زمهرير
 
 


Random photo
خدا داره ما رو میبینه

با سلامٍ دوست عزيز از شمامتشكريم كه از اين وبلاگ ديدن مي كنيد ، نظرات يامطالب ارزشمندتان را براي ما بفرستيد وباپيشنهادات خود مارا ياري كنيد. من سرباز جنگ سايبري هستم . باتشكر


جستجو


آخرین نظرات
  • سیدمحمد در کارگران حضرت فاطمه‌ی زهرا
  • خانعلی زاده در کثرت جمعیت در صحیفه سجادیه:
  • کبری نظرزاده در ▪️متن سخنرانی دختر شهید سلیمانی
  • لبیک یا مهدی  در استحمام جانباز قطع نخاعی به وسیله حاج قاسم
  • سربازی از تبار سادات  در از نشانه های آخر الزمان


پربازدید


موضوعات




ج

زیبا سازی وبلاگ




le



ab
 



قنبر کیست؟

جوان کافری عاشق دختر عمویش شد ،عمویش پادشاه حبشه بود .
جوان رفت پیش عمو و گفت عمو جان من عاشق دخترت شده ام آمدم برای خواستگاری .
پادشاه گفت حرفی نیست ولی مهر دختر من سنگین است .
گفت عمو هر جه باشد من میپذیرم
شاه کفت : در شهر بدیها (مدینه) دشمنی دارم که باید سر او را برایم بیاوری آنوقت دختر از آن تو ،
جوان گفت عمو جان این دشمن تو اسمش چیست ،
گفت اسم زیاد دارد ولی بیشتر او را به نام علی بن ابیطالب می شناسند
جوان فورا اسب را زین کرد با شمشیر و نیزه و تیر و کمان و سنان راهی شهر بدی ها شد
به بالای تپه ی شهر که رسید دید در نخلستان جوان عربی درحال باغبانی و بیل زدن است
به نزدیک جوان رفت گفت ای مرد عرب تو علی را میشناسی ،
گفت تو را با علی چکار است
گفت آمده ام سرش را برای عمویم که پادشاه حبشه است ببرم چون مهر دخترش کرده است .
گفت تو حریف علی نمی شوی ،
گفت مگر علی را میشناسی
گفت بله من هر روز با اون هستم و هر روز او را میبینم
گفت مگر علی چه هیبتی دارد که من نتوانم سر او را از تن جدا کنم ،
گفت قدی دارد به اندازه ی قد من هیکلی هم هیکل من
گفت خب اگر مثل تو باشد که مشکلی نیست ،
مرد عرب گفت اول باید بتونی من رو شکست بدی تا علی را به تو نشان بدهم
خب چی برای شکست علی داری ،
گفت شمشیر و تیر و کمان و سنان
گفت پس آماده باش ، جوان خنده ای بلند کرد و گفت تو با این بیل میخواهی مرا شکست دهی پس آماده باش شمشیر را از نیام کشید
گفت اسمت چیست مرد عرب جواب داد عبدالله
پرسید نام تو چیست
گفت فتاح، و با شمشیر به عبدالله حمله کرد
عبدالله در یک چشم بهم زدن کتف و بازوی جوان کافر را گرفت و به آسمان بلند کرد و به زمین زد و با خنجر خود جوان خواست تا او را بکشد که دید جوان از چشمهایش اشک می آید
گفت چرا گریه میکنی جوان گفت من عاشق دختر عمویم بودم آمده بودم تا سر علی را ببرم برای عمویم تا دخترش را به من بدهد حالا دارم بدست تو کشته میشوم
مرد عرب جوان را بلند کرد گفت بیا این شمشیر سر مرا برای عمویت ببر ،
گفت مگر تو کی هستی گفت منم اسدالله الغالب علی بن ابیطالب، که اگر من بتوانم دل بنده ایی از بندگان خدا را شاد کنم حاضرم سر من مهر دختر عمویت شود
جوان بلند بلند زد زیر گریه و به پای مولای دو عالم افتاد و گفت من میخواهم از امروز غلام تو شوم یا علی
پس فتاح شد قنبر غلام علی بن ابیطالب .
یا علی به حق قنبرت دست ما هم بگیر ، بر جمال مولا علی صلوات

موضوعات: معرفی شخصیت ها, آيا مي دانيد؟  لینک ثابت
[یکشنبه 1396-02-10] [ 11:04:00 ق.ظ ]




موضوعات: دنياي هنر  لینک ثابت
 [ 09:51:00 ق.ظ ]




#داستانک_قابل_تامل :مرد خردمند
روزی پلنگی وحشی به دهکده حمله کرده بود. مردی خردمند همراه با تعدادی ازجوانان برای شکار پلنگ به جنگل اطراف دهکده رفتند.

اما پلنگ خودش را نشان نمی داد و دائم از تله شکارچیان می گریخت. سرانجام هوا تاریک شد و
یکی از جوانان دهکده با اظهار اینکه پلنگ دارای قدرت جادویی است و مقصود آنها را حدس می زند،
خودش را ترساند و ترس شدیدی را بر تیم حاکم کرد.

مرد خردمند با خوشحالی گفت که زمان شکار پلنگ فرا رسیده است و امشب حتما پلنگ خودش را
نشان می دهد. ازقضا پلنگ همان شب خودش را به گروه شکارچیان نشان داد و با زخمی کردن جوانی
که به شدت می ترسید، سرانجام با تیرهای بقیه از پا افتاد.

یکی از جوانان از مرد خردمند پرسید:”چه چیزی باعث شد شما رخ نمایی پلنگ را پیش بینی کنید؟
در حالی که شب های قبل چنین چیزی نمی گفتید!؟”

مرد خردمند گفت:
” ترس جوان و باور او که پلنگ دارای قدرت جادویی است، باعث شد پلنگ احساس قدرت کند و خود را شکست ناپذیر حس کند. این ترس ها و باورهای ترس آور و فلج کننده ما هستند که باعث قدرت گرفتن زورگویان و قدرت طلبان می شوند. پلنگ اگر می دانست که در تیم شکارچیان کسانی حضور دارند که از او نمی ترسند هرگز خودش را نشان نمی داد!”

موضوعات: روانشناسی وذهنی  لینک ثابت
 [ 09:09:00 ق.ظ ]




?وقتی بچه بودیم، مادرم یک عادت قشنگ داشت: وقتی توی آشپزخانه غذا می پخت برای خودش یک پرتقال چهارقاچ می کرد و می خورد. من و خواهرم هم بعضی وقت ها مچش را می گرفتیم و می گفتیم: ها! ببین! باز داره تنهایی پرتقال می خوره. و می خندیدیم. مادرم هم می خندید. خنده هایش واقعی بود اما یک حس گناه همراهش بود. مثل بچه هایی که درست وسط شلوغی هایشان گیر می افتند، چاره ای جز خندیدن نداشت.
مادرم زن خانه بود (و هست). زن خانواده بود. زن شوهرش بود. تقریبا همیشه توی آشپزخانه بود. وقت هایی هم که می آمد پیش ما یک ظرف میوه دستش بود. حتی گاهگاهی هم که برای کنترل مادرانه بچه هایش سری به ما می زد. دست خالی نمی آمد: یک مغز کاهوی دو نیم شده توی دست هایش بود. یک تکه برای من، یک تکه برای خواهرم.
وقتی پدرم از سر کار می آمد، می دوید جلوی در. دست هایش را که لابد از شستن ظرف ها خیس بودند، با دستمالی پاک می کرد و لبخندهای قشنگش را نثار شوهر خسته می کرد. در اوقات فراغتش هم برایمان شال و کلاه و پلیور می بافت و من خواهرم مثل دو تا بچه گربه کنارش می نشستیم و با گلوله های کاموا بازی می کردیم.
مادرم نور آفتاب پهن شده توی خانه را دوست داشت. همیشه جایی می نشست که آفتابگیر باشد. موهای خرمایی اش و پنجه پاهای بیرون زده از دامنش زیر آفتاب می درخشیدند و دستهایش میل های بافتنی را تند و تند با ریتمی ثابت تکان می داد.
مادرم نمونه کامل یک مادر بود (و هست). مادرم زن نبود، دختر نبود، دوست نبود. او فقط در یک کلمه می گنجید: مادر.
یادم می آید همین اواخر وقتی پدرش مرد، تهران بودم. زود خودم را رساندم. رفته بود پیش مادربزرگم. وقتی وارد خانه پدربزرگم شدم محکم بغلم کرد و شروع کرد به گریه کردن. من در تمام مراسم پدربزرگم فقط همان یک لحظه گریه کردم. نه به خاطر پدربزرگ. به خاطر مادرم که مرگ پدرش برای اولین بار بعد از تمام این سال ها، از نقش مادری بیرونش آورده بود و پناه گرفته بود توی بغل پسرش و داشت گریه می کرد. و من به جز همین در آغوش گرفتن کوتاه چیزی به مادرم نداده بودم. چیزی برای خود خودش.
مادرم، هیچ وقت هیچ چیز را برای خودش نمی خواست. تا مجبور نمی شد لباس نمی خرید. اهل مهمانی رفتن و رفیق بازی نبود. حتی کادوهایی که به عناوین مختلف می گرفت همه وسایل خانه بودند. در تمام این سال ها تنها لحظه هایی که مال خود خودش بودند، همان وقت هایی بود که توی آشپزخانه برای خودش پرتقال چهارقاچ می کرد. سهم مادرم از تمام زندگی همین پرتقال های نارنجی چهارقاچ شده ی خوش عطر
مادرم عادت داشت کارهای روزانه‌ش را یادداشت کند
و من از سر شیطنت، سعی می‌کردم دستی در لیست ببرم و یا چیزی را به آن اضافه کنم
فقط برای اینکه در تنهایی‌اش او را بخندانم.
مثلن اگر در لیست تلفن‌هایش نوشته بود زنگ به دایی جان، جلویش می‌نوشتم: ناپلئون
می‌شد زنگ به دایی جان ناپلئون..!
هر بار بعد از خواندنش که همدیگر را می‌دیدیم می‌گفت: اینا چی بود نوشته بودی؟ و کلی با هم میخندیدیم
یک روز شدیدا مریض بودم
به رسم مادر، کاغذی روی در یخچال چسباندم: مُسکّن برای دردم.

کنارش مادر نوشته بود: دردت به جانم!
عجب دردی بود جان مادر را گرفت و دیگر نخندیدم …

برگرفته ازکتاب. #به_همین_سادگی

موضوعات: مناجات نامه  لینک ثابت
[شنبه 1396-02-09] [ 11:10:00 ب.ظ ]




آرامش حضور  توست
موضوعات: مناجات نامه  لینک ثابت
 [ 09:24:00 ب.ظ ]




آرامش حضور "خدا "ست،
موضوعات: مناجات نامه  لینک ثابت
 [ 09:23:00 ب.ظ ]




رحمت خدا

#داستانک #رحمت خدا

از گرگ ترسیدی؟

خدای تعالی وحی فرستاد به حضرت داوود (علیه السلام) که مرا در دل بندگانم، دوست گردان.
گفت چگونه دوست گردانم؟
گفت فضل و نعمت من به یاد ایشان آر که از من جز نیکویی ندیده اند.

و وحی فرستاد به حضرت یعقوب (علیه السلام) که دانی چرا حضرت یوسف (علیه السلام) را چندین سال از تو جدا کردم؟
گفت نمی دانم.
وحی آمد از آن که گفتی ترسم که گرگ، وی را بخورد.
ای یعقوب، چرا از گرگ ترسیدی و به من امید نداشتی و از غفلت برادران وی بیندیشیدی و از حفظ من نیندیشیدی؟

و یکی از پیامبران به قوم خود گفت اگر شما آنچه من می دانم بدانید، بسیار بگویید و اندک بخندید و به صحرا شوید و دست بر سینه زنید و زاری کنید.
پس جبرئیل بیامد و گفت خدای تعالی می گوید چرا بندگان مرا ناامید می کنی از رحمت من؟
پس آن پیامبر بیرون آمد و مردم را امیدهایی نیکو داد از فضل خدای تعالی.

منبع: کیمیای سعادت، جلد 2، صفحه 386

موضوعات: مناجات نامه, داستان كوتاه  لینک ثابت
 [ 04:13:00 ب.ظ ]




آرامش حضور "خدا "ست،
موضوعات: مناجات نامه  لینک ثابت
 [ 03:43:00 ب.ظ ]




حضور "خدا
موضوعات: مناجات نامه  لینک ثابت
 [ 03:42:00 ب.ظ ]




? زن کیست….؟؟؟؟!!!!

?اولین کسی که با دیکتاتوری عظیم فرعون دلیرانه به پا خواست…?یک مرد نبود بلکه یک زن بود….(بانو آسیه)

?اولین کسی که مکه و کعبه را آباد کرد مرد نبود بلکه یک زن بود….(بانو هاجر)

?اولین کسی که از مبارکترین آب روی زمین زمزم نوشید مرد نبود بلکه یک زن بود…(هاجر خاتون)

?اولین کسی که به محمد المصطفیﷺ ایمان آورد مرد نبود بلکه یک زن بود… (بانو خدیجه)

?اولین کسی که خونش برای اسلام ریخته شد و شهید شد یک مرد نبود بلکه یک زن بود….(بانو سمیه)

?اولین کسی که مالش را در راه اسلام داد یک مرد نبود بلکه زن بود….(بانو خدیجه)

?اولین کسی در قرآن که خداوند از بالای هفت آسمان به حرفش گوش داد یک زن بود نه مرد…(سوره مجادله آیه 1)

?اولین کسی که سعی صفا و مروه را انجام داد یک مرد نبود بلکه زن بود….(بانو هاجر)

☺اکنون میلیونها حاجی باید حرکات آن زن را انجام دهند وگرنه حج آنها قبول نمی شود…..

می نویسیم تا همه بدانند…. ​زن_افتخار_است…​ اگر قدر خودش را بداند???
??????

موضوعات: ورود آقايان ممنوع  لینک ثابت
 [ 09:39:00 ق.ظ ]




آرامش حضور "خدا "ست،
موضوعات: مناجات نامه  لینک ثابت
 [ 09:10:00 ق.ظ ]




ﯾﺎﺩﺕ ﻧﺮﻩ ﺍﻭﻥ ﺧﯿــﻠﯽ ﻭﻗﺘﻪ ﺧﺪﺍﺳﺖ...!!

ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺩﻧﺪﻭﻧﭙﺰﺷﮑﯽ ﺭﻓﺘﯿﻦ؟؟؟
ﺍﻭﻝ ﺩﮐﺘﺮ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺳﻮﺯﻥ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﺗﻮ ﻟﺜﻪ ﺗﻮﻥ، ﺑﻌﺪ ﺍﻭﻥ ﻣﺘﻪ ﺭﻭ ﻣﯿﮕﯿﺮﻩ
ﺩﺳﺘﺶ …
ﺑﻌﻀﯽ ﻭﻗﺘﺎ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﺩﺭﺩ ﺩﺳﺘﻪ ﻫﺎﯼ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﺭﻭ ﻣﺤﮑﻢ ﻓﺸﺎﺭ ﻣﯿﺪﯾﻢ
ﻭ ﺍﺷﮏ ﺗﻮ ﭼﺸﻤﺎﻣﻮﻥ ﺟﻤﻊ ﻣﯿﺸﻪ …

ﭼﺮﺍ ﻧﻤﯿﺰﻧﯿﻦ ﺗﻮ ﮔﻮﺷﺶ؟!

ﭼﺮﺍ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻫﻮﺍﺭ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟!

ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺩﺭﺩ ﺭﻭ ﺗﺤﻤﻞ ﮐﺮﺩﯾﺪ، ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺳﻮﺯﻥ ﻭ ﺁﻣﭙﻮﻝ ﻭ ﻣﺘﻪ ﻭ
ﺍﻧﺒﺮ ﻭ …
ﺧﻮﺏ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﮐﻨﯿﺪ ﺑﻬﺶ !

ﭼﺮﺍ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟!

ﺗﺎﺯﻩ ﮐﻠﯽ ﻫﻢ ﺍﺯﺵ ﺗﺸﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ ﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﯾﻢ ﺑﯿﺎﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ
ﻣﯿﮕﯿﻢ: ﺁﻗﺎﯼ ﺩﮐﺘﺮ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﻭﻗﺖ ﺑﻌﺪﯼ ﮐﯽ ﻫﺴﺘﺶ؟!

ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﻪ ” ﺩﻧﺪﻭﻧﭙﺰﺷﮏ” ﻗﺒﻮﻝ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ … ؟؟

ﺑﻪ ﺩﮐﺘﺮ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﭼﻮﻥ
ﻣﯽ ﺩﻭﻧﯿﻢ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺩ ﻓﻠﺴﻔﻪ ﺩﺍﺭﻩ
ﻭ ﻣﻨﺠﺮ ﺑﻪ ﺑﻬﺒﻮﺩ ﻣﯿﺸﻪ،
ﻣﯿﺪﻭﻧﯿﻢ ﯾﻪ ﺣﮑﻤﺘﯽ ﺩﺍﺭﻩ،
ﺧﻮﺏ ﺧﺪﺍ ﻫﻢ
ﺣﮑﯿﻤﻪ …

ﺍﺻﻼ ﻗﺒﻼ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺩﮐﺘﺮ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺣﮑﯿﻢ …
ﯾﻌﻨﯽ ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺣﮑﻤﺖ ﺍﺳﺖ.

ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺭﺩ ﻭ ﺭﻧﺠﯽ ﺭﻭ ﺗﻮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ،
ﺍﺯﺵ ﺗﺸﮑﺮ
ﮐﻨﯿﻢ،
ﺑﮕﯿﻢ ﻧﻮﺑﺖ ﺑﻌﺪﯼ ﮐﯽ ﻫﺴﺘﺶ؟
ﺭﻧﺞ ﺑﻌﺪﯼ؟
ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﻮ ﻣﺪﺭﮎ ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﻗﺒﻮﻝ ﻧﺪﺍﺭﯼ؟؟؟
ﺣﺘﯽ ﻗﺪ ﯾﻪ ” ﺩﻧﺪﻭﻥ ﭘﺰﺷﮏ “؟؟؟

ﯾﺎﺩﺕ ﻧﺮﻩ ﺍﻭﻥ ﺧﯿــﻠﯽ ﻭﻗﺘﻪ ﺧﺪﺍﺳﺖ…!!

موضوعات: مناجات نامه  لینک ثابت
 [ 09:07:00 ق.ظ ]