گویند:
دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت پیرمرد خوشحال شد و گوشه های دامن را گره زد و رفت!
درراه با پرودرگار سخن می گفت:
? ( ای گشاینده گره های ناگشوده، عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای ) ?
در همین حال ناگهان گره ای از گره هایش باز شد و گندمها به زمین ریخت!
او با ناراحتی گفت:
?? من تو را کی گفتم ای یار عزیز
?? کاین گره بگشای و گندم را بریز!
?? آن گره را چون نیارستی گشود
?? این گره بگشودنت دیگر چه بود؟
نشست تا گندمها را از زمین جمع کند , درکمال ناباوری دید دانه ها روی ظرفی از طلا ریخته اند!
ندا آمد که:
?تو مبین اندر درختی یا به چاه
?تو مرا بین که منم مفتاح راه
[یکشنبه 1397-05-07] [ 10:21:00 ب.ظ ]
|