زمهرير
 
 


Random photo
خانوم برسونمت؟؟؟؟؟؟؟

با سلامٍ دوست عزيز از شمامتشكريم كه از اين وبلاگ ديدن مي كنيد ، نظرات يامطالب ارزشمندتان را براي ما بفرستيد وباپيشنهادات خود مارا ياري كنيد. من سرباز جنگ سايبري هستم . باتشكر


جستجو


آخرین نظرات
  • سیدمحمد در کارگران حضرت فاطمه‌ی زهرا
  • خانعلی زاده در کثرت جمعیت در صحیفه سجادیه:
  • کبری نظرزاده در ▪️متن سخنرانی دختر شهید سلیمانی
  • لبیک یا مهدی  در استحمام جانباز قطع نخاعی به وسیله حاج قاسم
  • سربازی از تبار سادات  در از نشانه های آخر الزمان


پربازدید


موضوعات




ج

زیبا سازی وبلاگ




le



ab
 



‍ شهیدی که قرض تفحص کننده ی خود را داد..

‍ #شهیدی که قرض #تفحص #کننده ی خود را داد..

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

دعوت می کنیم با خواندن این متن مهمان ویژه ی یک شهید شوید…

آن طور که خودش تعریف می کرد از سادات و اهل تهران بود و پدرش از تجار بازار تهران.

علیرغم مخالفت شدید خانواده و به خاطر عشقش به شهدا، حجره ی پدر را ترک کرد و به همراه بچه های تفحص لشکر27 محمد رسول الله (صلی الله علیه وآله) راهی مناطق عملیاتی جنوب شد.

یکبار رفتن همان و پای ثابت گروه تفحص شدن همان. بعد از چند ماه، خانه ای در اهواز اجاره کرد و همسرش را هم با خود همراه کرد.

یکی دو سالی گذشته بود و او و همسرش این مدت را با حقوق مختصر گروه تفحص می گذراندند.
سفره ی ساده ای پهن می شد اما دلشان، از یاد خدا شاد بود و زندگیشان، با عطر شهدا عطرآگین. تا اینکه…

تلفن زنگ خورد و خبر دادند که دوپسرعمویش که از بازاری های تهران بودند برای کاری به اهواز آمده اند و مهمان آنان خواهند شد.
آشوبی در دلش پیدا شد.حقوق بچه ها چند ماهی می شد که از تهران نرسیده بود و او این مدت را با نسیه گرفتن از بازار گذرانده بود… نمی خواست شرمنده ی اقوامش شود.

با همان حال به محل کارش رفت و با بچه ها عازم شلمچه شد.

بعد از زیارت عاشورا و توسل به شهدا کار را شروع کردند و بعد از ساعتی استخوان و پلاک شهیدی نمایان شد. شهید سید مرتضی دادگر. فرزند سید حسین. اعزامی از ساری…گروه غرق در شادی به ادامه ی کار پرداخت اما او…

استخوان های مطهر شهید را به معراج انتقال دادند و کارت شناسایی شهید به او سپرده شد تا برای استعلام از لشکر و خبر به خانواده ی شهید،به بنیاد شهید تحویل دهد.

قبل از حرکت با منزلش تماس گرفت و جویای آمدن مهمان ها شد و جواب شنید که مهمان ها هنوز نیامده اند اما همسرش وقتی برای خرید به بازار رفته مغازه هایی که از آنها نسیه خرید می کرده اند به علت بدهی زیاد، دیگر حاضر به نسیه دادن نبودند و همسرش هم رویش نشده اصرار کند…

با ناراحتی به معراج شهدا برگشت و در حسینیه با شهیدی که امروز تفحص شده بود به راز و نیاز پرداخت…

“این رسمش نیست با معرفت ها.

ما به عشق شما از رفاهمان در تهران بریدیم. راضی نشوید به خاطر مسائل مادی شرمنده ی خانواده مان شویم…". گفت و گریست.

دو ساعت راه شلمچه تا اهواز را مدام با خودش زمزمه کرد: «شهدا! ببخشید. بی ادبی و جسارتم را ببخشید…»

وارد خانه که شد همسرش با خوشحالی به استقبال آمد و خبر داد که بعد از تماس او کسی در خانه را زده و خود را پسرعموی همسرش معرفی کرده و عنوان کرده که مبلغی پول به همسر او بدهکار بوده و حالا آمده که بدهی اش را بدهد.
هر چه فکرکرد، یادش نیامد که به کدام پسرعمویش پول قرض داده است…با خود گفت هر که بوده به موقع پول را پس آورده.

لباسش را عوض کرد و با پول ها راهی بازار شد. به قصابی رفت. خواست بدهی اش را بپردازد که در جواب شنید:بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است. به میوه فروشی رفت…به همه ی مغازه هایی که به صاحبانشان بدهکار بود سر زد. جواب همان بود….بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است…

گیج گیج بود. مات مات. خرید کرد و به خانه بر گشت و در راه مدام به این فکر می کرد که چه کسی خبر بدهی هایش را به پسرعمویش داده است؟ آیا همسرش؟

وارد خانه شد و پیش از اینکه با دلخوری از همسرش بپرسد که چرا جریان بدهی ها را به کسی گفته … با چشمان سرخ و گریان همسرش مواجه شد که روی پله های حیاط نشسته بود و زار زار می گریست…

جلو رفت و کارت شناسایی شهیدی را که امروز تفحص کرده بودند در دستان همسرش دید. اعتراض کرد که: چند بار بگویم تو که طاقت دیدنش را نداری چرا سراغ مدارک و کارت شناسایی شهدا می روی؟

همسرش هق هق کنان پاسخ داد: خودش بود.

خودش بودکسی که امروز خودش راپسرعمویت معرفی کرد صاحب این عکس بود. به خدا خودش بود…. گیج گیج بود.مات مات…

کارت شناسایی را برداشت و راهی بازار شد. مثل دیوانه ها شده بود. عکس را به صاحبان مغازه ها نشان می داد. می پرسید: آیا این عکس،عکس همان فردی است که امروز…؟

نمی دانست در مقابل جواب های مثبتی که شنیده چه بگوید…مثل دیوانه هاشده بود.

به کارت شناسایی نگاه می کرد.

شهید سید مرتضی دادگر. فرزند سید حسین. اعزامی از ساری…وسط بازار ازحال رفت…

پی نوشت1. این خاطره در مراسم تشییع این شهید بزرگوار، توسط این برادر برای حضار بیان شد.

پی نوشت2. قبر مطهر این شهید، طبق وصیت خودش در دل جنگلهای اطراف شهر ساری، در کنار بقعه ی کوچک و ساده ی امامزاده جبار، قرار دارد.

شادی روح همه ی شهدا صلوات

موضوعات: شهداي تفحص  لینک ثابت
[جمعه 1397-04-29] [ 03:10:00 ب.ظ ]




اف بر ما، اف بر چشم نابینای ما

#شهید #شرمنده_ایم

از این که هنوز ابدان پاکتان پس از جنگی نابرابر که استکبار توسط ایادیش بر ما تحمیل کرد به موطن ها بازنگشته است. هنوز مادران اتان از چشم انتظاری به در نیامده اند و غزل مرگ آنان را سروده است. و هنوزهای بسیاری که نتوان بیان کرد. ولی اف بر ما، اف بر چشم نابینای ما، اف بر قساوت قلب ما که چه زود ز یاد بردیم صلابت و گذشتتان را در راه مقاومت و پایداری در راه استقامت وطن و ما شهرمنده ایم که رهروتان که نبودیم هیچ امروز در حال تبدیل شدن به مردمی دل زده، آسی و راحت طلبیم و از یاد برده ایم که رسیدن به آرزوها هزینه دارد.

ص.خانی

موضوعات: شهداي تفحص  لینک ثابت
 [ 03:06:00 ب.ظ ]




میشود من را هم تفحص کنی؟!

ای_ شـــــــهید

میشود من را
هم #تفحص کنی؟!
خیلی وقت است
در میدان مین
#دنیا گیر کرده ام…

موضوعات: شهداي تفحص  لینک ثابت
 [ 03:01:00 ب.ظ ]




آی شهدا تفحصم کنید

.
از خیابان شهدا آرام آرام در حال گذر بودم!
.
اولین کوچه به نام شهید همت؛
محمد ابراهیم با صدایی آرام و لحنی دلنشین…
نامم را صدا زد!
گفت: توصیه ام #اخلاص بود!
چه کردی…
جوابی نداشتم؛سر به زیر انداخته و گذشتم…
.
.
دومین کوچه شهید عبدالحسین برونسی؛
پرچم سبز یا زهرا سلام الله علیها بر سر این کوچه حال و هوای عجیبی رقم زده بود!
انگار #مادر همین جا بود…
عبدالحسین آمد!
صدایم زد!
گفت: سفارشم توسل بود به حضرت زهرا و رعایت #حدود خدا…
چه کردی؟
جوابی نداشتم و از #شرم از کوچه گذشتم…
.
.
به سومین کوچه رسیدم!
شهید محمد حسین علم الهدی…
به صدایی ملایم،اما محکم مرا خواند!
گفت: #قرآن و #نهج_البلاغه در کجای زندگی ات قرار دارد؟!؟
چیزی نتوانستم جواب دهم!
با چشمانی که گوشه اش نمناک شد!
سر به گریبان؛ گذشتم…
.
.
به چهارمین کوچه!
شهید عبدالحمید دیالمه…
آقا وحید بر خلاف ظاهر جدی اش در تصاویر و عکس ها!
بسیار مهربان و آرام دستم را گرفت؛
گفت: چقدر برای روشن کردن مردم!
#مطالعه کردی؟!
برای #بصیرت خودت چه کردی!؟
برای دفاع از #ولایت!!؟
همچنان که دستانم در دستان شهید بود!
از او جدا شدم و حرفی برای گفتن نداشتم…
.
.
به پنجمین کوچه و شهید مصطفی چمران…
صدای نجوا و #مناجات شهید می آمد!
صدای #اشک و ناله در درگاه پروردگار…
حضورم را متوجه اش نکردم!
#شرمنده شدم،از رابطه ام با پروردگار…
از حال معنوی ام…
گذشتم…
.
.
ششمین کوچه و شهید عباس بابایی…
هیبت خاصی داشت…
مشغول تدریس بود!
مبارزه با #هوای_نفس،نگهبانی #دل…
کم آوردم…
گذشتم…
.
.
هفتمین کوچه انگار #کانال بود!
بله؛
شهید ابراهیم هادی…
انگار مرکز کنترل دل ها بود!!
هم مدارس!
هم دانشگاه!
هم فضای مجازی!
مراقب دل های دختران و پسرانی بود که در #دنیا خطر لغزش و #غفلت تهدیدشان میکرد!
#ایثارش را دیدم…
از کم کاری ام شرمنده شدم و گذشتم…
.
.
هشتمین کوچه؛
رسیدم به شهید محمودوند…
انگار #شهید پازوکی هم کنارش بود!
پرونده های دوست داران شهدا را #تفحص میکردند!
آنها که اهل #عمل به وصیت شهدا بودند…
شهید محمودوند پرونده شان را به شهید پازوکی می سپرد!
برای ارسال نزد #ارباب…
.
پرونده های باقیمانده روی زمین!
دیدم #شهدای_گمنام وساطت میکردند،برایشان…
.
اسم من هم بود!
وساطت فایده نداشت…
از #حرف تا #عمل!
فاصله زیاد بود…
.
.
دیگر پاهایم رمق نداشت!
افتادم…
خودم دیدم که با #حالم چه کردم!
تمام شد…
#تمام
.
.
.
.
از کوچه پس کوچه های دنیا!
بی شهدا،نمی توان گذشت…
#شهدا
گاهی،نگاهی…

موضوعات: شهداي تفحص  لینک ثابت
 [ 02:59:00 ب.ظ ]




من چون کبوتر،جَلدم و پر شور

بسم الله الرحمن الرحیم

در خواب دیدم،نوری درخشید
روشن شد آن شب،مانند خورشید

بابا به من گفت،اینجا بهشت است
بهتر ز باران،نیکو سرشت است

من چون کبوتر،جَلدم و پر شور
گنبد نشینم، حتی اگر دور

تهران و قم را کوچه،خیابان
فرقی ندارد،حتی بیابان

در خواب و رویا،یا در حقیقت
پی در پی تو،ای پاک سیرت

در انتظارت هر صبح و هر شام
از شنبه با تو،شد قلبم آرام

جمعه به جمعه در جمکرانت
مهمانِ مهرت،محو اذانت ?

روزی می آیی از پشتِ باران
رنگین کمان است چشمان یاران…..

موضوعات: دنيا ي کودکان  لینک ثابت
 [ 02:50:00 ب.ظ ]




فردی که مقیم لندن?? بود، تعریف میکرد :
یک روز سوار تاکسی (?)شدم در بین راه
کرایه را پرداختم. راننده بقیه پولم را که برگرداند
متوجه شدم 20 پنس? اضافه تر داده است!

چند دقیقه‌ای با خودم کلنجار رفتم که
بیست پنس اضافه را برگردانم یا نه؟
آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست پنس را
پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی …

. . . گذشت و به مقصد رسیدیم .
موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد
و گفت آقا از شما ممنونم. ( ? )

- پرسیدم بابت چی؟
- گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما
مسلمانان و مسلمان شوم ؛ اما هنوز
کمی مردد بودم . . .

وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را
امتحان کنم. با خودم شرط کردم اگر بیست پنس
را پس دادید بیایم. . .

تعریف میکرد: تمام وجودم دگرگون شد حال
شبیه غش به من دست داد .

من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام
اسلام را به بیست پنس می فروختم . . .(⚠️)

عاقلان‌را‌اشاره‌ای‌کافیست

موضوعات: تدبر در قرآن  لینک ثابت
[سه شنبه 1397-04-05] [ 03:54:00 ب.ظ ]




─═इई ??????? ईइ═─

#بخونید_جالبه ?
#منطق_مورچه ای دارای 4 قسمت است:

اولین بخش آن این است : « یک مورچه هرگز تسلیم نمیشود. »
اگر آنها به سمتی پیش بروند و شما سعی کنید متوقف شان کنید به دنبال راه دیگری میگردند.
بالا میروند ، پایین میروند ، دور میزنند.
آنها به جستجوی خود برای یافتن راه دیگر ادامه می دهند.

بخش دوم این است : « مورچه ها کل تابستان را زمستانی می اندیشند. »
این نگرش مهمی است. نمیتوان اینقدر ساده لوح بود که گمان کرد تابستان برای همیشه ماندگار است.
پس مورچه ها وسط تابستان در حال جمع آوری غذای زمستانشان هستند.

باید همچنان که از آفتاب و شن لذت میبرید به فکر سنگ و صخره هم باشید.

سومین بخش از منطق مورچه این است :
« مورچه ها کل زمستان را مثبت می اندیشند. »

این هم مهم است. در طول زمستان مورچه ها به خود یادآور میشوند که این دوران زیاد طول نمی کشد ؛ به زودی از اینجا بیرون خواهیم رفت و در اولین روز گرم ، مورچه ها بیرون می آیند.

اگر دوباره سرد شد آنها برمیگردند زیر ، ولی باز در اولین روز گرم بیرون می آیند. آنها برای بیرون آمدن نمیتوانند زیاد منتظر بمانند.

چهارمین و آخرین منطق مورچه ها :
« یک مورچه در تابستان چه قدر برای زمستان خود جمع میکند؟ »
«هر چه قدر که در توانش باشد»

پس:

هرگز تسلیم نشو
آینده را ببین. (زمستانی بیاندیش)
مثبت بمان (تابستان را به خاطر بسپار)
همه تلاشت را بکن

شما به اندازه ی یک مورچه منطقی هستید؟ ?

─═इई ??????? ईइ═─

موضوعات: تدبر در قرآن  لینک ثابت
[چهارشنبه 1397-03-30] [ 11:02:00 ب.ظ ]




باباىِ سر بلندِ سر به زیرم

((بسم الله الرحمن الرحیم))

(سَر)

دلم میخواس منم که هَف سالم شد،اول مهر دستِ تو رو بگیرم
چیزِ زیادى که آخه نخواستم،باباىِ سر بلندِ سر به زیرم

تو مثلِ شیشه ى،یه عطرِ خوش بو،شکستیو یه شهر معطر شده
عطرِ سَرت پیچیده توىِ شهرم،سرِ تو از همه سَرا سَر شده

هرجا میرم اِسمِ تو رو میارن،صدامو میشنوى باباىِ مَردم؟
از این به بعد سرم همیشه بالاس،الهى که دوره سرت بگردم

آهاى اونایى که همش میگفتین،اینا فقط میرن که پول بگیرن!
پول اگه اندازه ى جون مى ارزه،چرا باباهاىِ شما نمیرن؟! !! ؟!؟!؟!؟!!!!
بابا دیگه با ما غریبه نیستن!همه دیگه خیلى مارو دوس دارن
به خاطرِ غرورِ توىِ چشمات،چه احترامى که به ما میذارن

باباجونم تنها گیرت آوردن،فداى اون جراتَ توىِ چشمات
فداىِ اون نگاهِ بى نظیرت،قربونِ اون عزتِ توىِ چشمات

عمو قسم خورده به حلقومِ تو،از همشون فقط نفَس بگیره
میخوام برم و التماسش کنم،فقط بره،سرِتو پَس بگیره

به کى بگم؟حرفِ منو بفهمه؟دیگه ندارمت برا همیشه
تمومِ دنیارو به پام بریزن،شبِ عروسیم که بابا نمیشه!

راستى بابا حالِ مامان خرابه،همش میخواد چیزى به روش نیاره
فقط میره میشینه تو اتاقت،سرِشو رو عکسِ سرِت میذاره

ترانه:یاحاکاشانى(از زبان علی حججی)

#شهید_محسن_حججی

موضوعات: تدبر در قرآن  لینک ثابت
[شنبه 1397-03-26] [ 11:03:00 ق.ظ ]




حکایت پادشاه و سه وزیر

? خیلی قشنگه ?

در یکی از روزها،
? پادشاه سه وزیرش را فراخواند و از آنها درخواست کرد کار عجیبی انجام دهند••••

از هر وزیر خواست تا کیسه ای برداشته و به باغ قصر برود
و اینکه این کیسه ها را برای پادشاه با میوه ها
???????????
و محصولات تازه پر کنند

☝ همچنین از آنها خواست که در این کار از هیچ کس کمکی نگیرند و آن را به شخص دیگری واگذار نکنند•••••

___

وزراء از دستور شاه تعجب کرده

❗❗❗❗❗❗❗

و هر کدام کیسه ای برداشته و به سوی باغ به راه افتادند

????? ?

? وزیر اول که به دنبال راضی کردن شاه بود بهترین میوه ها و با کیفیت ترین محصولات را جمع آوری کرده و پیوسته بهترین را انتخاب می کرد تا اینکه کیسه اش پر شد.

? اما وزیر دوم با خود فکر می کرد که شاه این میوه ها را برای خود نمی خواهد و احتیاجی به آنها ندارد و درون کیسه را نیز نگاه نمی کند، پس با تنبلی و اعمال شروع به جمع کردن نمود و خوب و بد را از هم جدا نمی کرد تا اینکه کیسه را با میوه ها پر نمود.

____

? و وزیر سوم که اعتقاد داشت شاه به محتویات این کیسه اصلا اهمیتی نمی دهد کیسه را با علف و برگ درخت و خاشاک پر نمود.

روز بعد پادشاه دستور داد که وزیران را به همراه کیسه هایی که پر کرده اند بیاورند

وقتی وزیران نزد شاه آمدند ، به سربازانش دستور داد ، ﺳﻪ وزیر را گرفته و هرکدام را جدا گانه با کیسه اش به مدت سه ماه زندانی کنند

?در زندانی دور که هیچ کس دستش به آنجا نرسد و هیچ آب و غذایی هم به آنها نرسانند

_________

✅ وزیر اول پیوسته از میوه های خوبی که جمع آوری کرده بود می خورد تا اینکه سه ماه به پایان رسید

✅ اما وزیر دوم ، این سه ماه را با سختی و گرسنگی و مقدار میوه های تازه ای که جمع آوری کرده بود سپری کرد

✅ و وزیر سوم قبل از اینکه ماه اول به پایان برسد از گرسنگی مرد.

خیلی از ماها فکر میکنیم که اعمال ما چه سودی برای خدا دارد؛ و شاید با این فکر انحرافی در کارهای انسانی و اخلاقی و دینی خود اعمال کنیم. ?

? در حالی که امر و نهی خداوند برای خود ماست و او بی نیاز از اعمال ماست. ?

حال از خود این سؤال را بپرسیم ، ما از کدام گروه
هستیم ؟

زیرا ما الآن در باغ دنیا بوده و آزادیم تا اعمال خوب یا اعمال بد و فاسد را جمع آوری کنیم،

اما فردا زمانی که ملک الموت امر می شود تا ما را در قبرمان زندانی کند،

در آن زندان تنگ و تاریک و در تنهایی ••••••

نظرت چیست؟

آنجاست که اعمال خوب و پاکیزه ای که در زندگی دنیا جمع کرده ایم به ماسود می رسانند.

خداوند می فرماید: (وَتَزَوَّدُواْ فَإِنَّ خَیْرَ الزَّادِ التَّقْوی بقره197)
توشه بگیرید که بهترین توشه ها پرهیزکارى است

موضوعات: تدبر در قرآن  لینک ثابت
[جمعه 1397-03-25] [ 01:44:00 ب.ظ ]




️برای بسیاری از مردم این سوال وجود دارد که چرا بر گنبد نورانی امیرالمومنین(علیه السلام) پرچمی وجود ندارد در حالی که تمامی گنبدهای ائمه اطهار(علیهم السلام) پرچم دارند؟

چون پرچم نمادی به نشانه خون‌خواهی و طلب تقاص است و تقاص خون امام علی (علیه السلام) توسط فرزندش امام حسن(علیه السلام) از ابن ملجم ملعون گرفته شد در حالی که سایر امامان معصوم(علیهم السلام) در انتظار قیام امام منتظر برای قصاص قاتلان هستند
.
سئوال:
چرا گنبد حرم حضرت زینب(سلام الله علیها) پرچم دارد در حالی که شهید نشده است؟

گنبد حضرت زینب(سلام الله علیها) نیز پرچمی نداشت تا اینکه بارگاه نورانی اش به دست شمر صفتان بمباران شد و مدافعان حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) پرچم تقاص را بر گنبد ملکوتی اش بر افراشتند

سئوال:
چرا گنبد حرم مطهر امام حسین(علیه السلام) پرچم سرخ دارد در حالی که تقاص خون مطهرش توسط مختار ثقفی گرفته شد؟

فرهنگ خون‌خواهی در میان همه اقوام و ملل جهان از جمله عرب‌ها بوده است.در میان اعراب رسم بر این بوده کسی که خونش به ناحق و مظلومانه بر زمین ریخته می‌شد و انتقام آن به نحو شایسته‌ای گرفته نمی‌شد پرچم سرخی بر مزار او می‌گذاشتند. پرچم سرخ افراشته شده بر گنبد امام حسین (علیه السلام) نیز از همین باب می‌باشد.در زیارتی که امام صادق (علیه السلام) به «عَطِیّه» آموخت آمده است: «شدت همبستگی و پیوند سیدالشهدا با خدا به نحوی است که شهادتش همچون ریخته شدن خونی از قبیله خدا می‌ماند که جز با انتقام‌گیری و خونخواهی اولیا خدا، تقاص نخواهد شد»(مجلسی، بحار الانوار، ج98، ص148 و 168)از همین روی است که امام حسین(علیه السلام)را ثارالله یعنی خون خدا می‌نامند و خونخواهانش را لثارات می‌نامند.پس پرچم امام حسین(علیه السلام)هم به رنگ سرخ است تا نشان دهنده این موضوع باشد که منتقم خون آن بزرگوار خود خداوند تبارک وتعالی است و خون آن بزرگوار هرگز فراموش و پایمال نخواهد شد.از طرف دیگر این رنگ بیدار کننده همه عاشقان و دلباختگان آن حضرت می‌باشد که بدانند که امامشان چگونه و با چه مظلومیتی به شهادت رسیده است

موضوعات: تدبر در قرآن  لینک ثابت
 [ 01:28:00 ب.ظ ]




هیچوقت نمیگن امکانات ضعیفه

شدت آتش به حدی است که امکان امداد رسانی نیست(پلاسکو)
شدت انفجار به حدی است که امکان امداد رسانی نیست(معدن یورت)
دمای حرارت به حدی است که امکان امداد رسانی نیست(سانچی)
منطقه ی سقوط هواپیما به حدی صعب العبور است که امکان امداد رسانی نیست(هواپیمای یاسوج)

-هیچوقت نمیگن امکانات ضعیفه، مدیریت نداریم…!

موضوعات: تدبر در قرآن  لینک ثابت
[پنجشنبه 1397-03-24] [ 01:46:00 ب.ظ ]




? یکی بود یکی نبود.پسر بچه کوچکی بود به نام شجاع ? که با مامانش? به رستوران رفته بود.روز خوبی بود و آنها با خوشحالی غذای خوشمزه ای سفارش دادند و منتظر آماده شدن غذایشان شدند. ??? ??مامان به دستشویی رفت و شجاع مشغول بازی با ماشین کوچولوی اسباب بازی ای شد که همیشه همراهش بود?.یکدفعه صدایی گفت:"سلام.دلت میخواد یکی از این پاندا کوچولوها مال تو باشه ؟ ? من اون بیرون توی ماشینم چند تایی دارم.میخوای اونها رو ببینی؟ ??? ” و داشت به ویدیوی یک پاندای بامزه در موبایلش اشاره میکرد.شجاع اول به مرد که چهره خندانی داشت?‍♂ و بعد به ویدیو نگاه کرد. پانداها واقعا بامزه بودند و او واقعا دلش میخواست که آنها را از نزدیک ببیند ???

? از کودکتان بخواهید داستان را ادامه داده به پایان برساند.از او بپرسید شجاع باید چه میکرد؟

? اگر کودک شما هم مثل اغلب بچه های معصوم دیگر سعی کرد برای شجاع قصه ، پاندایی دست و پا کند، نگرانی خود را بروز ندهید. خونسرد باشید و کم کم با پرسیدن سوالات ساده او را به پایان دلخواه نزدیک کنید.مثلا بپرسید: شجاع باید با مرد صحبت میکرد؟ مگر او را میشناخت؟ اگر مادرش می آمد و او را پشت میز نمی دید ناراحت نمیشد؟

? به تدریج او را به سمتی سوق دهید که در داستان، شجاع فریاد بزند"نه، من تو را نمیشناسم .برو” یا با قاشق روی میز بکوبد یا لیوان آب را به زمین بیندازد و کاری کند که توجه دیگران جلب شود.به او بگویید هر بچه ای در چنین شرایطی مجاز به این کار هست و این نشانه ی شجاعت اوست.

? قصه ی شجاع را خلاقانه تغییر داده و هر بار با همین مضمون قصه کودکی را در موقعیت های کمی متفاوت برای فرزندتان تعریف کنید.

☘ به امید روزی که جهان جای امن تری برای زیستن باشد و قصه ها جز مفهوم عشق ، امنیت و شادی
نمایش کمتر

موضوعات: تدبر در قرآن  لینک ثابت
[یکشنبه 1397-03-20] [ 10:26:00 ب.ظ ]
 
   
 
مداحی های محرم