حکایت ما و خدا
☕️خدا: بنده من نماز شب بخوان وآن یازده رکعت است.
?بنده: خدایا خسته ام! نمی توانم.
☕️خدا:بنده من،دورکعت نمازشفع ویک رکعت نماز وتر بخوان.
?بنده:خدایا خسته ام! برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم.
☕️خدا: بنده من قبل از خواب این سه رکعت را بخوان.
?بنده: خدایا سه رکعت زیاد است!
☕️خدا: بنده من فقط یک رکعت نماز وتر بخوان.
?بنده: خدایا امروز خیلی خسته ام! آیا راه دیگری ندارد؟
☕️خدا: بنده من قبل از خواب وضو بگیرو رو به آسمان کن و بگو یا ا…
?بنده: خدایا من در رختخواب هستم. اگر بلند شوم،خواب از سرم می پرد!
☕️خدا: بنده من همان جاکه دراز کشیده ای،تیمم کن و بگو یا ا…
?بنده: خدایا هوا سرد است! نمی توانم دستانم را از زیر پتو در بیاورم.
☕️خدا: بنده من در دلت بگو یا ا… ما نماز شب برایت حساب می کنیم.
بنده اعتنایی نمی کند و می خوابد.
☕️خدا: ملائکه من،ببینید آن قدر ساده گرفته ام،اما او خوابیده است. چیزی به اذان صبح نمانده. او را بیدار کنید. دلم برایش تنگ شده است. امشب با من حرف نزده.
?ملائکه: خداوندا دوباره او را بیدار کردیم،اما باز خوابید.
☕️خدا: ملائکه من در گوشش بگویید پروردگارت منتظر توست.
?ملائکه: پرورگارا باز هم بیدار نمی شود.
☕️خدا: اذان صبح را می گویند. هنگام طلوع آفتاب است. ای بنده من بیدار شو. نماز صبحت قضا می شود.
?ملائکه: خداوندا نمی خواهی با او قهر کنی؟
☕️خدا: او جز من کسی را ندارد… شاید توبه کرد…
بنده من،تو هنگامی که به نماز می ایستی،من آنچنان گوش فرا می دهم که انگار همین یک بنده را دارم و تو چنان غافلی که گویا صدها خدا داری.
[سه شنبه 1396-07-11] [ 05:15:00 ب.ظ ]
|