... |
نگاه چپ چپ در اتوبوس!
وارد اتوبوس شدم، جایی برای نشستن نبود. همان جا روبه روی در، دستم را به میله گرفتم. پیرمردی با کُتی کهنه، پشت به من، دستش را به ردیف آخر صندلی های آقایون گره کرده بود طوری که می توان گفت تقریبا در قسمت خانم ها بود. خانم دیگری وارد اتوبوس شد. کنار دست من ایستاد. چپ چپ نگاهی به پیردمرد انداخت، شروع کرد به غر زدن.
ـ برای چی اومده تو قسمت زنونه! مگه مردونه جا نداره؟ این همه صندلی خالی! ـ خانم جان این طوری نگو، حتما نمیتونسته بره! ـ دستش کجه، نمیتونه بشینه یا پاش خم نمی شه؟ ـ خب پیرمرده! شاید پاش درد میکنه نمیتونه بره بشینه! ـ آدم چشم داره میبینه! نگاه کن پاش تکون میخوره، این روزها حیا کجا رفته؟!
سکوت کردم، گفتم اگر همین طور ادامه دهم بازی را به بازار میکشاند. فقط خدا خدا میکردم پیرمرد صحبتها را نشنیده باشد. بی خیال شدم، صورتم را طرف پنجره کردم تا بارش برفها را تماشا کنم. به ایستگاه نزدیک میشدیم، پیرمرد می خواست پیاده شود. دستش را داخل جیبش برد. 50تومنی پاره ای را جلوی صورتم گرفت. گفت دخترم، این چند تومنیه؟ بغض گلویم را گرفت، پیرمرد نابینا بود. خانم بغل دست من خجالت زده سرش را پایین انداخت و سرخ شد.
[چهارشنبه 1396-07-19] [ 08:53:00 ق.ظ ]
|