زمهرير
 
 


Random photo
معمار اسپانیایی و تبدیل یک کارخانه سیمانی متروکه به خانه ای امروزی و مدرن

با سلامٍ دوست عزيز از شمامتشكريم كه از اين وبلاگ ديدن مي كنيد ، نظرات يامطالب ارزشمندتان را براي ما بفرستيد وباپيشنهادات خود مارا ياري كنيد. من سرباز جنگ سايبري هستم . باتشكر


جستجو


آخرین نظرات
  • سیدمحمد در کارگران حضرت فاطمه‌ی زهرا
  • خانعلی زاده در کثرت جمعیت در صحیفه سجادیه:
  • کبری نظرزاده در ▪️متن سخنرانی دختر شهید سلیمانی
  • لبیک یا مهدی  در استحمام جانباز قطع نخاعی به وسیله حاج قاسم
  • سربازی از تبار سادات  در از نشانه های آخر الزمان


پربازدید


موضوعات




ج

زیبا سازی وبلاگ




le



ab
 



لا اقل کمربند دشمن را نبندید؛

در جاده انقلاب روی یکی از تابلوها نوشته بود:
جاده لغزنده است؛ دشمنان مشغول کارند؛ با احتیاط برانید؛
دیر رسیدن به پست و مقام بهتر است از هرگز نرسیدن به امام؛
حداکثر سرعت مجاز سرعت حرکت ولی فقیه است؛
لا اقل کمربند دشمن را نبندید؛
با دنده لج حرکت نکنید؛
با وضو وارد شوید: این جاده مطهر به خون شهداست…
ممنون از لطفتون.
[گل] اللّهم عجّل لولیک الفرج [گل]

موضوعات: فرهنگي اجتماعي  لینک ثابت
[سه شنبه 1397-08-08] [ 08:35:00 ب.ظ ]




گناهی نشد که من انجام ندم

حتما بخونید خیلی عالی ????

یه نوجوان 16 ساله بود از محله های پایین شهر تهران…
چون بابا نداشت خیلی بد #تربیت شده بود
خودش میگفت:

گناهی نشد که من انجام ندم! ??

تا اینکه یه نوار #روضه ی حضرت زهرا سلام الله علیها زیر و روش کرد…☺️ ?
.
بلند شد اومد جبهه! ?
یه روز به فرماندمون گفت من از بچگی حرم امام رضا (علیه السلام) نرفتم…

می ترسم #شهید بشم و #حرم آقا رو نبینم! ??
یک 48 ساعته به من مرخصی بدین برم حرم امام رضا زیارت کنم و برگردم…

اجازه گرفت و رفت مشهد؛
دو ساعت توی حرم #زیارت کرد و برگشت جبهه!
.
توی وصیت نامه اش نوشته بود : ????
در راه برگشت از حرم امام رضا توی ماشین خواب #حضرت رو دیدم…
آقا بهم فرمود حمید!

اگر همین طور ادامه بدی؛
#خودم میام می برمت… ? ❤️
.
یه قبری برای خودش اطراف پادگان کنده بود!
نیمه شبا تا #سحر میخوابید داخل قبر گریه میکرد ?

میگفت یا امام رضا #منتظر وعده ام…
?#آقاجان_چشم_به_راهم_نزار ?

???
توی وصیت نامه #ساعت شهادت، #روز شهادت و #مکان شهادتش رو هم نوشته بود!!
#شهید که شد دیدیم حرفاش درست بوده

دقیقا توی روز، ساعت و مکانی شهید شد!
که تو وصیت نامه اش نوشته بود…

#شهید #حمید_محمودی

موضوعات: فرهنگي اجتماعي  لینک ثابت
 [ 08:09:00 ب.ظ ]




درختان باغ سرمازده!

مادرم در سن 71 سالگی عاشق شد … در سن 71 سالگی عاشق جوانکی سی و چند ساله شد. یک روز همه فرزندانش را دعوت کرد و بعد از کلی افاضات و صغری و کبری چیدن گفت که عاشق شده، عاشق جوانکی سی و چند ساله. هر چهار عروسش تا شنیدند بلند شدند و کف زنان و سوت زنان و قهقهه زنان رفتند سمتش و بوسیدندش و تبریک گفتند. برادرم نگاهم کرد. آن یکی برادرم نگاهم کرد. خواهرم نگاهم کرد. آن یکی خواهرم نگاهم کرد. و من همه را نگاه کردم و رفتم در فکر مادر هفتاد و یک ساله تازه عاشق شده ام.

ادامه »

موضوعات: فرهنگي اجتماعي  لینک ثابت
 [ 10:17:00 ق.ظ ]




اعداد بخیل

-درس استاد ریاضی:

♦️استاد ریاضی در وقت خارج از درس ، میگفت :
اعداد کوچکتر از یک ، خواص عجیبی دارند .

شاید بتوان آنها را با انسانهای بخیل مقایسه کرد .
مثلا عدد (0.2) !!!
وقتی در آنها ضرب میشوی یا میخواهی با آنها مشارکت کنی، تو را نیز کوچک میکنند.
3×0.2=0.6
وقتی میخواهی با آنها تقسیم شوی یا مشکلاتت را با آنها تقسیم کنی و بازگو کنی، مشکلاتت بزرگتر میشوند.
3÷0.2=15
وقتی با آنها جمع میشوی و در کنار آنها هستی مقدار زیادی به تو اضافه نمیشود و چیزی به تو نمی آموزند.
3 0.2=3.2
و اگر آنها را از زندگی کم کنی چیز زیادی از دست نداده ای !!!
3-0.2=2.8
زندگی ارزشمند خودتان را بخاطر آدمهای کوچک و حقیر ، بی ارزش نکنید.

موضوعات: امر به معروف ونهی از منکر, خنده حلال, خانواده اسلامي, اينفوگرافيك, انيميشن, فرهنگي اجتماعي, استفتاءات مقام معظم رهبري, حوزه, اسرار همسرداري, استاد پناهيان, استاد رافعي پور, داستان طنز, تبلیغات, تربیت فرزند  لینک ثابت
 [ 10:12:00 ق.ظ ]




انبیاء گذشته همه برمی گردند

رجعت کنندگان چه کسانی هستند؟

ما در روایات داریم که دو دسته افراد در دوره ی رجعت برمی گردند . یکی مومنین خالص و یکی کفار خالص . امام صادق (علیه السلام) فرمود : رجعت عمومی نیست . خصوصی است .کسانی برمی کردند که یا محض ایمان یا محض شرک هستند . از مصادیق بارز خالصی ایمان ائمه هستند . امام سجاد(علیه السلام) می فرماید : پیامبران و امیرالمومنین همه رجعت می کنند . در زیارت جامه ی کبیره درچند جا به این اشاره شده است : من به بازگشت شما ایمان دارم و من بازگشت شما را تصدیق می کنم . در زیارت آل یاسین که در عصرهای جمعه می خوانیم : اهل بیت رجعت شما حق است . در زیارت وارث ، عرفه و اربعین به رجعت اشاره شده است . روایات متعددی داریم که اولین امامی که رجعت می کند امام حسین (علیه السلام) است . امام حسین (علیه السلام) همراه با هفتاد نفر از یارانش رجعت می کنند . امام حسین (علیه السلام) در شب عاشورا رجعت را به یارانش گفته بود . وقتی همه ی مومنین اعتقاد پیدا کردند که این آقا امام حسین (علیه السلام) است ، امام زمان (عج) به شهادت می رسد و تجهیزات پس از مرگ ایشان را امام حسین (علیه السلام) بعهده دارد . امام حسین (ع) کفن و دفن ولی عصر را بعهده دارد .

حکومت امام زمان (عج) را امام حسین (علیه السلام) تحویل می گیرد . در مورد سایر ائمه که چطور می آیند ما روایتی معتبر نداریم . مرحوم شُبّر در کتب حق الیقین تصریح کرده است که در رابطه با ائمه ترتیب ذکر نشده است . ما روایت داریم که انبیاء گذشته همه برمی گردند امام باقر (علیه السلام) فرمودند : هیچ پیامبری نیست از آدم تا خاتم ، مگر اینکه به دنیا برمی گردد و امیرالمومنین او را یاری خواهد داد . آن عصر شکوهمند است زیراهمه ی انسانیت و اخلاق با هم بر می گردند و چهره های نورانی در کنار هم قرار می گیرند و آرزوی هر مومنی است که آن زمان رادرک کند .

〖از بیانات حجت الاسلام عالی〗

ادامه »

موضوعات: فرهنگي اجتماعي  لینک ثابت
 [ 06:41:00 ق.ظ ]




این داستان خیلی از ما آدماس

مرد فقیری با زن و پسرش زندگی سختی داشتند مرد به شغل خارکنی مشغول بود. در یکی از روزهای فقر؛ که غذایی نداشتند؛ زن خارکن یک کاسه شیر همراه شوهرش کرد. مرد در بیابان پس از کار به قصد خوردن شیر آمد، دید ماری دارد شیر را می خورد، دلش سوخت ایستاد و نگاه کرد. مار پس از خوردن به لانه خود رفت و یک سکه طلا به دهان برگشت و آن را در کاسه خالی شیر انداخت. مرد شکر خدا کرد. فردا مرد دوباره شیر آورد و باز ماجرای مار تکرار شد.

به این ترتیب مرد، هر روز برای مار شیر می آورد و یک سکه می گرفت، تا اینکه خانواده آنها ثروتمند شدند. روزی مرد که فردی با خدا بود راهی سفر حج شد و یه پسرش سفارش کرد که هر روز یک کاسه شیر برای مار ببرد.

پسر چند روز این کار را کرد و مار هم هر بار سکه ای در کاسه او گذاشت. تا اینکه یک روز پسرک با خود فکر کرد این چه کاری است؟ این دفعه مار را بکشد و تمام سکه ها را از لانه او بردارد. فردای آن روز وقتی مار می خواست به لانه برود پسر، با سنگی به مار حمله کرد. سنگ دُم مار را کند و مار نیز در دفاع از خود پسرک را هلاک کرد.

مرد از مکه برگشت ماجرا را فهمید کاسه شیری برداشت به آن محل رفت مار آمد شیر را خورد و سکه ای آورد در کاسه انداخت مرد از او عذر خواهی کرد مار در جواب گفت :
تا مرا دُم، تو را پسر یاد است
دوستی من و تو بر باد است

این داستان خیلی از ما آدماس که همیشه حریصیم و آخرش سر همین حرصمون همه چیو از دست میدیم

موضوعات: فرهنگي اجتماعي  لینک ثابت
[دوشنبه 1397-08-07] [ 07:18:00 ق.ظ ]




#ماجراـے_پسر_جوان_و_زن_بدڪاره__✒️

? در حدود سے چهل سال پیش جوان شڪستہ بندـے در قم نقل ڪرد ڪه روزـے زن مُحَجَّبِه اـے به درِ مغازه ـے من آمد و اظهار داشت ڪه استخوان پایم از جا در رفتہ و مے خواهم آن را جا بیندازـے ، ولے در بازار نمے شود.

? چون مے ترسم صدایم را افراد نامحرم بشنوند، اگر اجازه مےدهے به منزل برویم. قبول ڪردم و به دنبال آن زن روانہ شدم ، تا این ڪه به منزل ایشان وارد شدیم. آن زن درِ خانه را از داخل بست، متوجّه شدم ڪه قصد دیگرى دارد، درِ خانه را هم از داخل بسته بود، و مرا نیز تهدید مےڪرد ڪه در صورت مخالفت، به جوان هاـے بیرون منزل خبر مےدهم تا بہ خدمتت برسند!

? بہ او گفتم: سیصد تومان همراه دارم، بیست تومان هم در مغازه دارم، همه را به تو مے دهم، دست بردار.

? فایده نداشت، پیوستہ اصرار مےنمود و تهدید مےڪرد. از سوـے دیگر، آن زن آن قدر به من نزدیڪ بود که حال دعا و توسّل هم نداشتم، به گونہ اى ڪه گویا بین من و دعا حایل و مانعے ایجاد شده بود…

? سرانجام، به حسب ظاهر به خواستہ ـے او تن در دادم و حاضر شدم و اظهار رضایت نمودم و او را به گونه اى از خود دور کردم و براى تهیّہ ى چیزى فرستادم.

? در این هنگام دیدم حال دعا پیدا ڪرده ام. فورا به امام رضا ـ علیه السّلام ـ متوسّل شدم ڪه اگر عنایتى نفرمایے و مرا نجات ندهے و این بلا را رفع نڪنے، دست از شغلم بر مے دارم.

? مے گوید در همین اثنا دیدم سقف دالان شڪافتہ شد و پیرزنے از سقف به زیر آمد!

? فهمیدم توسّلم مستجاب شد. در این حین زن صاحب خانہ هم آمد، به پیر زن گفت: چه مے خواهے و براـے چه آمده اـے؟

? گفت: در این همسایگے نزدیڪ شما وضع حمل نموده اند، آمده ام مقدارـے پارچہ ببرم، گفت: از ڪجا آمده اـے؟

? گفت: از درِ خانہ، با این ڪه من دیدم از سقف خانه وارد شد! در هر حال، آن دو با هم به گفت و گو پرداختند و من هم فرصت را غنیمت شمرده به سمت درِ منزل پا بہ فرار گذاشتم. زن بہ دنبالم آمد و گفت: ڪجا مےروـے؟!

? گفتم: مےروم درِ خانه را ببندم. گفت: من در را بستہ ام. گفتم: آرـے! به همین دلیل ڪه پیرزن از آن وارد خانہ شد! به سرعت به سوـے در رفتم و از خانہ و از دست او نجات یافتم.

? وقتے مطلّع شد ڪه فرار مےڪنم، از پشت سر یڪ فحش به من داد و آب دهان بہ رویم انداخت، ڪه در آن حال براى من از حلوا شیرین تر بود…!

?? منبـع : آیت اللـہ بـ‌هجت «رحمة اللـہ»

موضوعات: فرهنگي اجتماعي  لینک ثابت
[یکشنبه 1397-08-06] [ 08:18:00 ب.ظ ]




طلبه جوان  از شیر و مار ترسید

مرحوم مرشد می گفت: “من در موقع زندگی با همسر اول خود، جوان بودم و نتوانستم محبت های او را جبران کنم.” پدرم می گفت: “مادربزرگ تو لقمه می گرفت و دهان پدرم می گذاشت.”

اما همسر دوم مرشد به اندازه همسر اول او وفا نداشت؛ بلکه برعکس همسر اول، با مرحوم مرشد بدرفتاری می کرد.
بدرفتاری های این همسر، به قدری شدت گرفت که به حد آزار او رسیده بود و مرشد می گفت: این سرنوشت من است و آزار و اذیت این زن تقدیری است که مرا به صبر وامی دارد.
همسر دوم با مرشد طوری رفتار می کرد که گویی غلام حلقه به گوش اوست و کمتر مردی می توانست این حقارت را تحمل کند و تاب بیاورد.
داستان معروف آن عالمی که طلبه ای برای دیدار او شهر به شهر گشته و منزل او را پیدا کرده بود، یادم آمد.
منزل عالم نزدیک جنگل بود و وقتی طلبه جوان به منزل عالم رسید او در خانه نبود.
همسر عالم درب منزل را به روی طلبه گشود و طلبه جوان از او پرسید: “عالم کجاست؟”

همسر عالم با لحن توهین آمیز و تحقیر کننده ای به طلبه جوان پاسخ داد: “آن فلان فلان شده را می گویی؟ رفته از جنگل هیزم بیاره!”
طلبه جوان که از رفتار همسر عالم و گفته های او مکدر و غمگین شده بود، در کنار منزل عالم به انتظار می نشیند.
چند لحظه بعد عالم از جنگل برمی گردد. در حالی که هیزم ها را سوار شیر نر زنده کرده و با مارهای سمی زنده هیزم ها را به کمر شیر، گره زده بود، به طرف او می آید.
طلبه جوان در حالی که از شیر و مارها ترسیده و از این وضع تعجب کرده بود، سر پا می ایستد. در حالی که به خود می لرزید، عالم به او نزدیک شده و در گوش او به آرامی می گوید: “جوان! من از آن صبر به این مقام رسیده ام!”
آری ما نوادگان همسر اول مرحوم مرشد همیشه مانند فداییان او بودیم. از همان کودکی در مقابل او مودب می ایستادیم و بدون اجازه او کاری نمی کردیم. وقتی همسر دوم مرشد با او بدرفتاری می کرد، جلو می آمدیم تا خود فرمان نامادری را برده و مرشد را خلاص کنیم.
ولی خود مرشد اجازه نمی داد می گفت: “صبر چیز خوبی است.” هر چه ناسزا می شنید، عصبانی نمی شد. آرام صحبت می کرد، آرام اطاعت می کرد و آرام به کار خود ادامه می داد.
منبع:بهترین کاسب قرن
خاطرات مرحوم حاج مرشد چلویی (طاب ثراه)
تالیف: علی عابد نهاوندی

موضوعات: فرهنگي اجتماعي  لینک ثابت
 [ 08:12:00 ب.ظ ]




مانند گوسفندی که زنده پوستش را بکنند

?روزی عزرائیل نزد موسی آمد، موسی پرسید: برای زیارتم آمده ای یا برای قبض روحم؟
عزرائیل: برای قبض روحت. موسی: ساعتی به من مهلت بده تا با فرزندانم وداع کنم.
عزرائیل: مهلتی در کار نیست. ‼️موسی (ع) به سجده افتاد و از خدا خواست تا به عزرائیل بفرماید که مهلت دهد تا با فرزندانش وداع کند.

?خداوند به عزرائیل فرمود:
«به موسی (ع) مهلت بده!» عزرائیل مهلت داد.
موسی (ع) نزد مادرش آمد و گفت:
«سفری در پیش دارم!»
مادر گفت: «چه سفری؟»

?موسی (ع) گفت: «سفر آخرت»
مادر گریه کرد. موسی (ع) نزد همسرش آمد، کودکش را در دامن همسرش دید، با همسر وداع کرد، کودک دست به دامن موسی زد و گریه کرد، دل موسی (ع) از گریه کودکش سوخت و گریه کرد خداوند به موسی (ع) وحی کرد:
«ای موسی! دل از آنجا بکن من از آن‌ها نگهداری می‌کنم و آن‌ها را در آغوش محبتم می‌پرورانم»
دل موسی (ع) آرام گرفت.
به عزرائیل گفت: جانم را از کدام عضو می‌گیری؟
عزرائیل: از دهانت
موسی: آیا از دهانی که بی واسطه با خدا سخن گفته است جانم را می‌گیری؟
عزرائیل: از دستت
موسی: آیا از دستی که الواح تورات را گرفته است؟
عزرائیل : از پایت
موسی: آیا از پایی که با آن به کوه طور برای مناجات با خدا رفته‌ام؟
#عزرائیل نارنجی خوشبو به موسی داد، موسی آن را بو کرد و جان سپرد.

?فرشتگان به موسی (ع) گفتند:
«یا أهوَنَ الأنبیاء مَوتاً کیفَ وَجَدتَ المَوتَ؛
ای کسی که در میان پیامبران از همه راحت‌تر مردی، مرگ را چگونه یافتی؟ موسی (ع) گفت: «کَشَاه تُسلَخُ و هِیَ حَیَّه؛
#مرگ را مانند گوسفندی که زنده پوستش را بکنند، یافتم.»

? مناهج الشارعین (علامه میرداماد)، ص 590

موضوعات: فرهنگي اجتماعي  لینک ثابت
 [ 08:11:00 ب.ظ ]




دکترقمشه ای میگوید :

کسی را دوست بدار ک دوستت دارد
حتی اگر غلام درگاهت باشد
و دست بکش ازدوست داشتن کسی که
دوستت ندارد..
حتی اگرسلطان قلبت باشد

فراموش نکن زمان ادم وفادار را
مشخص میکند ، نه زبان!

دریا برای مرغابی تفریحی بیش نیست
اما برای ماهی زندگیست
برای کسی ک دوستت دارد زندگی باش نه تفریح

ادامه »

موضوعات: فرهنگي اجتماعي  لینک ثابت
 [ 02:02:00 ب.ظ ]




خدمت جناب خدا !سلام علیکم،

?#نامه_ای_به_خدا

این ماجرای واقعی در مورد شخصی به نام نظرعلی طالقانی است که در زمان ناصرالدین شاه، دانش اموزی در مدرسه ی مروی تهران بود و بسیار آدم فقیر و تنگدستی بود. یک روز نظرعلی به ذهنش می رسد که برای خدا نامه ای بنویسد. این نامه هم اکنون در موزه ی گلستان تهران تحت عنوان “نامه ای به خدا” نگهداری می شود. مضمون این نامه :
✨✨✨✨✨
بسم الله الرحمن الرحیم
خدمت جناب خدا !
سلام علیکم،
اینجانب بنده ی شما هستم. از آنجا که شما در قرآن فرموده اید:
“و ما من دابه فی الارض الا علی الله رزقها”
«هیچ موجود زنده ای نیست الا اینکه روزی او بر عهده ی من است.»
من هم جنبنده ای هستم از جنبندگان شما روی زمین! در جای دیگر از قرآن فرموده اید:
“ان الله لا یخلف المیعاد”
مسلما خدا خلف وعده نمیکند.
بنابراین اینجانب به چیزهای زیر نیاز دارم:
1-همسری زیبا و متدین
2-خانه ای وسیع
3-یک خادم
4-یک کالسکه و سورچی
5 -یک باغ
6-مقداری پول برای تجارت
7-لطفا بعد از هماهنگی به من اطلاع دهید.
مدرسه مروی-حجره ی شماره ی 16- نظرعلی طالقانی
✨✨✨✨✨
نظرعلی بعد از نوشتن نامه با خودش فکر کرد که نامه را کجا بگذارم؟ بعد با خودش میگوید، مسجد خانه ی خداست. پس بهتره بگذارمش توی مسجد. به مسجد بازار تهران(مسجد شاه آن زمان) میرود و نامه را در پشت بام مسجد در جایی پنهان میکند و با خودش میگوید: حتما خدا پیداش میکند! او نامه را پنجشنبه در پشت بام مسجد میگذارد. صبح جمعه ناصرالدین شاه با درباری ها عزم شکار میکند! کاروان او ازجلوی مسجد می گذشته و از آنجا که(به قول پروین اعتصامی) “نقش هستی نقشی از ایوان ماست آب و باد وخاک سرگردان ماست” ناگهان به اذن خدا یک بادتندی شروع به وزیدن می کند و نامه ی نظرعلی را از پشت بام روی پای ناصرالدین شاه می اندازد. ناصرالدین شاه نامه را می خواند و دستور میدهد که کاروان به کاخ برگردد. سپس یک پیک به مدرسه ی مروی می فرستد و نظرعلی را به کاخ فرا میخواند. وقتی نظرعلی را به کاخ آوردند دستور میدهد همه وزرایش جمع شوند و میگوید:
نامه ای که برای خدا نوشته بودید، ایشان به ما حواله فرمودند پس ما باید انجامش دهیم و دستور میدهد همه ی خواسته های نظرعلی توسط وزرا یک به یک اجراء شود.
♻ این نامه هم اکنون در موزه گلستان موجود است و نگهداری میشود.
? این مطلب را میتوان درس واقعی #توکل نامید. یادمان باشد وقتی میخواهیم پیش خدا برویم فقط باید صفای دل داشته باشیم…همین و بس

http://shabpare.kowsarblog.ir

موضوعات: در چشمه سار ولایت, بصیرت در جنگ نرم, حجاب یا تبرج, تاریخ، آیینه عبرت, دانستنيهاي علمي, بيانات رهبر, جنبش نرم افزاري, تلنگر, تازه هاي فناوري, آيا مي دانيد؟, داستان كوتاه, جملات نغز, حرف حساب, بشقاب هاي سمي, حمايت از حيوانات, تازه هاي سلامت, فرهنگي اجتماعي, آموزش زبان, دانشگاه, درسنامه, آهنگ و موسيقي, آسيب هاي اجتماعي, حرمت سالمندان, داستان طنز, حكمت مطهر, تبلیغات, ASHURA, تبليغ, آموزنده  لینک ثابت
[شنبه 1397-08-05] [ 06:42:00 ب.ظ ]




بگو:دوست ندارم.

چه زیباست همیشه حرف مثبت بزنیم

نگو:ببخشید که مزاحمتان شدم.
بگو:از اینکه وقتتان را در اختیار من گذاشتید متشکرم.

نگو:گرفتارم.
بگو:در فرصتی مناسب در کنار شما خواهم بود.

نگو:خدا بد نده.
بگو:خدا سلامتی بده.

نگو:قابل نداره.
بگو:هدیه ایست برای شما.

نگو:شکست خوردم.
بگو:تجربه کردم.

نگو:زشته.
بگو:قشنگ نیست.

نگو:بد نیستم.
بگو:عالیم.

نگو:خسته نباشی.
بگو:خدا قوت.

نگو:متنفرم.
بگو:دوست ندارم.

نگو:دشوار است.
بگو:آسان نیست.

نگو:جانم به لبم رسید.
بگو:خیلی راحت نبود.

نگو:به تو ربطی ندارد.
بگو:خودم حلش می کنم.

خوب سخن گفتن قلب ها را تسخیر می کند.

موضوعات: احکام تصویری, آيينه خدا, آيا مي دانيد؟, فرهنگي اجتماعي, آهنگ و موسيقي  لینک ثابت
 [ 12:23:00 ب.ظ ]




همان جا کارم را یکسره کند

♥️ ? ⇨﷽
#حکایت
????
❄️⇦ به عیادت دوستی رفته بودم، پیرمرد شیک و کراوات زده ای هم آنجاحضور داشت. چند دقیقه بعداز ورود ما اذان مغرب گفتند، آقای پیرکراواتی ،باشنیدن اذان،درب کیف چرم گرانقیمتش را بازکرد و سجاده اش را درآورد و زودتر از سایرین مشغول خواندن نماز شد.!! برای من جالب بود که یک پیرمرد صورت تراشیده کراواتی این طور مقید به نماز اول وقت باشد.از او دلیل نماز خواندن اول وقتش را پرسیدم؟
????
❄️⇦در جوانی مدتی از طرف رضا شاه مسئول اجرای طرح تونل کندوان درجاده چالوس بودم. ازطرفی پسرم مبتلا به سرطان خون شده بود و دکتر های فرنگ هم جوابش کرده بودند و خلاصه هر لحظه منتظر مرگ بچه ام بودم.!!
روزی خانمم گفت که برای شفای بچه، مشهد برویم و دست به دامن امام رضا (علیه السلام) بشویم. آن موقع من این حرفها را قبول نداشتم اما چون مادر بچه خیلی مضطرب و دل شکسته بود قبول کردم. رسیدیم مشهد و بچه را بغل کردم ورفتیم وارد صحن حرم که شدیم خانمم خیلی گریه می‌کرد. گفت برویم داخل حرم که من امتناع کردم ، گچ بچه را گرفت و گریه کنان داخل حرم آقا رفت.
????
❄️⇦ پیرمردی توجه ام را به خودش جلب کرد که روی زمین نشسته بود و سفره کوچکی که مقداری انجیر و نبات خرد شده در آن بود. هرکسی مشکلش را به پیرمرد می گفت و او چند انجیر یا مقداری نبات درون دستش می گذاشت و طرف خوشحال و خندان می رفت!
به خود گفتم عجب مردم ساده ای داریم پیرمرد چطور همه را دل خوش کرده آن هم با انجیر و تکه ای نبات!
پیرمرد نگاهی به من انداخت و پرسید: حاضری با هم شرطی بگذاریم؟
گفتم: چه شرطی و برای چی؟
شیخ گفت : قول بده در ازاء سلامتی و شفای پسرت یکسال نمازهای یومیه را سر وقت اذان بخوانی.!
متعجب شدم که او قضیه مرا ازکجا می دانست!؟ کمی فکر کردم دیدم اگر راست بگوید ارزشش را دارد…
خلاصه گفتم :باشه قبوله و با این که تا آن زمان نماز نخوانده بودم و اصلا قبول نداشتم گفتم: باشه.!
????
❄️⇦همین که گفتم قبوله آقا، دیدم سر و صدای مردم بلند شد و در ازدحام جمعیت یک دفعه دیدم پسرم از لابلای جمعیت بیرون دوید و مردم هم به دنبالش چون شفاء گرفته وخوب شده بود. من هم از آن موقع طبق قول و قرارم با مرحوم “شیخ حسنعلی نخودکی” نمازم را سر وقت می‌خوانم.
????
❄️⇦ روزی محل اجرای تونل کندوان مشغول کار بودیم که گفتند رضا شاه جهت بازدید آمده. درحال تماشای حرکت کاروان شاه بودیم که اذان ظهرشد مردد بودم بروم نمازم را بخوانم یا صبرکنم بعد از بازدید شاه نمازم را بخوانم. چون به خودم قول داده بودم وضو گرفتم و ایستادم به نماز. رکعت سوم نمازم سایه رضا شاه را کنارم دیدم و خیلی ترسیده بودم. نمازم که تمام شد بلند شدم دیدم درست پشت سرم ایستاده، گفتم: قربان درخدمتگذاری حاضرم. رضا شاه هم پرسید : مهندس همیشه نماز اول وقت می خوانی!؟ گفتم : قربان از وقتی پسرم شفا گرفت نماز می خوانم چون درحرم امام رضا(علیه السلام) شرط کردم. رضا شاه نگاهی به همراهانش کرد و با چوب تعلیمی محکم به یکی زد و گفت: مرتیکه پدرسوخته، کسی که بچه مریضش رو امام رضا(ع) شفا بده، و نماز اول وقت بخوانه دزد و عوضی نمیشه.! اونی که دزده توی پدر سوخته هستی نه این مرد!
????
❄️⇦ بعدها متوجه شدم، آن شخص زیر آب من رو زده بود و رضا شاه آمده بود همان جا کارم را یکسره کند اما نماز خواندن من، نظرش را عوض کرده بود و جانم را خریده بود. از آن تاریخ دیگر هرجا که باشم اول وقت نمازم را می خوانم و به روح مرحوم “شیخ حسنعلی نخودکی” فاتحه و درود می فرستم.
????
? خاطره مهندس گرایلی سازنده تونل کندوان

موضوعات: سیره شهدا  لینک ثابت
 [ 07:08:00 ق.ظ ]




فیض کاشانی در قمصر

???

زمانی که فیض کاشانی در قمصر کاشان زندگی می کرد ، پدر خانمش ، ملاصدرا ، چند روزی را به عنوان میهمان نزد او در قمصر به سر می برد .
در همان ایام در قمصر ، جوانی به خواستگاری دختری رفت . والدین دختر پس از قبول خواستگار ، شرط کردند که تا زمان عقد نه داماد حق دارد برای دیدن عروس به خانه عروس بیاید و نه عروس حق دارد به بیرون خانه برود .
از این رو ، عروس و داماد که عاشق و شیدای همدیگر بودند و می خواستند همدیگر را ببینند ، به فکر چهره ای افتادند که نه با شرط مخالفت بشود و نه والدین عروس متوجه بشوند . لذا عروس حیله ای زد و گفت : من فلان موقع به قصد تکاندن فرش به پشت بام می آیم و تو هم داخل کوچه بیا ، همدیگر را ببینیم .
در آن وقت مقرر ، دختر فرش خانه را به قصد تکاندن به پشت بام برد و فرش را تکان می داد و داماد هم از داخل کوچه نظاره گر جمال دلنشین عروس خانم بود و مدام این جملات را می خواند :
اومدی به پشت بوندی اومدی فرش و تکوندی
اومدی گردی نبوندی اومدی خودت و نشوندی
در این حال ، عارف بزرگوار ، ملاصدرا از کوچه عبور می کرد و این ماجرا را دید و شروع به گریه کردن کرد . او یک شبانه روز بلند گریه می کرد تا این که فیض کاشانی از او پرسید :
چرا این گونه گریه می کنی ؟
ملاصدرا گفت : من امروز پسری را دیدم که با معشوقه خود با خوشحالی سخن می گفت . گریه من از این جهت است که این همه سال درس خوانده ام و فلسفه نوشتم و خود را عاشق خدای متعال می دانم اما هنوز با این حال و صفایی که این پسر با معشوقه خود داشت من نتوانستم با خدای خود چنین سخن بگویم . لذا به حال خود گریه می کنم

موضوعات: سیره شهدا  لینک ثابت
 [ 06:57:00 ق.ظ ]




دیگی_که_می_زاید

#دیگی_که_می_زاید_مردن_هم_دارد

ملا از همسایه خود دیگی را قرض گرفت . چند روز بعد دیگ را به همراه یک دیگ کوچک به او پس داد . وقتی #همسایه قصه دیگ اضافی را پرسید ملا گفت دیگ شما در خانه ما وضع حمل کرد

چند روز بعد ، ملا دوباره برای قرض گرفتن دیگ به سراغ همسایه رفت و همسایه خوش #خیال این بار دیگی بزرگتری به ملا داد به این امید که دیگچه بزرگتری نصیبش شود

تا مدتی از ملا نصرالدین خبری نشد . همسایه به در #خانه ملا رفت و سراغ دیگ خود را گرفت . ملا گفت دیگ شما موقع وضع حمل در خانه ما فوت کرد

همسایه گفت مگر دیگ میمیرد؟ چرا #مزخرف میگی . ملا به او گفت چرا روزی که گفتم دیگ تو زاییده نگفتی که #دیگ نمی زاید؟ دیگی که می زاید حتما مردن هم دارد

و این #حکایت اغلب ما مردم است هرجا که به نفع ما باشد عجیب ترین دروغ ها و داستانها را باور میکنیم اما کوچکترین ضرر را بر نخواهیم تابید

موضوعات: سیره شهدا  لینک ثابت
 [ 06:55:00 ق.ظ ]




ﭼﻬﺮﻩ ﻫﺎی  ﺧﻨﺪﺍﻥ

? #ﺳﻴﻤﺎﻫﺎ_ﺩﺭ_ﻗﻴﺎﻣﺖ:

? ﺭﻭ ﺳﻔﻴﺪﺍﻥ. «ﺗﺒﻴﺾّ ﻭﺟﻮﻩ»
? ﺭﻭ ﺳﻴﺎﻫﺎﻥ. «ﻭﺟﻮﻫﻬﻢ ﻣﺴﻮﺩّﺓ»
? ﭼﻬﺮﻩ ﻫﺎﻳﻲ ﺷﺎﺩﺍﻥ. «ﻭﺟﻮﻩ ﻳﻮﻣﺌﺬ ﻧﺎﺿﺮﺓ»
? ﺻﻮﺭﺕ ﻫﺎﻳﻲ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﻏﻤﮕﻴﻦ. «ﻭﺟﻮﻩ ﻳﻮﻣﺌﺬ ﺑﺎﺳﺮﺓ»
? ﭼﻬﺮﻩ ﻫﺎﻳﻲ ﺧﻨﺪﺍﻥ. «ﻭﺟﻮﻩ ﻳﻮﻣﺌﺬ ﻣﺴﻔﺮﺓ
? ﺻﻮﺭﺕ ﻫﺎﻳﻲ ﻏﺒﺎﺭ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﮔﺮﺩ ﺯﺩﻩ. «ﻭﺟﻮﻩ ﻳﻮﻣﺌﺬ ﻋﻠﻴﻬﺎ ﻏﺒﺮﺓ»
? ﭼﻬﺮﻩ ﻫﺎﻳﻲ ﺧﻮﺍﺭ ﻭ ﺫﻟﻴﻞ. «ﻭﺟﻮﻩ ﻳﻮﻣﺌﺬٍ ﺧﺎﺷﻌﻪ

ادامه »

موضوعات: سیره شهدا, احکام تصویری, آيينه خدا, آيا مي دانيد؟, اخبار استان ها, آسيب هاي اجتماعي, ASHURA, آموزنده  لینک ثابت
 [ 06:50:00 ق.ظ ]




ﺗﺎ ﺁﺳﻤﺎﻧﯽ ﺷﺪﻥ ﺭﺍﻩ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺍﺳﺖ

تقدیم به شما ??
دوستان و هم گروهی های عزیز

ﺩﻋﺎ ﻣﯿﮑﻨﻢ …
ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ …
ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﻡ …
ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﻪ ﻣﺎﻥ …
ﮐﺴﯽ ﭺ ﻣﯿﺪﺍﻧﺪ …
ﺷﺎﯾﺪ ﺧﺪﺍ ﺩﺳﺘﻪ ﺟﻤﻌﯽ ﻧﮕﺎﻫﻤﺎﻥ ﮐﺮﺩ
ﺩﻋﺎ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻟﻬﺎﯾﻤﺎﻥ …

ﺑﺮﺍﯼ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ …
ﺑﺮﺍﯼ ﮔﺮﯾﻪ ﻫﺎ ﻭ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ …
ﺩﻋﺎ ﻣﯿﮑﻨﻢ …
ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻦ !!!
ﻣﯿﺪﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺭﺍﻫﯽ ﻧﯿﺴﺖ
ﻭﻟﯽ ﺗﺎ ﺁﺳﻤﺎﻧﯽ ﺷﺪﻥ ﺭﺍﻩ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺍﺳﺖ
ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﻫﺎﯼ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺗﻮ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯿﺸﻮﺩ
ﻣﺎ ﺑﯽ ﺳﻠﯿﻘﻪ ﺍﯾﻢ ، ﻃﻠﺐ ﺁﺏ ﻭ ﻧﺎﻥ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ تو خود ﺍﯼ ﺧﺰﺍﻧﻪ ﺩﺍﺭ ﺑﺨﺸﺸﻬﺎ، بهترینها ﺭﺍ ﺑﺮﺍیمان مقدرکن… ” آمین “
نمایش کمتر

موضوعات: سیره شهدا  لینک ثابت
 [ 06:50:00 ق.ظ ]




بپیچ سمت چپ

? این روز ها در کشور عراق با پدیده‌ای روبرو هستیم

که زائران ایرانی به زبون عربی صحبت می‌کنن و مردم عراقی به زبان فارسی .
امروز می‌خواستم آدرس بگیرم از یه عراقیه گفتم: 《اَین شارع بنات‌الحسن》 یعنی خیابان بنات‌الحسن کجاست؟

? عراقیه گفت: مستقیم برو بعد بپیچ سمت چپ. (تازه چ و پ ندارن عربا) . منم گفتم: شکراََ جزیلاََ . اونم گفت: خواهش می‌کنم…☺️

#کانال_عارفین
@Arefin

موضوعات: سیره شهدا  لینک ثابت
 [ 06:47:00 ق.ظ ]




جوان پیرمرد را به قتل رساند

جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت: «بین شما کسی است که مسلمان باشد؟»
همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد. بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت: «آری من مسلمانم.»

جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا. پیرمرد به دنبال جوان به راه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند. جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که می‌خواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد. پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد.

جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید: «آیا مسلمان دیگری در بین شما است؟»
افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را به قتل رسانده نگاهشان را به پیشنماز مسجد دوختند. پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت:
«چرا نگاه می‌کنید؟ به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمی‌شود!»

موضوعات: سیره شهدا  لینک ثابت
[جمعه 1397-08-04] [ 09:28:00 ب.ظ ]




لابلای گلبرگ

???

پدر هیچ وقت جلوی چشم ما گریه نمی کرد گاهی شبها اما از پسِ روزهایی که زیاد سیگار کشیده بود قبل از آن که به رختخواب برود دور از چشم همه ، حتی مادرم می رفت سراغ چمدان توی انباری پیراهن پولکی سبز رنگ همیشگی را بیرون می کشید طوری در آغوش می گرفت که گویی شانه هایی هنوز توی آن استوار است گویی صاحبش هنوز توی آن نفس می کشد دردش را می فهمد و قفسه ی سینه اش برای غم ها و دلتنگی هایش بالا پایین می شود آنقدر که محکم آن پیراهن را به سینه اش می چسباند من هم اغلب دزدکی نگاه می کردم که مرد خانه مان چگونه در آغوش یک پیراهنِ خالیِ کهنه اشک می ریزد
یک بار لای در مرا دید پیش خود نشاند و پیراهن را دستم داد گفت بو بکش بوی خاصی نمی داد اما به روی خودم نیاورد
آن را از دستم گرفت و داخل چمدان گذاشت عکسی را بیرون کشید ، بوسید و نشانم داد پسری توی حوض ، آب تنی می کرد و پیر زن مهربانی توی لباس سبز رنگ پولکی لبِ یک حوض که دورتا دورش پر بود از گلهای شمعدانی حوله به دست ، با لبخندی ملیح نشسته بود
گریه امانش را برید گفت:می خواستم عطر تنش لابلای گلبرگ گل های روی پیراهنش لانه کند
گفت می خواستم چمدان را که باز کردم تمام انباری بوی مادرم را بگیرد
فردای آن شب قُلکم را شکستم و با تمام پولش برای مادرم چند پیراهن گلدار خریدم تا هر روزِ خدا یک لباس گل گلی به تن کند.

#داستانک
?????
@look_beautiful

موضوعات: سیره شهدا  لینک ثابت
 [ 09:28:00 ب.ظ ]




قحطی خواهد آمد

گویند خدا به موسی گفت:
قحطی خواهد آمد به قومت بگو برای روز های سخت آماده شوند❗️
موسی به قومش گفت و آنها در دیوار خانه ها سوراخ ایجاد کردند که در هنگام سختی به داد هم برسند تا زمان قحطی بگذرد ….

مدتی گذشت ….
قحطی نیامد موسی از خدا علت را پرسید خدا به او گفت من دیدم که قوم تو به هم رحم کردند ،
من چگونه به این قوم رحم نکنم ‼️

?
به هم رحم کنیم تا
رحم خدا شامل حالمان شود ?

موضوعات: سیره شهدا  لینک ثابت
 [ 09:28:00 ب.ظ ]




رنگ و لعاب مصنوعے خانمها

حال ِ خوب چادر
??????????
خیلے حس قشنگـیه ڪہ ?
وقتے از ڪنار ِ یہ زوج ِ جوون رد میشے،
آقا تو رو به خانمش نشون میده ُ میگه:
حجاب این خانم خیلے خوبه ✅

خیلے حس نابیه ڪہ?
دو تا آقاے میانسال، تو خیابون ببیننت
و بہ هم بگن: هنوزم همچین دخترایے وجود دارن؟
و تو ڪِیف ڪنی از اینڪہ تڪی …☺️ خیلے حس خاصیه ڪہ?
خیلے از آقاپسر هاے امروزے
بہ ارزش حجابت پے بردن ✅
و میگن: آفرین بهش، چہ حجابے داره .. ✅
یا برات ارزش قائلن و وقتے میخواے رد شے ڪل ِ پیـاده رو رُ برات باز میڪنن ..☺️
مواظب ِ حرف زدنشون هستن .. مواظبن موقع رد و بدل ڪردن چیزے انگشتاتو نگیرن تو دستشون …❗️
خیلے حس جالبیه ڪہ ببینے،? خیلے از پسرا از تو خوششون اومده،
اما بخاطر ِ چادرت جرات نمیڪنن این حس رو مطرح ڪنن?
و درخواست نامربوطے ڪنن ..?
یجورایے فیلترشون میڪنی با حجابت و فقط مرد ِ میدون میطلبے ❤
یا پسرایے ڪه دلشون میخوادت ُ با حسرت نگاهت میڪنن .? خیلے حس قشنگیه،? چشم هایے ڪہ در مقابل ِ سیاه چادرت بہ هیچ جایے جز زمین بند نیست ..?
نگاه هایے ڪہ شاید خستہ از رنگ و لعاب مصنوعے خانمهاے شهر،?
آرامش و متانت رو از صورت تو هدیہ میگیرن ..☺️
چشم هایے ڪہ میبندے ازشون و دست نیافتنے و دیده نشده می مونے براے ِ مرد ِ خاص ِزندگیت ?
??????????

موضوعات: سیره شهدا  لینک ثابت
[پنجشنبه 1397-08-03] [ 06:48:00 ق.ظ ]




سگ دیگران

? حلوا، به قیمت گزاف

خسته و رنجور، به مسجدی رسید. داخل شد. وضویی ساخت و دو رکعت نماز خواند. سپس به گوشه ای رفت تا قدری بیاساید. اما سر و صدای بچه ها، توجه او را به خود جلب کرد. چندین کودک از معلم خود، درس می گرفتند و اکنون وقت استراحت آنها بود. بچه ها، در گوشه و کنار مسجد، پراکنده شدند تا چیزی بخورند یا استراحتی بکنند.

دو کودک، در نزدیک شبلی، نشستند و هر یک سفره خود را گشود. یکی از آن دو کودک که لباسی نو و تمیز داشت و معلوم بود که از خانواده مرفهی است، در سفره خود نان و حلوا داشت. کودک دیگر که سر و وضع خوبی نداشت، با خود، جز یک تکه نان خشک نیاورده بود. کودک فقیر، نگاهی مظلومانه به سفره کودک منعم انداخت و دید که او با چه ولعی، نان و حلوا می خورد.

قدری، مکث کرد؛ ولی بالاخره دل به دریا زد و گفت: نان من خشک است، آیا از آن حلوا، کمی به من هم می دهی تا با این نان خشک، بخورم؟ - نه، نمی دهم. - اما این نان خشک، بدون حلوا، از گلوی من پایین نمی رود! - اگر از این حلوا به تو بدهم، سگ من می شوی؟ - آری، می شوم. - پس تو حالا سگ من هستی؟ - بله، هستم. - پس چرا مثل سگ ها، صدا در نمی آوری؟ پسرک بیچاره، پارس می کرد و حلوا می گرفت و همین طور هر دو به کار خود ادامه دادند تا نان و حلوا تمام شد و هر دو رفتند که به درس استاد برسند.

شبلی در همه این مدت، می نگریست و می گریست. دوستانش که او را در گوشه مسجد یافته بودند، کنارش نشستند و از علت گریه او پرسیدند .شبلی گفت: ببینید که طمع چه بر سر مردم می آورد! اگر این کودک فقیر، به همان نان خشک خود قناعت می کرد و به حلوای دیگری، طمع نمی بست، سگ دیگران نمی شد و خود را چنین خوار نمی کرد!

? #قابوس_نامه، ص 261
✍ عنصرالمعالی کیکاووس بن اسکندر

موضوعات: سیره شهدا  لینک ثابت
[چهارشنبه 1397-08-02] [ 08:03:00 ب.ظ ]




سرزمین خالی

? گناهان خود را کوچک نشمارید!

پیامبر گرامی اسلام صلی الله علیه و آله در یکی از مسافرت ها همراه جمعی از اصحاب خود در سرزمین خالی و بی آب و علفی فرود آمدند و به یاران خود فرمودند: هیزم بیاورید تا آتش روشن کنیم. اصحاب عرض کردند: یا رسول الله! اینجا سرزمینی خالی است و هیچ گونه هیزمی در آن وجود ندارد. پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: بروید هر کس هر مقدار می تواند هیزم جمع کند و بیاورد.

یاران به صحرا رفتند و هر کدام هر اندازه که توانستند، ریز و درشت، جمع کردند و با خود آوردند. همه را در مقابل پیغمبر صلی الله علیه و آله روی هم ریختند. مقدار زیادی هیزم جمع شد. در این وقت رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: گناهان کوچک هم مانند این هیزمهای کوچک است. اول به چشم نمی آید، ولی وقتی که روی هم جمع می گردند، انبوه عظیمی را تشکیل می دهند.

آنگاه فرمود: یاران! از گناهان کوچک نیز بپرهیزید. اگر چه گناهان کوچک چندان مهم به نظر نمی آیند؛ هر چیز طالب و جستجو کننده ای دارد. جستجو کنندگان! آن چه را در دوران زندگی انجام داده اید و هر آن چه بعد از مرگ آثارش باقی مانده است، همه را می نویسد و روزی می بینید که همان گناهان کوچک، انبوه بزرگی را تشکیل داده است.

? #بحارالانوار، ج 73، ص 346
✍ مرحوم علامه محمد باقر مجلسى

موضوعات: سیره شهدا  لینک ثابت
 [ 08:03:00 ب.ظ ]




دزد نماز خوان

? دزدی با ارزش

دزدی به خانه احمد خضرویه رفت و بسیار بگشت، اما چیزی نیافت که قابل دزدی باشد. خواست که نومید بازگردد که ناگهان احمد، او را صدا زد و گفت ای جوان، سطل را بردار و از چاه، آب بکش و وضو بساز و به نماز مشغول شو تا اگر چیزی از راه رسید به تو بدهم، مبادا که تو از این خانه با دستان خالی بیرون روی. دزد جوان، آبی از چاه بیرون در آورد، وضو ساخت و نماز خواند.

روز شد، کسی در خانه احمد را زد. داخل آمد و 150 دینار نزد شیخ گذاشت و گفت این هدیه، به جناب شیخ است. احمد رو به دزد کرد و گفت دینارها را بردار و برو، این پاداش یک شبی است که در آن نماز خواندی. حال دزد دگرگون شد و لرزه بر اعضایش افتاد.

گریان به شیخ نزدیک تر شد و گفت تاکنون به راه خطا می رفتم، یک شب را برای خدا گذراندم و نماز خواندم، خداوند مرا این چنین اکرام کرد و بی نیاز ساخت، مرا بپذیر تا نزد تو باشم و راه صواب را بیاموزم. کیسه زر را برگرداند و از مریدان شیخ احمد گشت.

? #تذکرة_الاولیاء
✍ عطار نیشابوری

موضوعات: سیره شهدا  لینک ثابت
 [ 08:02:00 ب.ظ ]




? تا شب

گویند: صاحب دلی، برای اقامه نماز به مسجدی رفت. نمازگزاران، همه او را شناختند؛ پس، از او خواستند که پس از نماز، بر منبر رود و پند گوید. پذیرفت. نماز جماعت تمام شد. چشم ها همه به سوی او بود. مرد صاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر نشست. بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود.

آن گاه خطاب به جماعت گفت: مردم! هر کس از شما که می داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد، برخیزد! کسی برنخاست. گفت: حالا هر کس از شما که خود را آماده مرگ کرده است، برخیزد! باز کسی برنخاست. گفت: شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید؛ اما برای رفتن نیز آماده نیستید!

?تذکرة_الاولیاء
✍ عطار نیشابوری

موضوعات: سیره شهدا  لینک ثابت
 [ 08:00:00 ب.ظ ]




کودک در دهان گرگ

? کودکی در دهان گرگ

در بنی اسرائیل قحطی شدیدی پیش آمد (آذوقه نایاب شد) زنی لقمه نانی داشت آن را به دهان گذاشت که میل کند، ناگاه گدایی فریاد زد، ای بنده خدا گرسنه ام! زن با خود گفت: در چنین موقعیت سزاوار است این لقمه نان را صدقه بدهم و به دنبال آن، لقمه را از دهانش بیرون آورد و آن را به گدا داد.

زن طفل کوچکی داشت، همراه خود به صحرا برد و در محلی گذاشت تا هیزم جمع کند، ناگهان گرگی جهید و کودک را به دهان گرفت و پا به فرار گذاشت. فریاد مردم بلند شد، مادر طفل سراسیمه به دنبال گرگ دوید ولی هیچ کدام اثر نبخشید. همچنان گرگ طفل را در دهان گرفته، به سرعت می دوید.

خداوند ملکی را فرستاد کودک را از دهان گرگ گرفت و به مادرش تحویل داد. سپس به زن گفت: آیا راضی شدی لقمه ای به لقمه ای؟ یکی لقمه (نان) دادی، یک لقمه (کودک) گرفتی!

? #بحارالانوار، ج 14، ص 188
✍ مرحوم علامه محمد باقر مجلسى

موضوعات: سیره شهدا  لینک ثابت
 [ 07:49:00 ب.ظ ]




بازار بغداد سوخت

? حمد بی جا

گفت: سی سال است که استغفار می کنم از گناه یک شکر گفتن. گفتند: چرا؟ گفت: روزی مرا خبر دادند که بازار بغداد سوخت، اما دکان تو در آن بازار، سالم ماند و از آتش، گزندی ندید. همان دم گفتم: الحمدلله.

ناگاه به خود آمدم و خجلت بردم، از شرم آن که خود را بهتر از برادرانم در بازار بغداد، شمردم و مصیبت آنان را در نظر نگرفتم. این الحمدلله در آن وقت، یعنی مرا با سود و زیان برادران دینی ام، کاری نیست. همین که مال من از آسیب آتش، در امان مانده است، کافی است! پس بر آن شکر بی جا، سی سال طلب مغفرت می کنم!

? #تذکرة_الاولیاء
✍ عطار نیشابوری

موضوعات: سیره شهدا  لینک ثابت
 [ 07:47:00 ب.ظ ]




دیده برزخی رجبعلی خیاط

? تو گناه را ترک کن، خدا تربیتت می کند

رجبعلی خیاط می گوید: «در ایّام جوانی دختری رعنا و زیبا از بستگان، دلباخته مَنْ شد و سرانجام در خانه ای خلوت مرا به دام انداخت، با خود گفتم: «رجبعلی! خدا می تواند تو را خیلی امتحان کند، بیا یک بار تو خدا را امتحان کن! و از این حرام آماده و لذّت بخش به خاطر خدا صرف نظر کن. سپس به خداوند عرضه داشتم: «خدایا! من این گناه را برای تو ترک می کنم، تو هم مرا برای خودت تربیت کن!»

آن گاه یوسف گونه پا به فرار می گذارد و نتیجه این ترک گناه، باز شدن دیده برزخی او می شود؛ به گونه ای که آنچه را که دیگران نمی دیدند و نمی شنیدند، می بیند و می شنود و برخی اسرار برای او کشف می شود.

? #کیمیای_محبت، ص79
✍ محمد محمدی ری شهری

موضوعات: سیره شهدا  لینک ثابت
 [ 07:37:00 ب.ظ ]




مراقب باش که در گل فرود نیایی

? لغزیدن عالم

ابوحنیفه از عالمان بزرگ و نامی اهل سنت (مؤسس مذهب حنفی) روزی از جایی می گذشت. کودکی را دید که پا در گل فرو کرده و ایستاده است. ابو حنیفه به آن کودک گفت: مراقب باش که در گل فرود نیایی و نیفتی.

کودک گفت: افتادن من چندان مهم نیست، که اگر بیفتم، فقط خود را گلی و خاک آلود خواهم کرد. اما تو خود را نگه دار که اگر پای تو بلغزد و بیفتی، مسلمانان نیز بلغزند و بیفتند و گناه همه بر تو است. ابوحنیفه از زیرکی آن کودک به شگفت آمد و بگریست.

? #تذکرة_الاولیاء
✍ عطار نیشابوری

موضوعات: سیره شهدا  لینک ثابت
 [ 07:37:00 ب.ظ ]




اگر آب بخورم چه شود؟

? آب و خاک

شخصی نزد قاضی بصره آمد و گفت: ای امام مسلمانان اگر خرما خوردم، دین مرا زیان دارد؟ قاضی گفت: نه. پرسید اگر قدری سیاه‌دانه با او بخورم چطور؟ قاضی گفت: باکی نباشد. گفت: اگر آب بخورم چه شود؟ گفت: روا باشد. آن شخص گفت: ای قاضی شراب خرما، مخلوط این سه است آن را چرا حرام می‌گویی؟

قاضی جواب داد: ای شیخ! اگر قدری خاک بر تو اندازم آیا آسیبی به تو رساند؟ گفت: نه. قاضی پرسید: اگر قدری آب بر تو بریزم آیا تو را درد آید؟ گفت نه. قاضی پرسید: اگر این آب و خاک را با هم بیامیزم و از آن خشتی بسازم و بر سرت زنم چگونه باشد. شیخ جواب داد: سرم بشکند. قاضی گفت همچنانکه اینجا سرت بشکند آنجا نیز دینت بشکند. شخص خجل گشت و بازگشت.

? #پندها_نکته‌ها_لطیفه‌ها
✍ علی اکبری

موضوعات: سیره شهدا  لینک ثابت
 [ 07:37:00 ب.ظ ]




برخویشتن بدی نکن!

? برخویشتن بدی نکن!

شخصی به اباذر نوشت: به من چیزی از علم بیاموز! اباذر در جواب گفت: دامنه علم گسترده است ولی اگر می توانی بدی نکن بر کسی که دوستش می داری.

مرد گفت: این چه سخنی است که می فرمایی آیا تاکنون دیده اید کسی در حق محبوبش بدی کند؟

اباذر پاسخ داد: آری! جانت برای تو از همه چیز محبوب تر است. هنگامی که گناه می کنی بر خویشتن بدی کرده ای.

? #بحارالانوار، ج 22، ص 402
✍ مرحوم علامه محمد باقر مجلسى

موضوعات: سیره شهدا  لینک ثابت
 [ 07:35:00 ب.ظ ]




چرا این کار را کردی؟

? چگونه گناهان فرو می ریزد

ابوعثمان می گوید: من با سلمان فارسی زیر درختی نشسته بودم، او شاخه خشکی را گرفت و تکان داد همه برگهایش فرو ریخت. آنگاه به من گفت: نمی پرسی چرا چنین کردم؟ گفتم: چرا این کار را کردی؟

در پاسخ گفت: یک وقت زیر درختی در محضر پیامبر صلی الله علیه و آله نشسته بودم، حضرت شاخه خشک درخت را گرفت و تکان داد تمام برگهایش فرو ریخت. سپس فرمود: سلمان! سؤال نکردی چرا این کار را انجام دادم؟ عرض کردم: منظورت از این کار چه بود؟

فرمود: وقتی که مسلمان وضویش را به خوبی گرفت، سپس نمازهای پنچگانه را بجا آورد، گناهان او فرو می ریزد، همچنان که برگهای این درخت فرو ریخت.

? #بحارالانوار، ج 82، ص 319
✍ مرحوم علامه محمد باقر مجلسى

موضوعات: سیره شهدا  لینک ثابت
 [ 07:35:00 ب.ظ ]




علمی  توی بقچه

? غزالی و راهزنان

غزالی، دانشمند شهیر اسلامی، اهل طوس بود. در آن وقت، یعنی در حدود قرن پنجم هجری، نیشابور مرکز و سواد اعظم آن ناحیه بود و دارالعلم محسوب می شد. طلاب علم در آن نواحی برای تحصیل و درس خواندن به نیشابور می آمدند.

غزالی نیز طبق معمول به نیشابور و گرگان آمد و سالها از محضر اساتید و فضلا با حرص و ولع زیاد کسب فضل نمود. و برای آنکه معلوماتش فراموش نشود و خوشه هایی که چیده از دستش نرود، آنها را مرتب می نوشت و جزوه می کرد. آن جزوه ها را که محصول سالها زحمتش بود مثل جان شیرین دوست می داشت.

بعد از سالها عازم بازگشت به وطن شد. جزوه ها را مرتب کرده در توبره ای پیچید و با قافله به طرف وطن روانه شد.از قضا قافله با یک عده دزد و راهزن برخورد. دزدان جلو قافله را گرفتند و آنچه مال و خواسته یافت می شد یکی یکی جمع کردند.

نوبت به غزالی و اثاث غزالی رسید. همینکه دست دزدان به طرف آن توبره رفت، غزالی شروع به التماس و زاری کرد و گفت: «غیر از این، هرچه دارم ببرید و این یکی را به من واگذارید.» دزدها خیال کردند که حتما در داخل این بسته متاع گران قیمتی است. بسته را باز کردند، جز مشتی کاغذ سیاه شده چیزی ندیدند.

گفتند: «اینها چیست و به چه درد می خورد؟». غزالی گفت: «هرچه هست به درد شما نمی خورد، ولی به درد من می خورد». گفتند: به چه درد تو می خورد؟ غزالی گفت: «اینها ثمره ی چند سال تحصیل من است. اگر اینها را از من بگیرید، معلوماتم تباه می شود و سالها زحمتم در راه تحصیل علم به هدر می رود.». دزد راهزن گفت: به راستی معلومات تو همین است که در اینجاست؟ «بلی.» گفت: علمی که جایش توی بقچه و قابل دزدیدن باشد، آن علم نیست، برو فکری به حال خود بکن.

این گفته ی ساده ی عامیانه، تکانی به روحیه ی مستعد و هوشیار غزالی داد. او که تا آن روز فقط فکر می کرد که طوطی وار از استاد بشنود و در دفاتر ضبط کند، بعد از آن در فکر افتاد که کوشش کند تا مغز و دماغ خود را با تفکر پرورش دهد و بیشتر فکر کند و تحقیق نماید و مطالب مفید را در دفتر ذهن خود بسپارد. غزالی می گوید: «من بهترین پند را، که راهنمای زندگی فکری من شد، از زبان یک دزد راهزن شنیدم.

? #داستان_راستان، ج1
✍ علامه شهید مرتضی مطهری

موضوعات: سیره شهدا  لینک ثابت
 [ 07:33:00 ب.ظ ]




معرفی کتاب‌های مناسب

✅ یکی از بهترین فضاسازی‌های شهری در #اردبیل که مورد توجه رسانه‌های اجتماعی قرار گرفته است
? ترکیبی از #زیباسازی ، #تبلیغ #کتابخوانی ، معرفی کتاب‌های مناسب

موضوعات: سیره شهدا  لینک ثابت
[سه شنبه 1397-08-01] [ 08:54:00 ب.ظ ]




زلیخا در موزه مصر

(بازسازی چهره زلیخا در موزه مصر)
شاید براتون جالب باشه بدونید زلیخا چه شکلی بوده…

موضوعات: سیره شهدا  لینک ثابت
 [ 06:50:00 ب.ظ ]




عشق بازی میکنم با نام او.

پیرمردی داشت رو زمین با انگشت چیزی مینوشت…
رفتن جلو دیدن چندین متر صدها بار نوشته:"حسین”
طوریکه انگشتش زخم شده!
ازش پرسیدن حاجی چکار میکنی؟؟!!
گفت چون میسر نیست من را کام او …
عشق بازی میکنم با نام او…
یا حسین علیه السلام
حسین جان

چکنم گر نکنم گریه به مظلومی تو
گریه آبی است که بر آتش دل تسکین است..

موضوعات: سیره شهدا  لینک ثابت
 [ 01:03:00 ب.ظ ]




نفرین مادری

غزلی بسیار زیبا در پی سخنان رهبر معظم انقلاب…

دیگر توان نداریم، تهدید دیگری را…
یا حرفهای تلخ، امثال جانکری را…

تفسیرتان غلط بود، از کربلای زینب… ع
کورید که ندیدید! بالای نی سری را…

بعد از ژنو دوباره، لوزان امیدتان شد…
در سر چه می پرانید، آیین نوکری را…

لبخند دیپلماسی، تدبیر ترس تا کی…
مردانه تر بگیرید، تصمیم بهتری را…

هم اقتدار مارا یکجا به باد دادید…
هم آبرو هم عزت، هم این فن آوری را…

با عکس چهار فرزند، کنج بهشت زهرا… س
دنبالتان شنیدم، نفرین مادری را…

هیهات من الذله، ما انقلابی هستیم…
هرگز نمی پذیریم، تحقیر و تو سری را…

رو کن گزینه ها را، ما تشنه ی جهادیم…
بسیار دوست داریم، تدبیر رهبری را…

✋ لبیک یاخامنه ای ✋

موضوعات: سیره شهدا  لینک ثابت
 [ 01:03:00 ب.ظ ]




روح الله روی آب راه می رود

حضرت عیسی با یقین خالصانه گفت:
(بسم الله) و بر روی آب حرکت کرد!
مرد کوتاه قد، هنگامی که دید عیسی بر روی آب راه می رود، با یقین راستین گفت:
بسم الله، و روی آب به راه افتاد تا به حضرت عیسی رسید. در این حال مرد دچار خودبینی و غرور شد و با خود گفت:
عیسی روح الله روی آب راه می رود و من هم روی آب راه می روم، بنابراین، عیسی چه فضیلتی بر من دارد؟ هر دو روی آب راه می رویم.
همان دم یک مرتبه زیر آب رفت و فریادش بلند شد:
(ای روح الله مرا بگیر و از غرق شدن نجاتم ده!)
حضرت عیسی دستش را گرفت و از آب بیرون آورد و فرمود: ای مرد مگر چه گفتی که در آب فرو رفتی؟
مرد کوتاه قد گفت:
من گفتم، همان طور که روح الله روی آب راه می رود، من نیز روی آب راه می روم. پس با این حساب چه فرقی بین ماست! خودبینی به من دست داد و به کیفرش گرفتار شدم.
حضرت عیسی فرمود:
تو خود را (در اثر خودبینی) در جایگاهی قرار دادی که شایسته آن نبودی بدین جهت خداوند بر تو غضب نمود و اکنون از آنچه گفتی توبه کن!
مرد توبه کرد و به رتبه و مقامی که خدا برایش قرار داده بود بازگشت و موقعیت خود را دریافت.
امام صادق علیه السلام پس از نقل این قضیه فرمود:
(فاتقوا الله و لا یحسدن بعضکم بعضا.)
(پس شما نیز از خدا بترسید و پرهیز کار باشید و به همدیگر حسد نورزید.)

داستانهای بحارالانوار نوشته محمود ناصری

موضوعات: سیره شهدا  لینک ثابت
 [ 01:02:00 ب.ظ ]




الهم  عجل لوليك الفرج

قشنگترین متنی که تا حالا خوندم،بخون قشنگه

آتش و آب و آبرو با هم.
هر سه گشتند. در سفر. همراه.

عهد کردند. هر یکى گم شد.
با نشانى ز خود. شود پیدا.

گفت آتش. به هر کجا دود است.
میتوان یافتن. مرا آنجا.

آب گفتا. نشان من پیداست.
هر کجا باغ هست و سبزه بیا.

آبرو رفت و گوشه اى بگرفت.
گریه سر داد. گریه اى جانکاه.

آتش آن حال دید و حیران شد.
آب. در لرزه شد. ز سر تا پا.

گفتش آتش. که گریه ى تو ز چیست ؟
آب گفتا. بگو نشانه چو ما

آبرو لحظه اى به خویش آمد
دیدگان پاک کرد و کرد نگاه

گفت. محکم مرا نگه دارید
گر شوم گُم نمیشوم پیدا
《رهی معیری》
از خدا بخواهیم آبرویمان حفظ شود و آبروی هیچ مخلوقی نرود که پایه و اساس و اعتبار آبروست.ومن الله التوفیق
نمایش کمتر

موضوعات: سیره شهدا  لینک ثابت
 [ 01:02:00 ب.ظ ]




به همین راحتی

تا حالا شده بخواین بدونید هر جزأ قرآن تو صفحه چنده؟؟
فرض کنید میخوایم جزأ 8 را ببینیم از کدوم صفحه شروع میشه از 8 یک عدد کم میکنیم

حاصل را در 2 ضرب میکنیم می شود14 آن دو را میگذاریم بغل 14 میشود 142
پس جزأ 8 از ص 142 شروع میشود..
به همین راحتی :)

موضوعات: سیره شهدا  لینک ثابت
 [ 01:02:00 ب.ظ ]




جعبه استرس

⬅️ تکنیک رفع استرس

یک جعبه مقوایی مثل یک جعبه کفش بیارید و دربش رو محکم چسب نواری بزنید. بالای آن شکافی کوچک ایجاد کنید. حالا هر نگرانی که نسبت به یک موضوع دارید رو روی یک تکه کاغذ بنویسید و داخل جعبه بیاندازید.

هر روز نگرانیها و استرس های روزانه تان را نوشته و توی جعبه بیاندازید. بعد از گذشت چند ماه جعبه را باز کنید و تمام نگرانیهای گذشته خود را مجددا بخوانید.

باور کنید که کلی می خندید و از طرفی ملاحظه میکنید که در کمال ناباوری 90 درصد آن استرسها تنها درذهن شما حضور داشتن و عملا هیچوقت اتفاق نیفتادند. اینطوری مغزتان تعلیم میبیند که به سادگی بابت مسائل کوچک مضطرب نشود.

این شیوه را به عادت خوب تبدیل میکند و دیگه در آینده به ساخت Worry Box دیگر نیازی نخواهید داشت.

#دکتر_محمود_معظمی

موضوعات: سیره شهدا  لینک ثابت
 [ 02:09:00 ق.ظ ]
1 2