زندگی من سراسر خاطرات تلخ و شیرین |
... |
یک قصّه عبرت آموز
? من دختری 22 سالهام و اکنون 2 سال است در اصفهان ساکن هستم، زندگی من سراسر خاطرات تلخ و شیرین است که یکی از آنها واقعاً برایم ماندنی است. من فکر میکنم اگر هر کاری از روی عقل و منطق و با تکیه بر قدرت خداوند انجام شود، درست از آب در خواهد آمد.
? دختران و پسرانی که از طریق دوستیهای دروغین خیابانی برای خود سرگرمی درست میکنند، همیشه به بن بست میرسند.
?
من برادری داشتم که هشت سال از من بزرگ تر است و او دوستانی داشت که به خانه ما رفت و آمد میکردند؛ یکی از آنها فرزاد نام داشت که دانشجو بود و دارای رفتاری متین و موقّر.
مدتی بود که متوجه شدم حالتش عوض شده و خیلی بیشتر محبت میکند.
? یک روز که از کلاس زبان میآمدم، دیدم جلوی راهم سبز شد و گفت: شقایق سوار شو تا تو را برسانم، و با هم درباره موضوع مهمی صحبت کنیم.
? من جواب دادم: اگر کاری داری مثل همیشه به منزل ما بیا و با پدر و مادر و برادرم صحبت کن.
خیلی فکر کردم، با خودم گفتم آیا او هم مثل
بعضی پسران دیگر اخلاق هوس بازی داشت؟
به هر حال او رفت.
بعد از آن خودم را از او پنهان میکردم، چند ماه بعد در دانشگاه قبول شدم و او دوباره جلوی مرا گرفت و گفت: میخواهم شما را تا فرودگاه بدرقه کنم، با تندی گفتم لازم نیست.
? او در فرصتی که کسی متوجه نبود، نامه ای به من داد و من نامه را جلوی چشمش پاره کردم و از او خداحافظی هم نکردم.
پنج ماه گذشت.
روزی مادرم به دانشگاه تلفن زد و گفت: باید به تهران بیایی.
من گیج شده بودم، پرسیدم: برای چی؟!
مادرم گفت: فرزاد با خانواده اش پنج شنبه هفته آینده برای خواستگاری تو میآیند.
با مادرم خداحافظی کردم، اما از این ازدواج خوشحال نبودم، چون قضاوت سابق را نسبت به فرزاد داشتم، در واقع او را یک پسر هرزه فرض میکردم.
? اما ناگهان روزی نامه ای از فرزاد برایم رسید.
در آن نامه نوشته بود: اگر آن روز دعوتم را برای سوار شدن ماشین قبول میکردی، یا نامه ای را که کاغذی سفیدی بیش نبود! همراه میبردی
? هرگز تو را به عنوان شریک زندگی انتخاب نمی کردم و در تصمیم خود استوار نمی شدم، حالا هم از تو خواهش میکنم خودت را برای آخر هفته برسان.
✅
بالاخره من تهران رفتم و مراسم انجام شد و بعد از سه ماه من و فرزاد ازدواج کردیم.
? الان یک سال و نیم است که از ازدواج ما گذشته و زندگی مان سرشار از عشق و محبت است.
????
به راستی، نجابت و عفت یک دختر و صداقت و راستی یک پسر بزرگ ترین سرمایه زندگی آن هاست، شاید اگر آن روز دعوت فرزاد را برای سوار شدن به ماشین، قبول میکردم، نظر او نسبت به من عوض میشد و مرا مثل دخترانی که به این دوستیها تن میدهند؛ حساب میکرد.
[چشم چرانی - دوست دختر و پسر - بررسی - صفحه11]
فرم در حال بارگذاری ...
[دوشنبه 1397-08-14] [ 05:38:00 ب.ظ ]
|