? فیلم بازی می‌کنیم

☘ بعد از مدتها برگشته بودیم ارومیه. شب خانه‌ی یکی از آشناها ماندیم، صبح که برای نماز پا شدیم، به من گفت «گمونم اینا واسه‌ی نماز پا نشدن؟!»
بعدش گفت «سر صبحونه باید یه فیلم کوچیک بازی کنی!»

ادامه مطلب :

☘ گفتم: «یعنی چی؟»
گفت: «مثلا من از دست تو عصبانی می‌شم که چرا پا نشدی نمازت رو بخونی، چرا بی توجهی کردی و از این حرفا؛ به در میگم که دیوار بشنوه»

☘ گفتم «نه، من نمی‌تونم»
گفت « واسه‌ی چی؟ این جوری بهش تذکر می‌دیم. یه جوری که ناراحت نشه»

☘ گفتم «آخه تا حالا ندیدم چه جوری عصبانی می‌شی. همین که دهنت رو باز کنی تا سرم داد بزنی، خنده‌ام می‌گیره، همه چی معلوم می‌شه، زشته»

☘ هرچه اصرار کرد که لازمه، گفتم «نمی‌تونم خب، خنده‌ام می‌گیره»

☘ بعدها آن بنده‌ی خدا یک نامه از مهدی نشانم داد، درباره‌ی نماز و اهمیتش.

راوی ? همسر شهید

? منبع: یادگاران، جلد 3، کتاب شهید مهدی باکری، ص22

موضوعات: در چشمه سار ولایت, بصیرت در جنگ نرم, کتابسرا  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...