها کن تا هفت سال بازی کند. (وسائل الشیعه، ج5،ص125)
? سیادت یعنی توجه اختصاصی به #استعدادها و علایق فرزند.
? سیادت یعنی #صبوری نسبت به بچه‌گیهای فرزند تا #اعتماد_به‌نفس پیدا کند.
? سیادت یعنی طبق روایات با فرزندت، #بچگی و #بازی کن و وقت کافی بگذار!
? سیادت فرزند یعنی تمام دنیای او در این هفت سال، #بادکنک اوست پس به راحتی بادکنک او را برای شوخی و خنداندن اطرافیان نترکانیم!
?و یادمان نرود که سیادت یعنی به #وعده‌ای که به او می‌دهیم عمل کنیم! اینها همه مقدمه‌ای می‌شود تا فرزند در دوران بعدی تربیت، به والدین #اعتماد کند!
? @nadorostha

موضوعات: بازی و سرگرمی  لینک ثابت
[شنبه 1397-05-20] [ 09:39:00 ب.ظ ]




باید این زبان را آموخت

بازی زبان کودک است برای ارتباط بهتر با او باید این زبان را آموخت

کودک دربازی، احساسات خود و ابهام های خود رابیان می کند

برای انتقال مفاهیم به کودک همراه با زبان مکالمه باید اززبان بازی نیز کمک گرفت

موضوعات: بازی و سرگرمی  لینک ثابت
 [ 09:36:00 ب.ظ ]




بازی جذاب به سمت امامزاده

بازی جذاب به سمت امامزاده

موضوعات: بازی و سرگرمی  لینک ثابت
 [ 09:35:00 ب.ظ ]




جوجه های رنگی و بچه های فرنگی

معرفی کتاب #من_دیگر_ما

«منِ دیگرِ ما» تلاش می کند با تکیه بر مبانی دینی، #مهارتهای_تربیت_فرزند در دنیای امروز را با قلمی ساده و روان به پدران و مادران آموزش دهد.

این اثر، که به قلم جذاب و دلنشین محسن عباسی ولدی نوشته شده است، تا کنون 22 بار تجدید چاپ شده و اکنون با #ویرایشی_جدید و #اضافه_شدن_دو_جلد دیگر، آماده استفاده علاقه مندان و دغدغه مندان شده است. هفت جلد این کتاب، با عناوین زیبا و جذابش، تقریبا اکثر دل مشغولی های والدین و مسائل پرکاربرد، روزمره و #تازه_تربیت فرزند را در بر می گیرد. عناوین این هفت جلد عبارت است از:

* جلد اول: جوجه های رنگی و بچه های فرنگی ( #مشکلات پیش روی تربیت در دنیای امروز )

* جلد دوم: خارهای گل شده و گل های خارشده (نقش #محبت در تربیت فرزند)

* جلد سوم: پرنده های در قفس و کودکی های نارس (نقش #آزادی در تربیت کودک)

* جلد چهارم: بازی های عسلی و عسل های بدلی (نقش #بازی در تربیت کودک)

* جلد پنجم: قاب سراب نشان و بیداری خواب نشان (نقش #تلویزیون در تربیت کودک)

* جلد ششم: بازی روی ابر خیال و کودکی های رو به زوال (نقش #بازی_های_رایانه_ای در تربیت فرزند)

* جلد هفتم: ارتش رایانه ای و نوازش تازیانه ای (نقش بازی های رایانه ای در تربیت فرزند)

امروزه، دو رویکرد اصلی به بحث تربیت وجود دارد. رویکرد اول، محور اصلی مباحث را به پاسخ گویی به مشکلات روزمره تربیتی اختصاص می دهد. مدیریت مباحث در این رویکرد، به دست سؤالاتی است که مردم، درباره مسائل تربیتی می پرسند.
رویکرد دوم، مباحث تربیتی را به صورت قاعده مند، مطرح می کند. این رویکرد، معتقد است: اگر والدین، #قواعد_تربیت فرزند را یاد بگیرند، بسیاری از مشکلات تربیتی با استفاده از همین قواعد، حل خواهد شد.
اما، مجموعه «من دیگر ما» رویکرد سومی را در پیش گرفته است؛ رویکردی که آموزش قواعد تربیت را اصل می داند؛ اما با ذکر #مثالها و #داستان واره های متعدد، تلاش می کند شیوه اجرای این قواعد را در مسائل تربیت روزمره، آموزش دهد.

هفت جلد بودن این مجموعه یکی از نقاط قوت آن است، چرا که مطالعه ی یک کتاب سبک و کم حجم بسیار ساده تر از در دست داشتن یک کتاب سنگین و حجیم است؛ تعداد صفحات هر جلد نیز بستگی به اهمیت موضوع آن جلد دارد که به طور میانگین هر جلد 200 صفحه دارد که به علت مهم بودن موضوع جلد پنجم (نقش تلویزیون در تربیت فرزند) این جلد در 300 صفحه چاپ شده است.
شما می توانید هر جلد از این مجموعه را تنها با اختصاص روزانه 2 ساعت در طول یک هفته مطالعه کنید. و البته که تربیت فرزندمان بیش تر از این ارزش وقت گذاشتن دارد.

این کتاب از #کسالت_آور بودن اکثر کتب تربیتی و تئوریک بودن آن ها به دور است، زیرا در هر بخش پس از بیان موضوع و توضیح آن، داستان واره ای جهت ملموس کردن آن موضوع قرار دارد که موجب جذابیت کتاب شده است. در ضمن تصاویری هم به کتاب افزوده شده که به رساتر شدن مطالب کتاب کمک می کند. .

این کتاب توسط دکتر غلامرضا #باهر (متخصص اطفال، از شاگردان دکتر قریب)، دکتر سید جلال #حسینی (بورد تخصصی مغز و اعصاب)، دکتر شیرین #معلمی (فوق تخصص روانپزشکی کودک و نوجوان)، دکتر محمد #سرو_دلیر (فوق تخصص الکتروفیزیولوژی و پیس میکر) با درج یادداشت هایی مورد توصیه قرار گرفته است.

ادامه »

موضوعات: بازی و سرگرمی  لینک ثابت
 [ 09:30:00 ب.ظ ]




بسیار جذاب و دوست داشتنی

❓ کودک 6 ماهه چه بازیهایی دوست دارد؟

نوزاد در سن 6 ماهگی تا 9 ماهگی تصور می کند می تواند اتفاق جدیدی را رقم بزند، بنابراین تکان دادن، چرخاندن، فشار دادن، لرزاندن و باز کردن اسباب بازی برای او بسیار جذاب و دوست داشتنی است.

لیوان های پلاستیکی در سایزهای مختلف، جعبه های محکم، اشکال مخروطی، اسباب بازی های پازل دار، خانه سازی و انواع اسباب بازی هایی که با بستن و چفت کردن آنها به یکدیگر و سر هم کردن قطعات اسباب بازی می تواند وسیله بزرگتری بسازد، وسایل مناسبی برای بازی و سرگرمی کودک هستند. همچنین او از پر و خالی کردن فنجان در حمام لذت می برد.

موضوعات: بازی و سرگرمی  لینک ثابت
 [ 09:25:00 ب.ظ ]




"مامان حوصلم سررفته"

در خصوص بازی با کودکان سوالی مطرح است و آن این است که حضرت زهرا (س) چه اسباب بازی برای کودکان خود تهیه کرده بود؟

در این نوشتار قصد نداریم ابعاد اهمیت و چگونگی بازی را شرح دهیم. تنها به بررسی همین سوال اکتفا میکنیم

آنطور که بررسی ها نشان میدهد، کودکان ایشان هیچ وسیله اسباب بازی نداشتند و آنها هیچگاه با کسی جز پیغمبر (ص) امام علی (ع) و شخص حضرت زهرا (س) بازی نکرده اند.اینقدر حساسیت و مراقبت در برخورد های کودکان خردسال با سایرین در بازی کردن، از بانویی هجده ساله جای شگفتی دارد !
(و البت! خاک بر دهان من اگر بخواهم سرورم را تمجید کنم، تمجید ایشان از زبان چون منی توهین به ایشان است.)
کودکان حضرت زهرا س در طول هفت سال اول زندگیشان هرلحظه ( هر ثانیه) مشغول بازی با مادرشان بودند و ایشان در امر سرگرم کردن کودکانش آنقدر موفق بود که آنها هیچگاه نیازی به کودکان کوچه، خیابان، مهدکودک، شبکه پویا، موبایل و تبلت، سی دی و پارک سواری. و انواع و اقسام اسباب بازی ها پیدا نکردند.
به راستی حضرت زهرا (س) چقدر صبر ، حوصله و وقت داشتند تا درکنار خانه داریِ آن خانه ی پر رفت و آمد، که مرکز آمد و شد انصار و حکومت داری پیغمبر بود ، در کنار تدریس و علم آموزی؛ این چنین کودکان خود را مشغول و سرگرم میکرد
.
⭕️کمی فکر کنید
چقدر برای بازی با کودکانتان وقت میگذارید؟ ⭕️تا به حال چندبار از آسیب های تربیتی کودکتان در مهد کودک و یا بازی با هم سن و سالانش در کوچه! آسیبهايی دیده اید و کاری نکرده اید؟؟ ⭕️تا به حال چند بار اجازه داده اید کودکتان با کسی جز شما و دغدغه هایتان در سنین حساس عمرش مشغول و سرگرم شود؟؟
. ❌ اگر فرزند شما در بزرگ سالی دچار تخلف، قتل، دزدی، تهمت؛ دروغ، اعتیاد و .. بشود! یقینا شما بعنوان مادر او در سرای آخرت مواخذه خواهید شد که چرا هفت سال اول زندگی کودکتان را به شبکه پویا و مهدکودک سپرده اید.
. ❌ حضرت زهرا س با همین کارها و بدون هیچ وسیله ی سرگرم کننده ای از پسرانش حسن و حسینی ساخت که آوازه ی افتخار آفرینیشان بعد از هزار و چهارصد سال هنوز بر زبان است و زینبی تربیت کرد که میزان شجاعت و علمش هنوز در مقیاس دانشمندان کشف نشده است. .
❌ کودک شما با این حجم از اسباب بازی هایی که دارد، چرا روزی چندبار به شما میگوید: “مامان حوصلم سررفته”
. ❌❌ خدایا به ما توفیق بده در راه تربیت نسل مسلمان به سبک تربیتی حضرت زهرا س نزدیک بشویم
.
اگر سالها از ابعاد شخصیتی حضرت بنویسیم باز هم کم گفته ایم!
.
صلی الله علیک یا سیده النسا العاملین

ن مير زماني

موضوعات: حرف حساب  لینک ثابت
 [ 09:03:00 ب.ظ ]




هشتصد میلیون دنبال کننده (فالور)

بدون فیسبوک
بدون توئیتر
بدون واتساپ
بدون اینستاگرام
اما 1 میلیارد و هشتصد میلیون دنبال کننده (فالور) دارد

او پیامبر اسلام حضرت محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) است.

موضوعات: راز موفقيت  لینک ثابت
 [ 07:16:00 ب.ظ ]




خر هم این‌قدر خر نیست!

توله‌سگ هم فحش نیست!
ح‌سین ق‌دیانی: اگر چه خود عراقی‌های عزیز و حقیقتا وفادار، با مواضع خوب‌شان جبران کردند لیکن افسادطلبان جوری فلان حرفک مسئول عراقی را بر سر من و ما آوار می‌کنند کأنه آن سخن غلط، چیزی جز ترجمه‌ی شعار «نه غزه، نه لبنان؛ جانم فدای ایران» به زبان عربی است! یعنی از بس کلکسیون رفتار و گفتار غلط هستند این جماعت که هر که در هر کجای عالم، حرف مفتی بزند، آدمی را یاد اباطیل حضرات می‌اندازد! خب ابله! اگر شعر «نه غزه، نه لبنان؛ جانم فدای ایران» درست باشد، عراقی و افغان و سوری و اهل لبنان و حتی اروپایی و آمریکایی هم، تنها و تنها خواهان حفظ سرزمین خود خواهند شد، گور بابای دیگر جاهای دنیا! خدا، خل‌تر و بی‌منطق‌تر و بی‌شرف‌تر و بی‌شعورتر از افسادطلبان نیافریده! شک نکنید! با این همه بدعهدی، هنوز هم حاضرند سگ دست‌آموز ترامپ باشند و تکه‌استخوان مذاکره را 6 ستونی در حد تیتر یک صفحه‌ی یک بلیسند

اما خدا نکند یک مسئول عراقی، علی‌رغم ملت عراق و مشاهیر عراق، سخن بوداری بگوید! چنان رگ گردنی می‌شوند، کأنه مظهر غیرت ملت و عرق ملی هستند! حالا در برابر چه عراقی؟! همان عراقی که پای ایرانی زائر اربعین را تا 2 ساعت ماساژ ندهد، ول‌کن نیست! مسئول عراقی را ول کنید افسادطلبان! برای ما توضیح دهید کارنامه‌ی حسن روحانی را! و آخر و عاقبت کلیدش را! به قرآن، سگ بشار اسد، شرف دارد به شما! شما اصلا ایرانی نیستید! رنگ لوگوی روزنامه‌ی شما، کم با پرچم تکفیری‌ها و کراوات یانکی‌ها ست نشده! شما توله‌سگ‌های اوباما و ترامپ هستید! و دست‌بوسان ابوبکرالبغدادی! «ایران» عزیز است!

برای حفظ امنیتش، جان بلباسی و حججی باید تقدیم شود، نه توله‌سگ‌های کاخ سفید! جان شما شیرین‌عقل‌ها، همان به که قربان خودتان شود، مثلا پای بساط شیرخشک! پای این خاک پاک، مادام که سپاهی و ارتشی و بسیجی هست، هرگز خون آلوده به توهم، ریخته نشده و نخواهد شد! تا بفهمی چقدر شعارت عاری از شعور است و چقدر شعرت عاری از خرد، بلند بگو؛ «نه تهران، نه اراک؛ جانم فدای عراق»! فقط که نوک دماغت را نباید ببینی! ملل دیگر هم آدم‌اند خب! تو «نه غزه…» می‌گویی

و شهروند غزه هم «نه قم…»! صدالبته اگر که خری باشد مثل تو! طرفه حکایت این‌جاست؛ با این همه تنگ‌نظری، تا تقی به توقی می‌خورد، مایه از کورشی می‌گذاری که منشورش را «منشور حقوق بشر» می‌دانی، نه حقوق آریایی فقط! شگفتا که لابد عاشق سعدی هم هستی! همان سخن‌ور حکیم که «بنی‌آدم» را «اعضای یک پیکر» می‌دانست! قبول کن که خیلی خری! به خدا، آن‌قدر که تو خری، خود خر هم این‌قدر خر نیست! بزن قدش!
#حسین_قدیانی
@gheteh26

موضوعات: راز موفقيت  لینک ثابت
 [ 07:11:00 ب.ظ ]




آزادی یواشکی

کاش_در_بی_خبری_کمی_خبر_بود
نامه_الهام_چرخنده_به_مسیح_علی_نژاد
معصومه!
آزادی یواشکی تو؛ اشک‌های یواشکی مادری که را که می‌ترسد فرزند خردسالش بفهمد پدرش شهید شده را نادیده می‌گیرد، آزادی یواشکی تو؛ خون‌های یواشکی‌ای که از شهیدی آرام‌آرام پشت خاک ریز و در حسرت دیدن فرزند 2 ساله‌اش می‌ریخت را نادیده می‌گیرد.
آزادی یواشکی تو ؛ دردهای جانبازی که 30 سال است با دستگاه نفس می‌کشد را نادیده می‌گیرد. آزادی یواشکی تو؛ غمهای مادری را که هنوز در روستا مجنون‌وار عکس فرزند شهیدش را در دست دارد و چشمان یعقوب وارش به جاده، تا اینکه شاید فرزندش از راه بیاید را نادیده می‌گیرد.
آزادی یواشکی تو؛ استخوان‌های شهیدی که برای مادری بعد از گذشت چندین سال می‌آورند را نادیده می‌گیرد. به کجا می‌روی؟ بی‌هویتی، بی‌ایمانی و بی‌عفتی تمام آرزویی است که برای خاتون ایران زمین نذر کردی!؟ معصومه کجا و چگونه در این مرز و بوم نفس کشیده‌ای و قد کشیده‌ای، چگونه این ارزشهای بزرگ انسانی برای تو ضدارزش شد.
تأسفم برای توست؛ چرا که نمی‌دانی برای زنان و مردم و همکارانت موجودی غیرقابل اعتماد و احترامی! چرا که ابتدا خیانت کردی بر دین خود بر کشور و خواهران خودت، تصویری از زنان و ناموس شیعه را تو به دیده نامحرمان دادی، کاش می‌شد خواهرانه سیلی به صورتت می‌زدم تا از خوابی که به ناچار در آن رفته‌ای بیرون آیی. زمانیکه در کشوری مالزی بودم عکس نیمه‌ عریان بازیگر زن خودفروخته (گلشیفته فراهانی) منتشر شد، زنان چینی و مالایی و هندی با ننگ و خجالت و سوال این فیلم را دست به دست می‌کردند.
این نامش شیرزنی نیست، این نامش مبارزه نیست، این نامش جهاد نیست. فقط یک دسیسه و فریاد است که مطمئنم از سینه تو نیست. از دهان بدبو، بدطینت و بددل دشمنان دین و اخلاق و خانواده و مذهب است.

موضوعات: راز موفقيت  لینک ثابت
[پنجشنبه 1397-05-18] [ 03:02:00 ب.ظ ]




پیروی کردن همیشه هم بد نیست!

پیروی کردن همیشه هم بد نیست! انسان‌های بزرگ نه تنها در برابر

سنت‌های نیک مقاومتی ندارند که در مواجهه با سنن نیک به اشاعه آن هم کمک می‌کنند.

? رسومی مانند مطالعه کتاب، تامین غذا و سرپناه

برای افراد کم بضاعت به شکل‌های مختلف از انواع این سنن می‌باشد.

? @hooraei

موضوعات: راز موفقيت  لینک ثابت
 [ 01:36:00 ب.ظ ]




نیمه کاره

چرا مردم کار های خود

را نیمه کاره رها می‌کنند؟

موضوعات: راز موفقيت  لینک ثابت
 [ 01:34:00 ب.ظ ]




باید سلطان " بایدها " باشید،

هیچ کس تا به امروز،

با اما و اگر و شاید

به خواسته هایش نرسیده است.

اگر واقعا خواهان موفقیت هستید

باید سلطان ” بایدها ” باشید،

نه بنده “‌ شایدها

موضوعات: راز موفقيت  لینک ثابت
 [ 01:32:00 ب.ظ ]




معنای موفقیت را نمی‌دانند!

? اتفاقی است که در انتها رخ می‌دهد،
نه در ابتدا!!

? آنهایی که انتظار دارند از همان ابتدا موفقیت آنها تضمین شود،
معنای موفقیت را نمی‌دانند!

موضوعات: راز موفقيت  لینک ثابت
 [ 01:30:00 ب.ظ ]




زندگی همین امروز است…

برای انسان‌های موفق،

?در هفته هفت امروز وجود دارد،

? و برای انسان‌های ناموفق هفت فردا.

? تفاوت‌های کوچک، نتیجه های بزرگی به بار می‌آورد.

? زندگی همین امروز است…

موضوعات: راز موفقيت  لینک ثابت
 [ 01:28:00 ب.ظ ]




نمی‌توانیم همزمان هم تنبل باشیم

نمی‌توانیم همزمان هم تنبل باشیم

و هم انتظار موفقیت داشته باشیم!

تلاش کم و بیش، نتیجه کم و بیش هم خواهد داشت.

موضوعات: راز موفقيت  لینک ثابت
 [ 01:26:00 ب.ظ ]




بهترین زمان کاشت

? فصل شکست

?بهترین زمان کاشت

?دانه های موفقیت است…!

?@farnaonline ?

موضوعات: راز موفقيت  لینک ثابت
 [ 01:23:00 ب.ظ ]




ما نمی‌توانیم از نردبان بالا برویم.

⭐️ موفقیت مانند نردبان است و مهارت‌های ما پله‌های آن را می‌سازند.

⚡️ اگر پله‌ها کامل نباشد، ما نمی‌توانیم از نردبان بالا برویم.

موضوعات: راز موفقيت  لینک ثابت
 [ 01:22:00 ب.ظ ]




چشم انتظاری والدین پس از مرگ

? چشم انتظاری والدین پس از مرگ

☘️ آیت الله سیدعبدالله جعفری(ره) ، از شاگردان علامه طباطبایی(ره) ، با وجود کهولت سنی که داشتند برنامه شان این بود که هر هفته یک روز را کنار قبر مادرشان می روند و روز دیگر را در کنار قبر پدرشان حاضر می شدند.

? در یکی از روزهای سرد زمستانی به ایشان عرض کردم: هوا خیلی سرد است و ممکن است بیماریتان تشدید شود، اگر صلاح می دانید امروز از رفتن به قبرستان منصرف شوید.

? فرمودند: « … این را بدانید که انتظار پدر و مادر از فرزندانشان پس از فوتشان بیشتر از حال حیاتشان می باشد که آن ها به زیارت و دیدارشان بروند».

? سلوک با همسر، صفحه 57

موضوعات: داستان طنز  لینک ثابت
 [ 12:00:00 ب.ظ ]




خاطره ای از استاد قرائتی :

زمانى وضعیّت مردم سامرا خیلى بد، گرفتار ضعف و فقر بودند به صورتى که ضرب المثل
شده بودکه فلانى مثل فقراى سامرا است . آنها حمام نداشته و در رودخانه استحمام مى کردند و تقریباصددرصد اهل سنّت بودند…

آیه اللّه بروجردى قدّس سرّه تصمیم گرفت حمام بزرگ و در کنار آن حسینه اى را براى شیعیان بسازند تا زیارت امام هادى ع نیز از مظلومیت بیرون بیاید. به پیروى از آن سیاست براى رونق زیارت امام هادى ع ، آیة اللّه خوانسارى که در تهران بودند- به عدّه اى از طلبه ها پیغام داده و سفارش کردند که ماه رمضان آن سال روزهابخوابند و شبها در حرم امام هادى ع احیا بگیرند.

آیة اللّه شیرازى هم در راستاى این سیاست ، عدّه اى از نیروهاى حوزه را به سامرا فرستادند. به هر حال توفیقى بود که یک ماه رمضان من در آن مراسم بودم.

در آن زمان فقر شدیدى به یکى از طلاب فشار آورده وبه امام هادى ع پناه آورده بود و کنار صحن آن حضرت ایستاد و عرض کرد: من مهمان شما هستم و محتاج و… مى گوید: کمى ایستادم یک وقت آیة اللّه شیرازى از حرم بیرون آمد، در صورتى که برخلاف رویه همیشگى که عبا به سر کشیده به طرف درب صحن مى رفتند، به طرف من آمده و مقدارى پول به من داده و فرمودند: ” این کار به سفارش امام هادى ع است . شما دفعه اوّلتان است که گرفتار شده اید و به این درب پناه آورده اید، ولى من بارها اینجا به پناه آمده و نتیجه گرفته ام .”

این داستان در ذهنم بود تا اینکه ازدواج کرده و با همسرم به مشهد مقدس ‍ رفتیم ، چند روزى گذشت ، پولم تمام شد. خواستم سجّاده نماز را بفروشم ، خانم مانع شد. خواستم تسبیحم را بفروشم ، به قیمت کمى مى خریدند. (مخفى نماند که من پول دو عدد نان بیشتر نمى خواستم .) به حرم امام رضا ع رفتم تا زیارتنامه بخوانم ، کسى به من مراجعه نکرد. ماءیوس شدم ، یک وقت به یاد داستان سامرا که قبلاً گذشت افتادم ، آمدم کنار صحن امام رضا ع عرض کردم:
0
یا امام رضا! من مهمان شما و محتاج ، به شما پناه آورده ام ، شما اهل کرامت و بخشش
هستید؛ (عادتکم الاحسان و سجیتکم الکرم )بعد از چند دقیقه یکى از سادات که از
دوستانم بود از راه رسید و گفت : آقاى قرائتى ! شما کجا هستید، من نیم ساعت است
که به دنبال شما مى گردم ؟
گفتم : براى چى ؟ گفت : روز آخر سفرم است و مقدارى پول زیاد آورده ام ، گفتم بیایم به شما قرض بدهم که ممکن است احتیاج پیدا کنید.
گفتم : فلانى ! همه اینها حرف است ، امام رضا علیه السلام شما را براى من فرستاده است!

@shamimemalakut

موضوعات: داستان طنز  لینک ثابت
[چهارشنبه 1397-05-17] [ 12:45:00 ب.ظ ]




این عتیقه چیست !؟

روزی شیطان همه جا اعلام کرد قصد دارد از کارش دست بکشد و وسایلش را با تخفیف ویژه به حراج بگذارد!

همه مردم جمع شدن و شیطان وسایلی از قبیل : غرور، خودبینی، مال اندوزی، خشم، حسادت، شهرت طلبی و دیگر شرارت ها را عرضه کرد…
در میان همه وسایل یکی از آنها بسیار کهنه و مستعمل بود و بهای گرانی داشت!

کسی پرسید : این عتیقه چیست !؟
شیطان گفت : این نا امیدی است…
شخص گفت : چرا اینقدر گران است !؟
شیطان با لحنی مرموز گفت :
این موثرترین وسیله من است !
شخص گفت : چرا اینگونه است !؟
شیطان گفت : هرگاه سایر ابزارم اثر نکند فقط با این میتوانم در قلب انسان رخنه کنم و وقتی اثر کند با او هر کاری بخواهم میکنم…
این وسیله را برای تمام انسانها بکار برده ام، برای همین اینقدر کهنه است

موضوعات: داستان طنز  لینک ثابت
[یکشنبه 1397-05-14] [ 10:39:00 ق.ظ ]




خانم، حیف تو نیست

? اَصمَعی (وزیر مامون) می‌گوید: روزی برای شکار به سوی بیابان روانه شدیم. من از جمع دور شدم و در بیابان گم شدم، در حالی که تشنه و گرسنه بودم. چشمم به خیمه‌ای افتاد. به سوی خیمه رفتم، دیدم زنی جوان و باحجاب در خیمه نشسته. به او سلام کردم او جواب سلامم را داد و تعارف کرد و گفت بفرمایید. بالای خیمه نشستم و آن زن هم در گوشه دیگر خیمه نشست. من خیلی تشنه بودم، به او گفتم: یک مقدار آب به من بده: دیدم رنگش تغییر کرد، رنگش زرد شد. گفت: ای مرد، من از شوهرم اجاره ندارم که به شما آب دهم (یکی از حقوقی که مرد بر زن دارد این است که بدون اجازه‌اش در مال شوهر تصرف نکند) اما مقداری شیر دارم. این شیر برای نهار خودم است و این شیر را به شما می‌دهم. شما بخورید، من نهار نمی‌خورم. شیر را آورد و من خوردم. یکی دو ساعت نشستم دیدم یک سیاهی از دور پیدا شد. زن، آب را برداشت و رفت خارج از خیمه. پیرمردی سیاه سوار بر شتر آمد. پاها و دست و صورتش را شست و او را برداشت و آورد در بالای خیمه نشانید. پیرمرد، بداخلاقی می‌کرد و نق می‌زد، ولی زن می‌خندید و تبسم می‌کرد و با او حرف می‌زد. این مرد از بس به این زن بداخلاقی کرد من دیگر نتوانستم در خیمه بمانم و آفتاب داغ را ترجیح دادم. بلند شدم و خداحافظی کردم. مرد خیلی اعتنا نکرد، با روی ترشی جواب خداحافظی را داد، اما زن به مشایعت من آمد. وقتی آمد مرا مشایعت کند، مرا شناخت که اصمعی وزیر مامون هستم.
من به او گفتم: خانم، حیف تو نیست که جمال و زیبایی و جوانی خود را به پای این پیرمرد سیاه بد‌اخلاق فنا کردی؟ آخر به چه چیز او دل خوش کردی، به جمال و جوانیش؟! ثروتش؟! تا این جملات را از من شنید، دیدم رنگش تغییر کرد. این زنی که این همه با اخلاق بود با عصبانیت به من گفت: حیف تو نیست می‌خواهی بین من و شوهرم اختلاف بیندازی. “هُنَّ لِباس لَکم وَ اَنتُم لباس لَهُنَّ» چون زن دید من خیلی جا خوردم و ناراحت شدم، خواست مرا دلداری دهد گفت: اصمعی! دنیا می‌گذرد، خواه وسط بیابان باشم، خواه در قصر. اصمعی! امروز گذشت. من که دربیابان بودم گذشت و اگر وسط قصر هم می‌بودم باز می‌گذشت. اصمعی! یک چیز نمی‌گذرد و آن آخرت است. من یک روایت از پیامبر اکرم شنیدم و می‌خواهم به آن عمل کنم. آن حضرت فرمود: ایمان نیمی از ایمان، صبر و نیم دیگرش شکر است.
اصمعی! من در بیابان به بداخلاقی و تند خویی و زشتی شوهرم صبر می‌کنم و به شکرانه جمال و جوانی و سلامتی که خدا به من عنایت فرمود، به این مرد خدمت می‌کنم که ایمانم کامل شود.

?کتاب ازدواج‌ و پند‌های زندگی

موضوعات: داستان طنز  لینک ثابت
 [ 10:29:00 ق.ظ ]




همزمان در حال غرق شدن باشیم

زنی به مشاور خانواده گفت:

من و همسرم زندگی کم نظیری داریم ؛ همه حسرت زندگی ما رو میخورند. سراسر محبّت، شادی، توجّه، گذشت و هماهنگی.

امّا سؤالی از شوهرم پرسیدم که جواب او مرا سخت نگران کرده است.

پرسیدم اگر من و مادرت در دریا همزمان در حال غرق شدن باشیم، چه کسی را نجات خواهی داد؟

و او بیدرنگ جواب داد: معلوم است, مادرم را، چون مرا زاییده و بزرگ کرده و زحمتهای زیادی برایم کشیده!

از آن روز تا حالا خیلی عصبی و ناراحتم به من بگویید چکار کنم؟

مشاور جواب داد:

? شنا یاد بگیرید! همیشه در زندگی روی پای خود بایستید حتی با داشتن همسر خوب، به جای بالا بردن انتظار خود از دیگران، توانایی خود را افزایش دهید..

موضوعات: داستان طنز  لینک ثابت
[جمعه 1397-05-12] [ 02:20:00 ب.ظ ]




ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺭﺍ ﻫﯿﭻ ﺟﺎ ﺭﺳﻮﺍ ﻣﮑﻦ...

ﭘﺮﻓﺴﻮﺭ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﻧﻘﻞ ﻣﯽﮐﻨﺪ:
ﺩﺭ ﺳﺎﻟﻬﺎﯼ ﭘﯿﺶ ﺍﺯ ﺍﻧﻘﻼﺏ ﺩﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺭﻭﺳﺘﺎﻫﺎﯼ ﻧﯿﺸﺎﺑﻮﺭ ﻣﺸﻐﻮﻝ
گذﺭﺍﻧﺪﻥ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺧﺪﻣﺖ ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ ﺩﺭ ﺳﭙﺎﻩ ﺑﻬﺪﺍﺷﺖ ﺑﻮﺩﻡ.
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺳﻮﺍﺭ ﺑﺮ ﻣﺎﺷﯿﻦ، ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺩﮐﺘﺮ ﺩﺭﻣﺎﻧﮕﺎﻩ ﺍﺯ ﺟﺎﺩﻩﺍﯼ
ﻣﯿﮕﺬﺷﺘﯿﻢ، ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﯾﮏ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﭼﻮﺑﺪﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺗﮑﺎﻥ ﻣﯿﺪﺍﺩ ﻭ
ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﺎ ﻣﯿﺪﻭﯾﺪ!
ﺩﺭ ﺁﻥ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺩﺭﻣﺎﻧﮕﺎﻩ ﺭﺍ ﻣﯽﺷﻨﺎﺧﺘﻨﺪ.
ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﺍ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ،
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﻧﻔﺲﻧﻔﺲﺯﻧﺎﻥ ﻭ ﺑﺎ ﻟﻬﺠﻪﺍﯼ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﮔﻔﺖ ﺁﻗﺎﯼ ﺩﮐﺘﺮ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺳﻪ ﺭﻭﺯﻩ ﺑﯿﻤﺎﺭﻩ…
ﺑﻪ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻣﺎ ﺩﺭﺏ ﻋﻘﺐ ماشین ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ ﻋﻘﺐ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻧﺸﺴﺖ.
ﺩﺭ ﺑﯿﻦ ﺭﺍﻩ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺩﯾﺸﺐ ﺍﺯ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺑﺎ ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎ ﺑﻪ ﻓﺮﻭﺩﮔﺎﻩ
ﻣﺸﻬﺪ ﺁﻣﺪﻩ ﻭ ﺻﺒﺢ ﺑﻪ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﺸﺎﻥ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﻭ ﺩﯾﺪﻩ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻣﺮﯾﺾ
ﺍﺳﺖ!!!
ﻣﻦ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ ﺯﯾﺮﭼﺸﻤﯽ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺗﻤﺴﺨﺮ ﺧﻨﺪﻩای
ﻣﺮﻣﻮﺯﺍﻧﻪ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﺑﻪ ﻫﻢ ﮔﻔﺘﯿﻢ: ﭼﻮﭘﻮﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ
ﺑﺮﺳﯿﻢ، ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﮐﻼﺱ ﻣﯿﺬﺍﺭﻩ!
ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﻭ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﭘﯿﺮﺯﻧﯽ ﺩﺭ ﺑﺴﺘﺮ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺩﮐﺘﺮ ﻣﻌﺎﯾﻨﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺳﺮﻣﺎ ﺧﻮﺭﺩﮔﯽ ﺩﺍﺭد.
ﺩﺍﺭﻭ ﻭ ﺁﻣﭙﻮﻝ ﺩﺍﺩﯾﻢ ﻭ ﯾﮑﺪﻓﻌﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﺳﺮ ﺯﺩﯾﻢ ﻭ ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺧﻮﺏ ﺷﺪ.
ﺩﻭ ﺳﻪ ﻣﺎﻩ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺟﺮﯾﺎﻥ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﻣﺎ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﯾﻢ.
ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﯾﮏ ﺗﻘﺪﯾﺮﻧﺎﻣﻪ ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﻭﺯﯾﺮ ﺑﻬﺪﺍﺭﯼ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺁﻣﺪﻩ
ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩﯼ، ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﺮﺟﺴﺘﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﭘﻠﯽ ﺗﮑﻨﯿﮏ ﺗﻬﺮﺍﻥ را ﻣﻌﺎﻟﺠﻪ ﻧﻤﻮﺩﻩﺍﯾﺪ، ﺗﺸﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ…!
ﻣﻦ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ، ﻫﺎﺝ و ﻭﺍﺝ ﻣﺎﻧﺪﯾﻢ، ﻭ ﮔﻔﺘﯿﻢ ﻣﺎﺩﺭ ﮐﺪﺍﻡ ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ ﺭﺍ ﻣﺎ
ﺩﺭﻣﺎﻥ ﮐﺮﺩﻩﺍﯾﻢ، ﺗﺎ ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﮔﻔﺘﻪﻫﺎﯼ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻭ ﻣﻌﺎﻟﺠﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺍﻓﺘﺎد.
ﺑﺎ ﻋﺠﻠﻪ ﺑﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺩﮐﺘﺮ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺭﻓﺘﯿﻢ، ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﯾﻢ ﻣﺎﺩﺭ
ﮐﺪﺍﻡ ﭘﺴﺮﺕ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﻭ ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ ﺍﺳﺖ؟
ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﻔﺖ ﻫﻤﺎﻧﮑﻪ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﺎ ﺷﻤﺎ ﺑﻮﺩ.
ﭘﺴﺮﻡ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻣﯿﺎﯾﺪ، ﻟﺒﺎﺱ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻣﯿﭙﻮﺷﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺯﺑﺎﻥ
ﻣﺤﻠﯽ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯿﮑﻨﺪ…
ﻣﻦ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﺷﺪﯾﻢ ﻭ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﻋﻬﺪ ﮐﺮﺩﻡ،
ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺭﺍ ﺩﺳﺖ ﮐﻢ ﻧﮕﯿﺮﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺍﺻﻞ ﻭ ﺧﺎﮎ ﻭ ﺭﯾﺸﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻓﺮﺍﺭ ﻧﮑﻨﻢ…!

ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺑﯿﻤﻌﺮﻓﺖ ‘ ﻣﻌﻨﺎ ﻣﮑﻦ
ﺯﺭ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﻣﺸﺖ ﺧﻮﺩﺭﺍ ﻭﺍ ﻣﮑﻦ

ﮔﺮ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﺩﺍﻧﺶ ﺗﺮﮐﯿﺐ ﺭﻧﮓ
ﺑﯿﻦ ﮔﻠﻬﺎ ﺯﺷﺖ ﯾﺎ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﮑﻦ…

ﺧﻮﺏ ﺩﯾﺪﻥ ﺷﺮﻁ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻮﺩﻥ ﺍﺳﺖ،
ﻋﯿﺐ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻭ ﺁﻥ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﮑﻦ…

ﺩﻝ ﺷﻮﺩ ﺭﻭﺷﻦ ﺯ ﺷﻤﻊ ﺍﻋﺘﺮﺍﻑ،
ﺑﺎ ﮐﺲ ﺍَﺭ ﺑﺪ ﮐﺮﺩﻩﺍﯼ، ﺣﺎﺷﺎ ﻣﮑﻦ…

ﺍﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻟﺮﺯﯾﺪﻥ ﺩﻝ ﺁﮔﻬﯽ،
ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺭﺍ ﻫﯿﭻ ﺟﺎ ﺭﺳﻮﺍ ﻣﮑﻦ…

ﺯﺭ ﺑﺪﺳﺖ ﻃﻔﻞ ﺩﺍﺩﻥ ﺍﺑﻠﻬﯿﺴﺖ،
ﺍﺷﮏ ﺭﺍ ﻧﺬﺭ ﻏﻢ ﺩﻧﯿﺎ ﻣﮑﻦ…

ﭘﯿﺮﻭ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﯾﺎ ﺁﺋﯿﻨﻪ ﺑﺎﺵ،
ﻫﺮﭼﻪ ﻋﺮﯾﺎﻥ ﺩﯾﺪﻩﺍﯼ، ﺍﻓﺸﺎ ﻣﮑﻦ…

???

@loulemancity
?

موضوعات: داستان طنز  لینک ثابت
 [ 02:12:00 ب.ظ ]




مانند هر شب بخواب ..

نجاری بود که زن زیبایی داشت که پادشاه را مجذوب خود کرده بود

پادشاه بهانه ای از نجار گرفت و حکم اعدام او را صادر کرد و گفت نجار را فردا اعدام کنید
نجار آن شب نتوانست بخوابد …
همسر نجار گفت :
مانند هر شب بخواب …
پروردگارت یگانه است و درهای گشایش بسیار “

کلام همسرش آرامشی بر دلش ایجاد کرد و چشمانش سنگین شد و خوابید …

صبح صدای پای سربازان را شنید…
چهره اش دگرگون شد و با نا امیدی، پشیمانی و افسوس به همسرش نگاه کرد که دریغا باورت کردم …
با دست لرزان در را باز کرد و دستانش را جلو برد تا سربازان زنجیر کنند…

دو سرباز با تعجب گفتند :
پادشاه مرده و از تو میخواهیم تابوتی برایش بسازی …

چهره نجار برقی زد و نگاهی از روی عذرخواهی به همسرش انداخت …

همسرش لبخندی زد و گفت :
مانند هر شب آرام بخواب , زیرا پروردگار یکتا هست و درهای گشایش بسیارند “

فکر زیادی انسان را خسته می کند …

درحالی که خداوند تبارک و تعالی مالک و تدبیر کننده کارهاست “.

ساعت زندگیت را به افق آدمهای ارزان قیمت کوک نکن
یا خواب می مانی…!
یا از زندگی عقب

در هر شرایطی امیدت را به خدا از دست نده

موضوعات: داستان طنز  لینک ثابت
 [ 01:39:00 ب.ظ ]




" با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست.

روزگاری در مرغزاری گنجشکی بر شاخه یک درخت لانه ای داشت و زندگی می کرد .گنجشک هر روز با خدا راز ونیاز و درد دل می کرد و فرشتگان هم به این رازو نیاز هر روزه خو گرفته بودند تا اینکه بعد از مدت زمانی طوفانی رخ داد و بعد از آن ، روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت!

فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: ” می آید، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.

” فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:

” با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست.

” گنجشک گفت:

” لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی از لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست.

سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت:

” ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پر گشودی. ” گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.

خدا گفت: ” و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی. ” اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد…

موضوعات: داستان طنز  لینک ثابت
 [ 01:34:00 ب.ظ ]




خدا داره از من عکس می گیره...!!!

دختر کوچکی هرروز پیاده به مدرسه می رفت وبرمی گشت.
آن روزصبح هوا رو به وخامت گذاشت
وطوفان ورعدوبرق شدیدی درگرفت.
مادرکودک نگران شده بود
که مبادا دخترش از طوفان بترسد،
به همین جهت تصمیم گرفت با اتومبیل خود ،
به دنبال دخترش برود؛
در وسط های راه،
ناگهان چشمش به دخترش افتاد
که با هر رعد و برقی ،
می ایستد
وبه آسمان نگاه کرده ولبخند می زند!!!
زمانی که مادر از او پرسید:
چه کارمی کنی؟
دخترک پاسخ داد:
من سعی می کنم ،
صورتم قشنگ به نظر بیاد،
چون خدا داره از من عکس می گیره…!!!
دقیقا همین درست است،
در هنگام رویارویی با طوفان های زندگی،
#لبخند را فراموش نکنید!
#خداوند به تماشا نشسته ……….

موضوعات: داستان طنز  لینک ثابت
 [ 01:22:00 ب.ظ ]




کاسه های حوائج ما کوچک و کم عُمقند

روزی یک کشتی پراز عسل ? در ساحل لنگر انداخت وعسلها ?? درون بشکه بود…

پیرزنی آمد که ظرف کوچکی همراهش بود و به بازرگان گفت:

از تو میخواهم که این ظرف را پر از عسل ? کنی. تاجر نپذیرفت وپیرزن رفت…

سپس تاجر به معاونش سپرد که آدرس آن خانم را پیدا کند و برایش یک بشکه عسل ببرد
آن مرد تعجب کرد وگفت
ازتو مقدار کمی درخواست کرد نپذیرفتی والان یک بشکه کامل به او میدهی؟

تاجر جواب داد :
ای جوان او به اندازه خودش در خواست میکند و من در حد و اندازه خودم میبخشم…

? پروردگارا……
کاسه های حوائج ما کوچک و کم عُمقند، خودت به اندازه ی سخاوتت بر من و دوستانم عطا
کن که سخاوتمندتر از تو نمیشناسیم….

آرزوهایتان را به دستان خدا بسپارید❤️

موضوعات: داستان طنز  لینک ثابت
 [ 12:55:00 ب.ظ ]




چند دختـر را در سـر راهـت دیدی؟

جوانی نزد شیخی آمد واز او پرسید:
من جوان کـم سنی هـستم امـا آرزو هـای
بزرگـی دارم و نمیتوانم خـود را از نگاه کردن
بـه دختـران جـوان منـع کـنم، چـاره ام چـیست؟

شیخ نیز کوزه ای پر از شیر به او داد و
بـه او توصـیه کـرد کـه کوزه را بـه سـلامـت
به جـای معـینی ببـرد و هـیچ چـیز از کوزه نریزد

واز یکی از شاگردانش نیز درخواست کرد
او را هـمراهی کند واگر یک قطره از شـیر را
ریخت جلوی همه مردم او را حسابی کتک بزند!

جوان نیز شیر را به سلامت به مقصد
رساند و هیچ چیز از آن نریخت. وقتی شیخ
از او پرسـید چند دختـر را در سـر راهـت دیدی؟

جوان جواب داد هیچ، فقط به فکرآن بودم
که شیر را نریزم که مبـادا در جـلوی مردم کتک بـخـورم و در نـزد مـردم خـوار و خـفـیـف شـوم..

شیخ هم گفت: این حکایت انسان مؤمن است
که همیشه خداوند را ناظر بر کارهایش میبیند

وحواسش را جمع میکند تا سمت
گناه کشیده نشود و از روز قیامت بیم دارد…


✧✿
✸✧✿✸
➲ @doahaye_mojezegar✸✧✿✸

موضوعات: داستان طنز  لینک ثابت
 [ 12:40:00 ب.ظ ]




مهم نبود که مشتری چقدر ثروتمند است.

در اوزاکای ژاپن ، شیرینی سرای بسیار مشهوری بود،
شهرت آن به خاطر شیرینیهای خوشمزهای بود که می پخت .
مشتری های بسیار ثروتمندی به این مغازه می آمدند ،
چون قیمت شیرینی ها بسیار گران بود.

صاحب فروشگاه همیشه در همان عقب مغازه بود و هیچ وقت برای خوش آمد مشتری ها به این طرف نمی آمد ،
مهم نبود که مشتری چقدر ثروتمند است.

یک روز مرد فقیری با لباسهای مندرس و موهای ژولیده وارد فروشگاه شد و عمداً نزدیک پیشخوان آمد قبل از آنکه مرد فقیر به پیشخوان برسد ،
صاحب فروشگاه از پشت مغازه بیرون پرید و فروشندگان را به کناری کشید و با تواضع فراوان به آن مرد فقیر خوش آمد گفت و با صبوری تمام منتظر شد تا آن مرد جیب هایش را بگردد تا پولی برای یک تکه شیرینی بیابد.
صاحب فروشگاه خیلی مؤدبانه شیرینی را در دستهای مرد فقیر قرار داد و هنگامی که او فروشگاه را ترک می کرد ، صاحب فروشگاه همچنان تعظیم
می کرد.
وقتی مشتری فقیر رفت ، فروشندگان نتوانستند مقاومت کنند و پرسیدند که در حالی که برای مشتریهای ثروتمند از جای خود بلند نمی شوید ،
چرا برای مردی فقیر شخصاً به خدمت حاضر شدید؟
صاحب مغازه در پاسخ گفت :
مرد فقیر همه پولی را که داشت برای یک تکه شیرینی داد و واقعاً به ما افتخار داد این شیرینی برای او واقعاً لذیذ بود.

شیرینی ما به نظر ثروتمندان خوب است،
اما نه آنقدر که برای مرد فقیر، خوب و باارزش است..

موضوعات: داستان طنز  لینک ثابت
 [ 12:35:00 ب.ظ ]




صندوق گور پدرم سنگى است

? ثروتمند زاده اى را در کنار قبر پدرش نشسته
بود و در کنار او فقیرزاده اى که او هم در کنار قبر پدرش بود.

? ثروتمندزاده با فقیرزاده مناظره مى کرد و مى گفت :

صندوق گور پدرم سنگى است و نوشته روى سنگ رنگین است. مقبره اش از سنگ مرمر فرش شده و در میان قبر، خشت فیروزه به کار رفته است، ولى قبر پدر تو از مقدارى خشت خام و مشتى خاک، درست شده، این کجا و آن کجا؟

? فقیرزاده در پاسخ گفت:

تا پدرت از زیر آن سنگهاى سنگین بجنبد، پدر من به بهشت رسیده است .!

موضوعات: داستان طنز  لینک ثابت
 [ 12:25:00 ب.ظ ]




دام منافقین و شیپور آزادباش دشمن

⭕️ تظاهرات گرگها ‌برای آزادی گوسفندان !️

?چوپان گله گوسفندان را به آغل برد و همه درهای آن را بست. چون گرگ‌های گرسنه سر رسیدند، درها را بسته یافتند و از رسیدن به گوسفندان ناامید شدند. برگشتند تا نقشه ای برای آزادی گوسفندان از آغل پیدا کنند. ❌

سرانجام #گرگ‌ ها به این نتیجه رسیدند که راه چاره، برپایی تظاهراتی جلوی خانه #چوپان است که در آن #آزادی">#آزادی گوسفندان را فریاد بزنند. ❌

گرگ‌ها تظاهرات طولانی را برپا کردند و به دور آغل چرخیدند.
چون گوسفندان فریاد گرگ‌ها را شنیدند که از آزادی و #حقوق شان دفاع می‌کنند، برانگیخته شدند و به آنها پیوستند. ❌

آنها شروع به انهدام دیوارها و درهای آغل با شاخهایشان کردند تا اینکه دیوارها شکسته شد و درها باز گردید و همگی #آزاد شدند. ❌

گوسفندان به صحرا گریختند و گرگ‌ها پشت سرشان دویدند. چوپان صدا میزد و گاهی فریاد میکشید و گاهی عصایش را پرتاب می‌کرد تا بلکه جلویشان را بگیرد. اما هیچ فایده ای نه از فریاد و نه از عصا دستگیرش نشد. ❌

گرگ‌ها گوسفندان را در صحرایی بدون چوپان و نگهبان یافتند. آن شب، شبی تاریک برای گوسفندان آزاد و #رها بود و شبی اشتها آور برای گرگ‌های به کمین نشسته. ❌

روز بعد چون چوپان به صحرایی که گوسفندان در آن آزادی خود را بدست آورده بودند رسید، جز لاشه های پاره پاره و استخوان های به خون کشیده شده، چیزی نیافت.* ❌

?این حکایت، حکایت آشنایی است.. حکایت #مردمی است که به دعوت و دام #منافقین و شیپور #آزادباش #دشمن خود به خیابان میریزند!

موضوعات: داستان طنز  لینک ثابت
 [ 11:34:00 ق.ظ ]




دختر دست مرد را گرفت

? دسته گل

?مردے مقابل گل فروشے ایستادہ بود و مے خواست دستہ گلے براے مادرش ڪہ در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود.
وقتے از گل فروشـے خارج شد، دخترے را دید ڪہ روی جـدول خیابان نشستـہ بود و هق هق ڪنان گریـہ مے ڪرد.
مرد نزدیڪ دختر رفت و از او پرسید: دختر خوب، چرا گریہ مے ڪنے؟

دختر در حالے ڪہ گریہ مے ڪرد، گفت: مے خواستم برای مادرم یڪ شاخہ گل رز بخرم ولے فقط هزار تومان دارم در حالے ڪہ گل رز 5 هزار تومان مے شود.

مرد لبخندے زد و گفت: با من بیا، من براے تو یڪ شاخہ گل رز قشنگ مے خرم.
وقتے از گلفروشے خارج مے شدند، مرد بہ دختر گفت: “مادرت ڪجاست؟
مے خواهے تو را برسانم؟
دختر دست مرد را گرفت و گفت: آنجا و بہ قبرستان آن طرف خیابان اشارہ ڪرد.

مرد او را به قبرستان برد و دختر روے یڪ قبر تازہ نشست و گل را آنجا گذاشت.

مرد دلش گرفت، طاقت نیاورد، بہ گل فروشے برگشت، دستہ گل را گرفت و هزاران ڪیلومتر رانندگے ڪرد تا خودش دسته گل را بہ مادرش بدهد….

✅ قدر سرمایه های زندگیتونو بدونید،،،،
پشیمانی سودی ندارد ??

موضوعات: داستان طنز  لینک ثابت
[یکشنبه 1397-05-07] [ 10:42:00 ب.ظ ]




این گره بگشودنت دیگر چه بود؟

گویند:
دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت پیرمرد خوشحال شد و گوشه های دامن را گره زد و رفت!

درراه با پرودرگار سخن می گفت:

? ( ای گشاینده گره های ناگشوده، عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای ) ?

در همین حال ناگهان گره ای از گره هایش باز شد و گندمها به زمین ریخت!

او با ناراحتی گفت:

?? من تو را کی گفتم ای یار عزیز
?? کاین گره بگشای و گندم را بریز!
?? آن گره را چون نیارستی گشود
?? این گره بگشودنت دیگر چه بود؟

نشست تا گندمها را از زمین جمع کند , درکمال ناباوری دید دانه ها روی ظرفی از طلا ریخته اند!

ندا آمد که:
?تو مبین اندر درختی یا به چاه
?تو مرا بین که منم مفتاح راه

موضوعات: داستان طنز  لینک ثابت
 [ 10:21:00 ب.ظ ]




ما را هم احمق جلوه می دهد...

شغالی به شیر گفت با من مبارزه ڪن
شیر نپذیرفت
شغال گفت
نزد شغالان خواهم گفت
شیر از من می‌هراسد…

شیر گفت
سرزنش شغالان را خوشتر دارم
از اینڪه شیران مرا مسخره ڪنند
ڪه با شغالی مبارزه ڪردم…

گاهی وقتها مشاجره با یڪ احمق،
ما را هم احمق جلوه می دهد…

موضوعات: داستان طنز  لینک ثابت
 [ 10:19:00 ب.ظ ]




عقلتو از دست دادی ؟؟؟

زنی مشغول درست کردن تخم مرغ برای صبحانه بود. ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد : مواظب باش ، مواظب باش ، یه کم بیشتر کره توش بریز….
وای خدای من ، خیلی زیاد درست کردی … حالا برش گردون … زود باش باید بیشتر کره بریزی …
وای خدای من از کجا باید کره بیشتر بیاریم ؟؟ دارن می‌سوزن مواظب باش ، گفتم مواظب باش !

هیچ وقت موقع غذا پختن به حرفهای من گوش نمی‌کنی … هیچ وقت!!
برشون گردون ! زود باش ! دیوونه شدی ؟؟؟؟ عقلتو از دست دادی ؟؟؟
یادت رفته بهشون نمک بزنی … نمک بزن … نمک …
زن به او زل زده و ناگهان گفت : خدای بزرگ چه اتفاقی برات افتاده ؟!
فکر می‌کنی من بلد نیستم یه تخم مرغ ساده درست کنم؟
شوهر به آرامی گفت : فقط می‌خواستم بدونی وقتی دارم رانندگی می‌کنم، چه بلائی سر من میاری

موضوعات: داستان طنز  لینک ثابت
 [ 10:15:00 ب.ظ ]




به در خانه شوهرت آمدم.

روزی زنی با شوهرش غذا میخورد
فقیری درب خانه را زد. زن بلند شد و دید که فقیر است. غذایی برداشت تا به او بدهد.
شوهرش گفت: کیست؟
زن جواب داد: فقیر است برایش غذا میبرم.
شوهرش مانع شد تا اینکه جر و بحثشان بالا گرفت و کارشان به طلاق کشید.
سالیان سال گذشت و زن، شوهر دیگری گرفت. روزی با شوهر دومش غذا میخورد
که فقیری در خانه را زد مرد در را باز کرد. دید که فقیری است که نیاز به غذا دارد. به خانه برگشت و گفت: ای زن غذایی برای فقیر ببر.
زن فورا بلند شد و غذا را برد
اما زن با چشمانی پر از اشک برگشت.
شوهرش گفت چه شده ای زن.
زن گفت: این فقیر که در خانه آمده شوهر قبلی من است.
مرد زنش را در آغوش گرفت و سپس رو به او کرد و گفت: من هم همان فقیری هستم که آن روز به در خانه شوهرت آمدم.

هیچ گاه زمانه را دست کم نگیریم❗️

موضوعات: داستان طنز  لینک ثابت
 [ 10:10:00 ب.ظ ]




ما که تازه از حموم در اومدیم

از حموم عمومی در اومدیم و نم نم بارون میزد ،خانومی جوان و محجبه بساط لیف و جوراب و … جلوش پهن بود ،دوستم رفت جلو و آروم سلام کرد و نصفه بیشتره لیف و جوراباشو خرید !
تعجب کردم و پرسیدم: داداش واسه کی میخری ؟
ما که تازه از حموم در اومدیم ،اونم اینهمه !

گفت: تو این سرما از سر غیرتشه که با دستفروشی خرجشو در میاره ،وگرنه میتونست الآن تو یه بغل نرم و یه جا گرم تن فروشی و فاحشگی کنه !
پس بخر و بخریم تا شرف و ناموس مملکتمون حفظ شه ،برگشت تو حموم و صدا زد: نصرت اینارو بزار دم دست مردم و بگو صلواتیه

✍ ? برگی از خاطرات جهان پهلوان تختی

موضوعات: داستان طنز  لینک ثابت
 [ 10:03:00 ب.ظ ]




این دختر مناسب شما نیست

روزی جوانی پیش پدرش آمد و گفت: دختری رادیده ام ومیخواهم با او ازدواج کنم .من شیفته زیبایی این دختر وجادوی چشمانش شده ام .
پدرباخوشحالی گفت: بگو این دختر کجاست تا برایت خواستگاری کنم وبه اتفاق رفتند تا دختر را ببینند اما پدر به محض دیدن دختر دلباخته اوشد وبه پسرش گفت:
ببین پسرم این دخترهم ترازتونیست وتونمیتوانی اوراخوشبخت کنی او را باید مردی مثل من که تجربه زیادی درزندگی دارد سرپرستی کند تا بتواند به اوتکیه کند
پسر حیرت زده جواب داد:دامکان ندارد پدر کسی که با این دخترازدواج میکند من هستم نه شما…..
پدروپسرباهم درگیرشدند وکارشان به اداره پلیس کشید
ماجرا را برای افسر پلیس تعریف کردند. افسر دستور داد دختر را احضار کنند تا از خود او بپرسند که میخواهد با کدامیک از این دو ازدواج کند افسر پلیس بادیدن دختر شیفته جمال ومحو دلربایی او شد وگفت: این دختر مناسب شما نیست بلکه شایسته ی شخص صاحب منصبی چون من است واین بارسه نفری باهم درگیرشدند وبرای حل مشکل نزد وزیر رفتند وزیر بادیدن دخترگفت: او باید با وزیری مثل من ازدواج کند …..و…..قضیه ادامه پیداکرد تا رسید با شخص امیر امیرنیز مانند بقیه گفت: این دختر فقط بامن ازدواج میکند…
بحث ومشاجره بالا گرفت تااینکه دختر جلو آمد وگفت: راه حل مسئله نزدمن است. من میدوم وشما نیز پشت سرمن بدوید اولین کسی که بتواند مرابگیرد بااوازدواج خواهم کرد.
…..و بلافاصله شروع به دویدن کرد وپنج نفری: پدر؛ پسر؛ افسرپلیس ؛ وزیر وامیر بدنبال او………
ناگهان …هرپنج نفر باهم به داخل چاله عمیقی سقوط کردند.

دختر از بالای گودال به آنها نگاهی کرد و گفت: آیا میدانید من کیستم؟!!
من دنیا هستم !!
من کسی هستم که مردم بدنبالم میدوند و برای بدست آوردنم باهم رقابت میکنند و در راه رسیدن به من از دینشان غافل میشوند تا زمانیکه درقبر گذاشته میشوند درحالی که هرگز به من نمیرسند.

?????
@look_beautiful

موضوعات: داستان طنز  لینک ثابت
 [ 09:52:00 ب.ظ ]




گویندناصرالدین شاه در بازدید از اصفهان با کالسکه سلطنتی از میدان کهنه عبور می‌کرد که چشمش به ذغال‌فروشی افتاد.
مرد ذغال‌فروش فقط یک شلوارک به پا داشت و مشغول جدا کردن ذغال از خاکه ذغال‌ها بود و در نتیجه گرد ذغال با بدن عرق کرده و عریان او منظره وحشتناکی را بوجود آورده بود.
ناصرالدین‌شاه سرش را از کالسکه بیرون آورده و ذغال‌فروش را صدا کرد. ذغال فروش بدو آمد جلو و گفت: «بله قربان.»
ناصرالدین شاه با نگاهی به سر تا پای او گفت: «جهنم بوده‌ای؟»
ذغال فروش زرنگ گفت: «بله قربان!»
شاه از برخورد ذغال‌فروش خوشش آمده و گفت:

«چه کسی را در جهنم دیدی؟»
ذغال‌فروش حاضرجواب گفت:

«این هایی که در رکاب اعلاحضرت هستند، همه را در جهنم دیدم.»
شاه به فکر فرورفته و بعد از مکث کوتاهی گفت:

«مرا آنجا ندیدی؟»
ذغال‌فروش فکر کرد اگر بگوید شاه را در جهنم دیده که ممکن است دستور قتلش صادر شود، اگر هم بگوید که ندیدم که حق مطلب را ادا نکرده است. پس گفت: «اعلاحضرتا، حقیقش این است که من تا ته جهنم نرفتم!»

موضوعات: داستان طنز  لینک ثابت
 [ 08:19:00 ب.ظ ]




فقط کافیست بگویند: خدایا شکر

روزی مردی خواب عجیبی دید، دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنها نگاه می کند.

هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دیدکه سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند، باز می کنند و آنها را داخل جعبه می گذارند.

مرد از فرشته ای پرسید: شما چکار می کنید؟

فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد، گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم.

مرد کمی جلوتر رفت، باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند.

مرد پرسید: شماها چه کار می کنید؟

یکی از فرشتگان با عجله گفت: اینجا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم.

مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است، با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید؟

فرشته جواب داد: اینجا بخش تصدیق جواب است، مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب می دهند.

مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟

فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافیست بگویند: خدایا شکر

موضوعات: داستان طنز  لینک ثابت
 [ 07:56:00 ب.ظ ]




من جوان کـم سنی هـستم

جوانی نزد شیخی آمد واز او پرسید:
من جوان کـم سنی هـستم امـا آرزو هـای
بزرگـی دارم و نمیتوانم خـود را از نگاه کردن
بـه دختـران جـوان منـع کـنم، چـاره ام چـیست؟

شیخ نیز کوزه ای پر از شیر به او داد و
بـه او توصـیه کـرد کـه کوزه را بـه سـلامـت
به جـای معـینی ببـرد و هـیچ چـیز از کوزه نریزد

واز یکی از شاگردانش نیز درخواست کرد
او را هـمراهی کند واگر یک قطره از شـیر را
ریخت جلوی همه مردم او را حسابی کتک بزند!

جوان نیز شیر را به سلامت به مقصد
رساند و هیچ چیز از آن نریخت. وقتی شیخ
از او پرسـید چند دختـر را در سـر راهـت دیدی؟

جوان جواب داد هیچ، فقط به فکرآن بودم
که شیر را نریزم که مبـادا در جـلوی مردم کتک بـخـورم و در نـزد مـردم خـوار و خـفـیـف شـوم..

شیخ هم گفت: این حکایت انسان مؤمن است
که همیشه خداوند را ناظر بر کارهایش میبیند

وحواسش را جمع میکند تا سمت
گناه کشیده نشود و از روز قیامت بیم دارد…


✧✿
✸✧✿✸
➲ @doahaye_mojezegar✸✧✿✸

موضوعات: داستان طنز  لینک ثابت
 [ 07:45:00 ب.ظ ]




شیر مادر خوردن و غصه‌دادن به والدین

✨﷽✨

? داستــان کوتاه

✍ ?.روزی دو نـــــفـر ســـر یڪ شتــــری دعــوا ڪردند و هر یڪ ادعا ڪردند از بیابان به اشتباه وارد ، گله دیگری شده است. هر دو نزد نبی مڪرم اسلام ص برای قضاوت رسیدند. حضرت از آنها طلب سند و شهود برای مالڪیت نمودند.

✍ ?یڪی از آن دو گفــــت: من شهـــــادت می دهم ،شتر من در ڪبدش ( جگر) دو زخم دارد، شتر را نحر ڪنید اگر نبود، من شتر را به او می بخشم و از حقم می گذرم.

✍ ?حضـــرت، موافقــت فـرمودند و شــتر را ذبح کردند و ناگهان دو زخم در جگر شتر دیدند. حضرت به اعرابی روی ڪرده و سوال ڪردند، تو از ڪجا دانستی این شتر دو زخم در جگرش دارد؟؟!!

✍ ?عــــــرب گفــت: یـــــــاد دارم شمــــــا فرمودید: اولادنا اکبادنا ( فرزندان ما جگر های ما هستند) من دو بچه شتر این ناقه ( شتر ماده) را از چشم او دور ڪردم و ذبح نمودم.

✍ ? این شتـــر ماههـا در بــــیابان اشــڪ ریخـــت و ناله ڪرد در حالی ڪه من نمی دانستم این قدر بچه هایش را دوست دارد، از این جهت، مطمین شدم دو زخم در جگرش دارد. مثـــلی زیبــــــای آذری می گویــــد: اولاد وقتی در شڪم توست خون تو را می خورد، وقتی بیرون می آید، جان تو را می خورد(با شیر مادر خوردن و غصه‌دادن به والدین)وقتی می میری مال تو را می خورد

? ڪتاب راهنمای سعادت ص 563

موضوعات: داستان طنز  لینک ثابت
 [ 07:36:00 ب.ظ ]




خاطرات_یک_ﺍﯾﺮﺍنی_مقیم_ﺁﻟﻤﺎن:
ﺍﺯ ﺭﺍﺩﯾﻮ ﺍﻋﻼﻡ ﺷﺪ ﮐﺸﺘﯽ ﺣﻤﻞ ﭘﻨﯿﺮ ﺗﻮﯼ ﺍﻗﯿﺎﻧﻮﺱ ﻏﺮﻕ ﺷﺪﻩ ﻭ ﻣﻤﮑﻨﻪ ﺑﺎ ﮐﻤﺒﻮﺩ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﺑﺸﯿﻢ .ﻣﻦ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺭﻓﺘﻢ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ 10 ﺑﺴﺘﻪ ﭘﻨﯿﺮ ﺧﺮﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺫﺧﯿﺮﻩ ﮐﻨﻢ ،ﻣﻮﻗﻊ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﻡ 2 ﺑﺴﺘﻪ ﭘﻨﯿﺮ ﺗﻮﯼ ﺩﺳﺘﺶ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﻪ ﺍﻭﻣﺪ ﺑﯿﺮﻭﻥ. ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ ﺧﺒﺮ ﻏﺮﻕ ﺷﺪﻥ ﮐﺸﺘﯽ ﺭﻭ ﺷﻨﯿﺪﯼ؟

ﮔﻔﺖ: ﺑﻠﻪ .ﺩﻭ ﺑﺴﺘﻪ ﭘﻨﯿﺮ ﺗﻮﯼ ﺧﻮﻧﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺎ ﮐﻤﺒﻮﺩ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﻧﺸﻦ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﯿﺒﺮﻡ ﺑﺪﻡ ﺑﻪ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ. !ﺍﺯ ﮐﺎﺭﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﺷﺪﻡ…
ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﭼﻘﺪﺭ ﺍﺧﺘﻼﻑ ﻓﺮﻫﻨﮕﯽ ﻫﺴﺖ ﺑﯿﻦ بعضی از ﺍﯾﺮﺍﻧﯿﻬﺎ ﻭ ﺁﻟﻤﺎﻧﯿﻬﺎ…

در سال 1939 وقتی مسئولین شرکت «گندم کانزاس» متوجه شدند که مادران فقیر با پارچه بسته بندی آنها برای فرزندان خود لباس درست میکنند، شروع به استفاده از پارچه های طرحدار برای بسته بندی کردند تا بچه های فقیر لباسهای زیباتری داشته باشند و در کمال مهربانی کاری کردند که آرم این شرکت با اولین شستشو پاک میشد.

انسان بودن و انسان دوستی محصور به هیچ دین"و کشوری"نیست!

موضوعات: شهداي تفحص  لینک ثابت
[شنبه 1397-05-06] [ 05:38:00 ب.ظ ]




لذة نظر الی وجهک

آیت الله احدی :

شهید بزرگوار #محسن_حججی ذکری از علامه #حسن_زاده آملی حفظ الله گرفته بودند که مرتب آن ذکر را تکرار میکردند و آن ذکر اینست:

«اللهم انّی اسئلک لذة نظر الی وجهک و شوق الی لقاءک»

یاد شهید با صلوات❤️
@kheiybar

موضوعات: شهداي تفحص  لینک ثابت
 [ 05:23:00 ب.ظ ]