زمهرير
 
 


Random photo
الهم  عجل لوليك الفرج

با سلامٍ دوست عزيز از شمامتشكريم كه از اين وبلاگ ديدن مي كنيد ، نظرات يامطالب ارزشمندتان را براي ما بفرستيد وباپيشنهادات خود مارا ياري كنيد. من سرباز جنگ سايبري هستم . باتشكر


جستجو


آخرین نظرات
  • سیدمحمد در کارگران حضرت فاطمه‌ی زهرا
  • خانعلی زاده در کثرت جمعیت در صحیفه سجادیه:
  • کبری نظرزاده در ▪️متن سخنرانی دختر شهید سلیمانی
  • لبیک یا مهدی  در استحمام جانباز قطع نخاعی به وسیله حاج قاسم
  • سربازی از تبار سادات  در از نشانه های آخر الزمان


پربازدید


موضوعات




ج

زیبا سازی وبلاگ




le



ab
 



عشق یعنی رهبرم سید علی
موضوعات: در چشمه سار ولایت  لینک ثابت
[جمعه 1396-07-14] [ 10:25:00 ب.ظ ]




توصیه های تبلیغی رهبر معظم انقلاب:
موضوعات: در چشمه سار ولایت  لینک ثابت
 [ 09:52:00 ب.ظ ]




جانم فدای رهبر
موضوعات: در چشمه سار ولایت  لینک ثابت
 [ 09:46:00 ب.ظ ]




عشق یعنی رهبرم سید علی
موضوعات: در چشمه سار ولایت  لینک ثابت
 [ 09:45:00 ب.ظ ]




موضوعات: در چشمه سار ولایت  لینک ثابت
 [ 09:37:00 ب.ظ ]




آرامش حضور "خدا "ست،
موضوعات: در چشمه سار ولایت  لینک ثابت
 [ 09:34:00 ب.ظ ]




عشق یعنی رهبرم سید علی

اللهم صل علی محمد وآل محمد

موضوعات: در چشمه سار ولایت  لینک ثابت
 [ 09:26:00 ب.ظ ]




الهم  عجل لوليك الفرج
موضوعات: در چشمه سار ولایت  لینک ثابت
 [ 09:24:00 ب.ظ ]




اللهم صل علي محمد وآل محمد

اللهم صل علی محمد وآل محمد

موضوعات: در چشمه سار ولایت  لینک ثابت
 [ 09:22:00 ب.ظ ]




الهم  عجل لوليك الفرج
موضوعات: در چشمه سار ولایت  لینک ثابت
 [ 09:21:00 ب.ظ ]




پیشینه ضرب المثل جواب ابلهان خاموشی ست!
️نقل است که شیخ الرئیس ابوعلی سینا وقتی از سفرش به جایی رسید اسب را بر درختی بست و کاه پیش او ریخت و سفره پیش خود نهاد تا چیزی بخورد ، روستایی سوار بر الاغ آنجا رسید
از خرش فرود آمد و خر خود را در پهلوی اسب ابوعلی سینا بست تا در خوردن کاه شریک او شود و خود را به شیخ نهاد تا بر سفره نشیند ….
️شیخ گفت : خر را پهلوی اسب من مبند که همین دم لگد زند و پایش بشکند!
روستایی آن سخن را نشنیده گرفت ، با شیخ به نان خوردن مشغول گشت . ناگاه اسب لگدی زد . روستایی گفت : اسب تو خر مرا لنگ کرد!
️شیخ ساکت شد و خود را لال ظاهر نمود! روستایی او را کشان کشان نزد قاضی برد . قاضی از حال سوال کرد ، شیخ هم چنان خاموش بود . قاضی به روستایی گفت : این مرد لال است؟
️روستایی گفت : این لال نیست بلکه خود را لال ظاهر ساخته تا اینکه تاوان خر مرا ندهد . پیش از این با من سخن گفته ،
قاضی پرسید : با تو سخن گفت؟
او جواب داد که : گفت خر را پهلوی اسب من نبند که لگد بزند و پایش بشکند . قاضی خندید و بر دانش شیخ آفرین گفت …

شیخ پاسخی گفت که زان پس در زبان پارسی مثل گشت :
“جواب ابلهان خاموشی است”
امثال و حکم
علی اکبر دهخدا

موضوعات: در چشمه سار ولایت  لینک ثابت
 [ 07:54:00 ق.ظ ]




بخشی از متن کتاب بازگشت خورشید(داستان قیام امام خمینی ره )
داستان شماره2
دم غروب، سرهنگ مولوى با چند نفر از ساواکى‏ها، که همگى لباس کارگرها و کشاورزها را به تن داشتند، از جلو منزل آقا گذشتند. مولوى نگاهى به طلاب زخمى و نالان و نیم‏نگاهى به چماق خودش انداخت و باخنده گفت: « هر شیخى که جلوم سبز مى‏شد، با یک ضربه مى‏انداختمش!«.
ساواکى‏ها خندیدند و در حالى که از منزل آقا دور مى‏شدند، صدایشان به گوش رسید.
- آخوندا شکایت ما را پیش خمینى مى‏برند، خدا بخیر بگذراند!
طلبه‏ها با دست و پاى شکسته، در حالى که مى‏نالیدند از در نیمه‏باز منزل آقا داخل مى‏رفتند. رفته‏رفته به تعدادشان افزوده مى‏شد. بعضى از نزدیکان و دوستان آقا دویدند تا در را ببندند. آقا از وضوخانه بیرون آمد و با ناراحتى نگاه کرد. طلاب تا آقا را دیدند گریه‏هاشان بلند شد.
- آقا فیضیه را به خاک و خون کشیدند!
طلبه‏اى که عمامه‏اش افتاده و لباس‏هایش پاره‏پاره شده بود، جلو آمد و با گریه گفت: « حاج آقا! ما را از ایوان مدرسه پایین انداختند و با چوب و چماق کتک زدند!«.
آقا دستى به صورت و محاسن خیسش کشید و به طرف در نگاه کرد. چندنفر مى‏خواستند در را ببندند. آقا بلند گفت: »چرا در را مى‏بندید، بگذارید بیایند!« سپس خونسرد و صبور از پله‏هاى ایوان بالا رفت و به نماز ایستاد. صداى گریه و زارى بلند بود. آقا بدون فوت وقت نماز مغرب و عشا را خواند و ازجا بلند شد. بعد روبه جمعیت ایستاد و باآرامش گفت: « چیزى نشده، مطمئن باشید که شاه با این کار، گور خودش را کنده است. حمله به فیضیه، یعنى حمله به اسلام، و شاه با این کار گور خودش را کنده است. حمله به فیضیه، یعنى حمله به اسلام و این کار یعنى تیشه به ریشه خود زدن…«.
سخنان آقا، طلبه‏ها را آرام کرد. سروصداها خوابید. آقا به همه توصیه کرد به خانه‏هاى خود بروند و آمادگى و هشیارى خود را حفظ کنند. طلبه‏ها صلوات فرستادند و از خانه بیرون رفتند. آقا بعد از اینکه طلبه‏ها را راهى کرد، نگران به‏سوى تلفن اشاره کرد و گفت: »منزل آقاى گلپایگانى را بگیرید ببینید از مدرسه به منزل آمده است یا نه؟«.
تلفن‏ها در کنترل ساواک بود. کسى در جواب تلفن گفت: »بله، آقا به منزل تشریف آوردند و بعد به مسجد رفتند!« آقا خیالشان راحت شد. نفس راحتى کشید و روى زمین نشست.
ساعتى گذشت. طلبه‏ها هنوز در رفت‏وآمد بودند. آقا نگران فیضیه بود. با نگرانى خبرها را دنبال مى‏کرد. یکى از طلبه‏ها که آخر شب به منزل آقا آمد خبر داد که بالاخره آیت‏اللَّه گلپایگانى از مدرسه فیضیه به منزل برگشت. آقا با تعجب پرسید: « مگر نگفتند آقاى گلپایگانى به منزل تشریف برده‏اند؟«.
طلبه لبخندى زد و گفت: « آقا تلفن و اداره مخابرات همه دست خودشان است، دروغ گفته‏اند! من خودم همین الان دارم از فیضیه مى‏آیم!» آقا به زانویش زد و بلند شد. با ناراحتى رفت پشت میز کوچکش نشست و قلم را برداشت و نوشت: « من اکنون قلب خود را براى سرنیزه‏هاى مأمورین شما حاضر کردم،ولى براى قبول زورگویى‏ها و خضوع در مقابل جبارى‏هاى شما حاضر نخواهم کرد…«.
{P . صحیفه امام، ج1، ص166. P}

جهت دانلود بخشی از متن کتاب به لینک زیر مراجعه کنید:
http://www.baharnashr.ir/bookdetails.aspx?bookcode=519

موضوعات: در چشمه سار ولایت  لینک ثابت
 [ 05:30:00 ق.ظ ]