شخصی در یکی از مناطق کویری زندگی میکرد. چاهی داشت پر از آب زلال زندگیاش به راحتی میگذشت با وجود اینکه در همچین منطقهای زندگی میکرد. بقیه اهالی صحرا به علت کمبود آب همیشه دچار مشکل بودند اما او خیالش راحت بود که یک چاه آب خشک نشدنی دارد.
ادامه مطلب :
یک روز به صورت اتفاقی سنگ کوچکی از دستش داخل آب افتاد صدای سقوط سنگریزه برایش دلنشین بود اما میترسید که برای چاه آب مشکلی پیش بیاید. چند روزی گذشت و دلش برای آن صدا تنگ شد از روی کنجکاوی این بار خودش سنگریزهای رو داخل چاه انداخت کم کم با صدای چاه انس گرفت و اطمینان داشت با این سنگریزهها چاه به مشکلی برنمیخورد. مدتی گذشت و کار هر روزه مرد بازی با چاه بود تا اینکه سنگریزههای کوچک روی هم تلمبار شدند و چاه بسته شد. دیگر نه صدایی از چاه شنیده میشد و نه آبی در کار بود. ⇱ مطمئن باشید تکرار اشتباهات کوچک و اصرار بر آنها به شکست بزرگی ختم خواهد شد…
موضوعات: کتابسرا, دركوچه باغ شعر, دلنوشته, مناجات نامه, دفاع مقدس, خلاقیت وکارآفرینی, نمازاول وقت, قرآن و محجوریت, روایت وداستان, پزشکی وبهداشتی, اقتصاد مقاومتی, سلام آقا, کلام گهر بار, امر به معروف ونهی از منکر, دنيا ي کودکان, راز موفقيت
لینک ثابت
آراي كاربران براي اين مطلب
5 ستاره: |
|
(1) |
---|
|
4 ستاره: |
|
(0) |
---|
|
3 ستاره: |
|
(0) |
---|
|
2 ستاره: |
|
(0) |
---|
|
1 ستاره: |
|
(0) |
---|
|
1 رأی
ميانگين آراي اين مطلب:
(5.0)