این گره بگشودنت دیگر چه بود؟

گویند:
دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت پیرمرد خوشحال شد و گوشه های دامن را گره زد و رفت!

درراه با پرودرگار سخن می گفت:

? ( ای گشاینده گره های ناگشوده، عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای ) ?

در همین حال ناگهان گره ای از گره هایش باز شد و گندمها به زمین ریخت!

او با ناراحتی گفت:

?? من تو را کی گفتم ای یار عزیز
?? کاین گره بگشای و گندم را بریز!
?? آن گره را چون نیارستی گشود
?? این گره بگشودنت دیگر چه بود؟

نشست تا گندمها را از زمین جمع کند , درکمال ناباوری دید دانه ها روی ظرفی از طلا ریخته اند!

ندا آمد که:
?تو مبین اندر درختی یا به چاه
?تو مرا بین که منم مفتاح راه

موضوعات: داستان طنز  لینک ثابت