حکایت از وعده تا انکار |
... |
حکایت از وعده تا انکار
نقل است روزی چوپانــی، حاکم شهر را به صحرا دید و در وصف او شعری سرود و خواند. حاکم سرمست از شعر به چوپان گفت که فردا به قصر بیاید و ١٠٠ سکه طلا بستاند. چوپان خوشباور از فرداى آن روز، هر روز به قصر میرفت تا ١٠٠ سکه را بگیرد. اما نگهبانان مانع ورود او میشدند تا روزی حاکم را در حال خروج از قصر دید و موضوع ١٠٠ سکه طلا را یادآوری کرد. حاکم به او گفت: آن روز تو چیزى گفتی ما خوشمان آمد و ما هم چیزى گفتیم تو خوشت آمد پس برو و ١٠٠ سکه را فراموش کن چون بىحساب هستیم.
فرم در حال بارگذاری ...
[سه شنبه 1396-02-19] [ 01:21:00 ب.ظ ]
|