من جوان کـم سنی هـستم |
... |
جوانی نزد شیخی آمد واز او پرسید:
من جوان کـم سنی هـستم امـا آرزو هـای
بزرگـی دارم و نمیتوانم خـود را از نگاه کردن
بـه دختـران جـوان منـع کـنم، چـاره ام چـیست؟
شیخ نیز کوزه ای پر از شیر به او داد و
بـه او توصـیه کـرد کـه کوزه را بـه سـلامـت
به جـای معـینی ببـرد و هـیچ چـیز از کوزه نریزد
واز یکی از شاگردانش نیز درخواست کرد
او را هـمراهی کند واگر یک قطره از شـیر را
ریخت جلوی همه مردم او را حسابی کتک بزند!
جوان نیز شیر را به سلامت به مقصد
رساند و هیچ چیز از آن نریخت. وقتی شیخ
از او پرسـید چند دختـر را در سـر راهـت دیدی؟
جوان جواب داد هیچ، فقط به فکرآن بودم
که شیر را نریزم که مبـادا در جـلوی مردم کتک بـخـورم و در نـزد مـردم خـوار و خـفـیـف شـوم..
شیخ هم گفت: این حکایت انسان مؤمن است
که همیشه خداوند را ناظر بر کارهایش میبیند
وحواسش را جمع میکند تا سمت
گناه کشیده نشود و از روز قیامت بیم دارد…
✿
✧✿
✸✧✿✸
➲ @doahaye_mojezegar✸✧✿✸
فرم در حال بارگذاری ...
[یکشنبه 1397-05-07] [ 07:45:00 ب.ظ ]
|