??? اومد به خواب عبدالزهرای کعبی. ?? میخوام روضه امام حسن بخونم اما روضه امام حسن زهر نیست، جگر پاره نیست.

گفت عبدالزهرا! چرا روضه منو نمیخونی؟! عرض کرد آقا جان. من کارم روضه خونده. مکرر روضه شما رو خوندم. حضرت فرمود نه عبدالزهرا. هنوز روضه منو نخوندی…

عرض کرد آقاجان. مگه زهر ندادن!؟ مگه جگر پاره نشد؟! مگه زینب تشت نیاورد؟! مگه تیکه های جگر توی تشت نریخت؟! مگه زینب نبود هی دست رو دست می کشید؟! مگه زینب نبود هی به صورتش می زد به حسین می گفت داداشم داره از دستم میره؟! مگه اینا نیست روضه های شما؟!فرمود نه! روضه من اینا نیست! *

غروب بود و یک کوچه تنگ و باریک

غروب بود و من بودم و مادر من

مادرم گفت حسن جان پاشو آماده شو مادر… دیگه میخوام برم فدکمو بگیرم. حسن جان به بابات که نمیتونم بگم همراهم بیاد ولی باید یه مرد همرام باشه. نمیدونی چه قندی تو دلم آب کردم. مادرم به جای مرد می خواست منو ببره. گفت حسن جان تو بیا مواظب من باش…

مگه میره از یاد، که اون پست نامرد

چه جوری گرفت، توی کوچه راهمونو

ادامه مطلب :

یه جوری زد اونجا… شنیدی میگه… من از بعضی باباها شنیدم. بچه وقتی کار خطایی میکنه، میگه ببین بچه! یه جوری میزنم یکی از من بخوری دو تا از دیوار… شنیدی یا نه؟!… امام حسن میگه مادرم داشت حرف میزد… بی حیا بی هوا… با امام حسن بگید… وای مادرم مادرم مادرم… وای مادرم مادرم مادرم

ببین بغض دیرین، چه کرده به مادر

باید روضه مقداد، بخونه براتون

بگه دست سنگین، چه کرده به مادر…

*یه چیزی می شنوی طاقت نمیاری. نعره ات بلند میشه. داد میزنی. هی میگی نگو نخون.

قربون دلت برم امام حسن. بعد از مدتی از قضایای شهادت بی بی که گذشت. زینب دید حسن یه گوشه کز می کنه. بغض داره گریه نمیکنه… یه روز اومد دستشو انداخت دور گردن حسن. گفت داداش گریه کن یه خرده. گریه کن دق می کنی….

همیشه این خوبه. رفقا یادتون باشه. آدمی که غم داره غصه داره حرف زدن و گفتن براش خوبه. اگه رفیقت غصه دار بود و تو هم محرم بودی و سرّ نگهدارش بودی، یه جوری به حرفش بیار همین که حرفاشو بزنه آروم میشه. یادت نره.

علی علیه السلام هم که علی بود باید حرفاشو به یکی میزد. چون کسی رو پیدا نمی کرد سرشو توی چاه می کرد… یه رفیق نداشت… یه رفیق… نمیدونم به چاه چی می گفت. صبح که میومدن دَلو رو مینداختن آب بکشن، خون بالا میومد… حرفاشو میزد. علی هم که علی هست حرفاشو میزد…

تو هم اگه غم داری یه محرم پیدا کن حرفتو بزن… نذار توی سینت بمونه و توأم اگر محرمش هستی و رفیقش هستی و سرّش رو نگه میداری و آبروشو نمیبری بشین بگو حرفاتو با من بزن. اینجا توی سینه من می مونه. بذار آروم بشه.

زینب گفت حسن جان… با من حرف بزن. درد دلاتو با من بگو داداش. منم مادرمو از دست دادم… منم پهلوشو دیدم. منم سینشو دیدم… چرا اینجور کِز می کنی؟!

به حرف اومد. شروع کرد گریه کردن. گفت زینب… تو که نبودی. اینقدر مادرم خوشحال بود… اینقدر ذوق می کرد. گفت حسن فدک رو گرفتم… حالا فدک رو میدم به علی، خرج این مردم نامرد دنیا کنه، دست از سر علی بر دارن. زینب… یه وقت دیدیم کوچه تاریک شد. نگاه کردم دیدم یه غول بی شاخ و دم، یه لندهور از روبرو داره میاد… جلو مادرمو گرفت… مادرم رفت به راست. اونم اومد به راست. مادرم رفت به چپ اونم اومد چپ… زینب… رفتم جلو گفتم چیه؟! اما حیف!! قدم کوتاه بود… اونم بی حیا قدش درازه… دستشو بلند کرد…

موضوعات: اقيانوس پژوهش  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...