#داستان_آموزش_احترام_به_والدین

#پدرم می خواست برای #پدربزرگ کفش بخرد.
مادرم اجازه داد که من هم همراه آن ها بروم. من و #پدرم، کفش هایمان را پوشیدیم و جلوی در ایستادیم. اما #پدربزرگ هنوز آماده نبود.

گفتم: « #پدر! بیا برویم بیرون، #پدربزرگ خودش می آید.» #پدرم گفت: «این کار درست نیست. ما صبر می کنیم تا #پدربزرگ هم بیاید.

#پدربزرگ از همه ی ما بزرگ تر هستند. زودتر رفتن ما بی احترامی به اوست.»

#پدرم گفت: «یک روز شخصی به همراه #پدرش به دیدن امام رفته بودند. او زودتر از #پدر وارد اتاق شد.

امام از این رفتار او خیلی ناراحت شدند و گفتند: «این آقا #پدر شما هستند، چرا جلوتر از او وارد اتاق شدید؟» آن شخص از کاری که کرده بود خیلی خجالت کشید…»

همین موقع #پدربزرگ گفت: «من آماده ام برویم.» #پدرم در را باز کرد و گفت: «بفرمایید #پدرجان!» #پدربزرگ برای #پدرم دعا کرد و از در بیرون رفت.

بعد #پدرم به من گفت: «برو جانم!» گفتم: «نه! شما #پدر من هستید من جلوتر از شما نمی روم!»

#پدرم مرا بوسید، بغل گرفت و گفت: «و تو عزیز دل من هستی!»

بعد هر دو با هم از در بیرون رفتیم.

موضوعات: پدر ومادر،برکت زندگی  لینک ثابت
نظر از: عبدالملكي [عضو] 

خداسایه بزرگترها مخصوصا پدرومادرو وهیچچچ وقت ازسرمون کم نکنه بزرگترین نعمت های زندگیمونن

1396/08/16 @ 13:23


فرم در حال بارگذاری ...