زمهرير
 
 


Random photo
فمنیسم عنصری برای تخریب خانواده

با سلامٍ دوست عزيز از شمامتشكريم كه از اين وبلاگ ديدن مي كنيد ، نظرات يامطالب ارزشمندتان را براي ما بفرستيد وباپيشنهادات خود مارا ياري كنيد. من سرباز جنگ سايبري هستم . باتشكر


جستجو


آخرین نظرات
  • سیدمحمد در کارگران حضرت فاطمه‌ی زهرا
  • خانعلی زاده در کثرت جمعیت در صحیفه سجادیه:
  • کبری نظرزاده در ▪️متن سخنرانی دختر شهید سلیمانی
  • لبیک یا مهدی  در استحمام جانباز قطع نخاعی به وسیله حاج قاسم
  • سربازی از تبار سادات  در از نشانه های آخر الزمان


پربازدید


موضوعات




ج

زیبا سازی وبلاگ




le



ab
 



این کار به سفارش امام هادى علیه السلام است .

توسل حاج اقا قرائتی به امام رضا (ع) به زبان خودشان
خاطره اى دارم که با چند مقدّمه بیان مى کنم :
زمانى وضعیّت مردم سامرا خیلى بد، گرفتار ضعف و فقر بودند به صورتى که ضرب المثل
شده بودکه فلانى مثل فقراى سامرا است . آنها حمام نداشته و در رودخانه استحمام مى کردند
و تقریباصددرصد اهل سنّت بودند…
آیه اللّه بروجردى قدّس سرّه تصمیم گرفت حمام بزرگ و در کنار آن حسینه اى را براى شیعیان
بسازند تا زیارت امام هادى علیه السلام نیز از مظلومیت بیرون بیاید.
به پیروى از آن سیاست براى رونق زیارت امام هادى علیه السلام ، آیة اللّه العظمى خوانسارى
که در تهران بودند- به عدّه اى از طلبه ها پیغام داده و سفارش کردند که ماه رمضان آن سال
روزهابخوابند و شبها در حرم امام هادى علیه السلام احیا بگیرند.
آیة اللّه العظمى شیرازى هم در راستاى این سیاست ، عدّه اى از نیروهاى حوزه را به
سامرا فرستادند. به هر حال توفیقى بود که یک ماه رمضان من در آن مراسم بودم.
در آن زمان فقر شدیدى به یکى از طلاب فشار آورده وبه امام هادى علیه السلام پناه آورده بود
و کنار صحن آن حضرت ایستاد و عرض کرد: من مهمان شما هستم و محتاج و… مى گوید:
کمى ایستادم یک وقت آیة اللّه العظمى شیرازى از حرم بیرون آمد در صورتى که برخلاف رویه
همیشگى که عبا به سر کشیده به طرف درب صحن مى رفتند، به طرف من آمده و مقدارى پول
به من داده و فرمودند: این کار به سفارش امام هادى علیه السلام است .
شما دفعه اوّلتان است که گرفتار شده اید و به این درب پناه آورده اید، ولى من بارها اینجا
به پناه آمده و نتیجه گرفته ام .
این داستان در ذهنم بود تا اینکه ازدواج کرده و با همسرم به مشهد مقدس ‍ رفتیم ،
چند روزى گذشت ، پولم تمام شد. خواستم سجّاده نماز را بفروشم ، خانم مانع شد.
خواستم تسبیحم را بفروشم ، به قیمت کمى مى خریدند.
(مخفى نماند که من پول دو عدد نان بیشتر نمى خواستم .) به حرم امام رضا علیه السلام رفتم
تا زیارتنامه بخوانم ، کسى به من مراجعه نکرد. ماءیوس شدم ، یک وقت به یاد داستان سامرا
که قبلاً گذشت افتادم ، آمدم کنار صحن امام رضا علیه السلام عرض کردم:
یا امام رضا! من مهمان شما و محتاج ، به شما پناه آورده ام ، شما اهل کرامت و بخشش
هستید؛ ((عادتکم الاحسان و سجیتکم الکرم ))بعد از چند دقیقه یکى از سادات که از
دوستانم بود از راه رسید و گفت : آقاى قرائتى ! شما کجا هستید، من نیم ساعت است
که به دنبال شما مى گردم ؟ گفتم : براى چى ؟ گفت : روز آخر سفرم است و مقدارى پول زیاد
آورده ام ، گفتم بیایم به شما قرض بدهم که ممکن است احتیاج پیدا کنید.
گفتم : فلانى ! همه اینها حرف است ، امام رضا علیه السلام شما را براى من فرستاده است .
منبع: خاطرات
مولف: استاد محسن قرائتی

موضوعات: ولايت عشق  لینک ثابت
[یکشنبه 1396-08-28] [ 10:16:00 ق.ظ ]




خداى تعالى رضا لقب داده است
موضوعات: ولايت عشق  لینک ثابت
 [ 10:12:00 ق.ظ ]




السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا

عشق است که در صحن شفاخانه ات آقا ، حتی به تمارض شده بیمار تو باشم

موضوعات: ولايت عشق  لینک ثابت
 [ 10:08:00 ق.ظ ]




خداى تعالى رضا لقب داده است

?رضا ازخدا است

ابونصر بزنطى رضوان الله علیه گوید:
به امام جواد صلوات الله علیه گفتم:

قومى از مخالفان شما مى‏گویند:
پدرت صلوات الله علیه را مأمون،
رضا لقب داد، که به ولایت عهدى
راضى شد.

فرمود: به خدا قسم، دروغ گفته
و گناهکار شده‏ اند.

پدرم را خداى تعالى رضا لقب داده است زیرا که به خداوندى خدا در آسمانش و به رسالت رسول الله و ائمه در زمینش راضى بود.

گفتم: مگر همه پدرانت چنین نبودند؟

فرمود: آرى.
گفتم: پس چرا فقط پدرت به این لقب ملقب شدند؟
فرمود: چون مخالفان از دشمنانش مانند موافقان از دوستانش از وى راضى شدند و چنین چیزى براى پدرانش به وجود نیامد، لذا از میان همه به رضا ملقب گردید.

?علل الشرایع: ج 2 ص 237 باب 172

موضوعات: ولايت عشق  لینک ثابت
 [ 09:32:00 ق.ظ ]




آهوى پناهنده به قبر امام رضا (علیه السلام)!!!

آهوى پناهنده به قبر امام رضا (علیه السلام)!!!

پسر سلطان سنجر (پادشاه ایران ) یا پسر یکى از وزیرانش به تب شدید مبتلا شد. پزشکان نظر دادند که باید به تفریح رفته ، خود را به شکار مشغول نماید. از آن وقت کارش این بود که هر روز با بعضى از نوکران و خدمتکارانش به گردش و شکار برود.. در یکى از روزها آهویى از مقابلش ‍ گذشت . او با اسب آهو را به سرعت دنبال مى کرد. حیوان به بارگاه حضرت امام رضا علیه السلام پناه برد. شاهزاده نیز خود را به آن پناهگاه با عظمت امام علیه السلام رسانید. دستور داد آهو را شکار کنند. ولى سپاهیانش ‍ جرات نکردند به این کار اقدام نمایند و از این پیشامد سخت در تعجب بودند. سپس به نوکران و خدمتکاران دستور داد از اسب پیاده شوند.خودش نیز پیاده شد. با پاى برهنه و با کمال ادب به سوى مرقد شریف امام علیه السلام قدم برداشت و خود را روى قبر حضرت انداخت و با ناله و گریه رو به درگاه خداوند نموده و شفاى مریضى خویش را از امام علیه السلام خواست و همان لحظه دعایش مستجاب شد و شفا یافت . همه اطرافیان خوشحال شدند و این مژده را به سلطان رساندند که فرزندش به برکت قبر امام رضا علیه السلام شفا یافته و گفتند:- شاهزاده در کنار قبر امام علیه السلام بماند و برنگردد تا بناها و کارگران بیایند بر روى قبر امام بارگاهى بسازند و در آنجا شهرى زیبا شود و یادگارى از او بماند.پادشاه از شنیدن این مژده شاد گشت و سجده شکر به جاى آورد. فورا معماران و بناها را فرستاد و روى قبر مبارک آن حضرت گنبد و بارگاهى ساختند و اطراف شهر را دیوارکشى کردند.(داستان53 بحارالانوار جلد 2)

موضوعات: ولايت عشق  لینک ثابت
 [ 09:29:00 ق.ظ ]




یاد غریبی‌های جد بی سرش بود

آقایمان آمد عبا روی سرش بود
رنگ کبودی بر تمام پیکرش بود
در کوچه یاد ماجرای کوچه افتاد
یافاطمه یافاطمه ذکر لبش بود
دستی به پهلو دست دیگر روی دیوار
پهلو گرفتن یادگار مادرش بود
او در میان حجره‌ای دربسته اما
صدها فرشته در کنار بسترش بود
او دست و پا می‌زد ولی با کام عطشان
گویا که دیگر لحظه‌های آخرش بود
اما تمام فکر و ذهنش کربلا بود
یاد غریبی‌های جد بی سرش بود
مردم گریز کربلایم اینچنین است
آمد جواد و لحظۀ آخر برش بود
اما به دشت کربلا جور دگر شد
#اربابمان بالای نعش اکبرش بود
باید جوانان بنی هاشم بیایند
تا این بدن را بر در خیمه رسانند

موضوعات: ولايت عشق  لینک ثابت
 [ 09:27:00 ق.ظ ]




ماحسینی گر شدیم از برکت نام رضاست...
موضوعات: ولايت عشق  لینک ثابت
 [ 09:25:00 ق.ظ ]




بهشتی که به ایوان طلا معروف است

نِگهم سمت لوای حرمش معطوف است
و بهشتی که به ایوان طلا معروف است

موضوعات: ولايت عشق  لینک ثابت
 [ 09:21:00 ق.ظ ]




هم تمام شهیدان تورامی‌شناسند

شناخت
شاعر؛ قیصرامین پور

چشمه‌های خروشان تورامی‌شناسند
موج‌های پریشان تورامی‌شناسند
پرسش تشنگی راتوآبی جوابی
ریگ‌های بیابان تورامی‌شناسند

نام تورخصت رویش است وطراوت
زین سبب برگ وباران تورامی‌شناسند
هم توگل‌های این باغ رامی‌شناسی
هم تمام شهیدان تورامی‌شناسند
ازنشابورباموجی ازلاگذشتی
ای که امواج طوفان تورامی‌شناسند
بوی توحیدمشروط بربودن توست
ای که آیات قرآن تورامی‌شناسند
گرچه روی ازهمه خلق پوشیده داری
آی پیدای پنهان تورامی‌شناسند
اینک ای خوب،فصل غریبی سرآمد
چون تمام غریبان تورامی‌شناسند
کاش من هم عبورتورادیده بودم
کوچه‌های خراسان تورامی‌شناسند

موضوعات: ولايت عشق  لینک ثابت
 [ 09:17:00 ق.ظ ]




وقتی ناراحتی تصمیم نگیر
وقتی دیر میشه عجله نکن
وقتی یکیو دوسش داری زود بهش نگو بذار خودش بفهمه
وقتی خیلی خوشحالی به کسی قول نده
وقتی یکی دلتو شکست سر یکی دیگه تلافی نکن
وقتی بغضت گرفته پیش هرکی گریه نکن شاید همون دشمنت باشه از ته دل خوشحال بشه
وقتی با یکی قهر کردی پشت سرش حرف نزن شاید دوباره بخوای باهاش دوست بشی
و آخرش اینکه اگر خودت دلت پاکه,
فکر نکن همه مثل خودتن .!

موضوعات: آسيب هاي اجتماعي  لینک ثابت
 [ 08:04:00 ق.ظ ]




داستان واقعی که در پاکستان اتفاق افتاده است !

دکتر ایشان ، پزشک و جراح مشهور پاکستانی ، روزی برای شرکت در یک کنفرانس علمی که جهت بزرگداشت و تکریم او بخاطر دستاوردهای پزشکی اش برگزار می شد ، با عجله به فرودگاه رفت .

بعد از پرواز ، ناگهان اعلان کردند که بخاطر اوضاع نامساعد هوا و رعد و برق و صاعقه ، که باعث از کار افتادن یکی از موتورهای هواپیما شده ، مجبوریم فروداضطراری در نزدیکترین فرودگاه را داشته باشیم …

بعد از فرود هواپیما ، دکتر بلافاصله به دفتر استعلامات فرودگاه رفت و خطاب به آنها گفت :
من یک پزشک متخصص جهانی هستم و هر دقیقه ، برای من برابر با جان خیلی انسانهاست و شما می خواهید من 16 ساعت ، تو این فرودگاه منتظر هواپیما بمانم ؟

یکی از کارکنان گفت :
جناب دکتر ، اگر خیلی عجله دارید می تونید یک ماشین دربست بگیرید تا مقصد شما ، سه ساعت بیشتر نمانده است …

دکتر ایشان ، با کمی درنگ پذیرفت و ماشینی را کرایه کرد و براه افتاد که ناگهان در وسط راه ، اوضاع هوا نامساعد شد و بارندگی شدیدی شروع شد بطوریکه ادامه دادن برایش مقدورنبود …

ساعتی رفت تا اینکه احساس کرد دیگه راه را گم کرده است …

خسته و کوفته و درمانده و با نا امیدی براهش ادامه داد …

که ناگهان کلبه ای کوچک توجه او را به خود جلب کرد …

کنار اون کلبه توقف کرد و در را زد ، صدای پیرزنی را شنید :
- بفرما داخل ، هر که هستی در بازه …

دکتر داخل شد و از پیرزن که زمین گیر بود خواست که اجازه دهد از تلفنش استفاده کند . پیرزن خنده ای کرد و گفت :
کدام تلفن فرزندم ؟ اینجا نه برقی هست و نه تلفنی … ولی بفرما و استراحت کن و برای خودت استکانی چای بریز تا خستگی بدر کنی و کمی غذا هم هست بخور تا جون بگیری …

دکتر از پیرزن تشکر کرد و مشغول خوردن شد ، درحالیکه پیرزن مشغول خواندن نماز و دعا بود … که ناگهان متوجه طفل کوچکی شد که بی حرکت بر روی تختی نزدیک پیرزن خوابیده بود ، که هر از گاهی بین نمازهایش ، او را تکان می داد .?

پیرزن مدتی طولانی به نماز و دعا مشغول بود . بعد از اتمام نماز و دعا ، دکتر رو به او کرد و گفت :
بخدا من شرمنده این لطف و کرم واخلاق نیکوی تو شدم ، امیدوارم که دعاهایت مستجاب شود.

پیرزن گفت :
شما رهگذری هستید که خداوند به ما سفارش میهمان نوازیتان را کرده است .
من همه دعاهایم قبول شده ، بجز یک دعا …

دکتر ایشان می پرسد :
چه دعایی ؟

پیرزن می گوید :
این طفل معصومی که جلو چشم شماست ، نوه من هست که نه پدر داره و نه مادر ، به یک بیماری مزمنی دچار شده که همه پزشکان اینجا ، ازعلاج آن عاجز هستند …
به من گفته اند که یک پزشک جراح بزرگی بنام دکتر ایشان هست که او قادر به علاجش هست ، … ولی هم او خیلی از ما دور هست و دسترسی به او مشکل هست و من هم نمیتوانم این بچه را پیش او ببرم … و هم می گویند هزینه عمل جراحی او خیلی گران است و من از پس آن برنمی آیم … می ترسم این طفل بیچاره و مسکین ، خوار و گرفتار شود … پس از خدا خواسته ام که چاره ای برای این مشکل جلویم بگذارد و کارم را آسان کند !

دکتر ایشان در حالیکه گریه می کرد ، گفت :
به والله که دعای تو ، هواپیماها را از کار انداخت و باعث زدن صاعقه ها شد و آسمان را به باریدن وا داشت … تا اینکه من دکتر را بسوی تو بکشاند .
من بخدا هرگز باورنداشتم که الله عزوجل با یک دعا ، این چنین اسباب را برای بندگان مومنش مهیا می کند و بسوی آنها روانه می کند .

****************

وقتی که دستها ، از همه اسبابها کوتاه می شود و امید ، حتی در تاریکی ها همچنان ادامه دارد ، فقط پناه بردن به آفریدگار زمین و آسمان بجا می ماند و راه ها از جایی که هیچ انتظارش را ندارید ، باز می شود .

هر جایی که امید ادامه دارد ، تمام کائنات در راستای خواسته ی او تلاش می کنند .
این داستان ? ارزش خوندن داشت
گابریل گارسیا مارکز
باور نمیکنم خدا به کسی بگوید:
” نه…! “

خدا فقط سه پاسخ دارد:
١- چشم….
٢- یه کم صبر کن….
٣- پیشنهاد بهتری برایت دارم….

همیشه در فشار زندگی اندوهگین مشو…
شاید خداست که در آغوشش می فشاردت
برای تمام رنجهایی که میبری صبر کن!

صبر اوج احترام به حکمت خداست . . .

موضوعات: آسيب هاي اجتماعي  لینک ثابت
 [ 06:35:00 ق.ظ ]




یکی بهم گفت میخای بری بهشت؟
گفتم نه،
اونجا فقط جای مادراس!!!
گفت:
مگه نمیخای کنار مادرت باشی؟
گفتم:
نه دیگه
این دنیاشو ازش گرفتم جوونی و روزای خوبشو واسم گذاشت!!!
پیر شد تا من جوون شم
زشت شد تا من خوشگل شم
غصه خورد تا من بخندم
کهنه پوشید تامن نو باشم
گرسنه خوابید تا من حسرته چیزی رونخورم
دیگه نمیخام تو بهشت هم شب و روز حواسش بمن باشه…
بذار حداقل اونجا برا خودش راحت زندگی کنه!
کاش فقط “یک روز” مادرم برای خودش زندگی میکرد.

موضوعات: آسيب هاي اجتماعي  لینک ثابت
 [ 05:58:00 ق.ظ ]