زمهرير
 
 


Random photo
مـن گـدایی درت را دوسـت دارم حسین

با سلامٍ دوست عزيز از شمامتشكريم كه از اين وبلاگ ديدن مي كنيد ، نظرات يامطالب ارزشمندتان را براي ما بفرستيد وباپيشنهادات خود مارا ياري كنيد. من سرباز جنگ سايبري هستم . باتشكر


جستجو


آخرین نظرات
  • سیدمحمد در کارگران حضرت فاطمه‌ی زهرا
  • خانعلی زاده در کثرت جمعیت در صحیفه سجادیه:
  • کبری نظرزاده در ▪️متن سخنرانی دختر شهید سلیمانی
  • لبیک یا مهدی  در استحمام جانباز قطع نخاعی به وسیله حاج قاسم
  • سربازی از تبار سادات  در از نشانه های آخر الزمان


پربازدید


موضوعات




ج

زیبا سازی وبلاگ




le



ab
 



یک نویسنده معروف
در خیابانی راه می رفت
که ناآگاهانه به شخصی تنه زد.
شخص بی وقفه شروع به
فحش دادن و بد و بیراه گفتن کرد.

بعد از مدتی که خوب فحش داد، نویسنده کلاهش را از سر برداشت و محترمانه معذرت خواهی کرد و در پایان گفت: من هم فلانی هستم.

زن که بسیار شرمگین شده بود، عذرخواهی کرد و گفت: چرا خودتان را زودتر معرفی نکردید؟
در جواب گفت: شما سخت مشغول معرفی خود بودید و من هم صبر کردم تا توضیحات شما تمام شود و من هم خودم را معرفی کردم.

رفتار هر کس نشان دهنده شخصیت اوست

موضوعات: وادي سياست  لینک ثابت
[یکشنبه 1396-06-12] [ 07:28:00 ب.ظ ]




ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻭﺳﻂ ﺟﺎﺩﻩ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦﮐﻪ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻞ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﺪ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﺎﯾﯽ ﻣﺨﻔﯽ ﮐﺮﺩ .ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﺭﮔﺎﻧﺎﻥ ﻭ ﻧﺪﯾﻤﺎﻥ ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﯽ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺘﻨﺪ ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﻫﻢ ﻏﺮﻭﻟﻨﺪ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﺷﻬﺮﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻧﻈﻢ ﻧﺪﺍﺭﺩ. ﺣﺎﮐﻢ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺮ ﻋﺠﺐ ﻣﺮﺩ ﺑﯽ ﻋﺮﺿﻪ ﺍﯼ ﺍﺳﺖ ﻭ …
ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻭﺳﻂ جاده ﺑﺮ ﻧﻤﯽﺩﺍﺷﺖ .
ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻏﺮﻭﺏ ، ﯾﮏ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﭘﺸﺘﺶ ﺑﺎﺭ ﻣﯿﻮﻩ ﻭ ﺳﺒﺰﯾﺠﺎﺕ ﺑﻮﺩ، ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺳﻨﮓ ﺷﺪ، ﺑﺎﺭﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺯﻣﯿﻦ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﺎ ﻫﺮ ﺯﺣﻤﺘﯽ ﺑﻮﺩ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻭﺳﻂ ﺟﺎﺩﻩ ﺑرﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭﯼ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ .
ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﮐﯿﺴﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺯﯾﺮ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﮐﯿﺴﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺍﺧﻞ ﺁﻥ ﺳﮑﻪ ﻫﺎﯼ ﻃﻼ ﻭ ﯾﮏ ﯾﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ.
ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺩﺭ ﺁﻥ ﯾﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ : ﻫﺮ ﺳﺪ ﻭ ﻣﺎﻧﻌﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﯾﮏ ﺷﺎﻧﺲ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ!!!
زندگی عمل کردن است . این شکر نیست که چای را شیرین میکند بلکه حرکت قاشق چای خوری است که باعث شیرین شدن چایی میشود …

موضوعات: وادي سياست  لینک ثابت
 [ 07:18:00 ب.ظ ]




.عحب....... مدینه فاضله ای خواهد شد.!!!

میگن در یزد ، معلمی پس از چند بار آموزش درس از شاگردانش پرسید :
چه کسی متوجه نشده است؟
سه نفر از شاگردان دستشان را بالا بردند….
معلم گفت : بیایید جلوی تخته و چوب تنبیه خود را از کیفش بیرون درآورد .
تمام دانش آموزان جا خوردند و متعجب و ترسان به معلم نگاه می کردند .
معلم به یکی از سه دانش آموز گفت :

پسرم! این چوب را بگیر و محکم به کف دست من بزن !
دانش آموز متعجب پرسید :به کف دست شما بزنم ؟به چه دلیل ؟
معلم گفت: پسرم مطمئنا” من در تدریسم موفق نبودم که شما متوجه درس نشدید…!!! به همین دلیل باید تنبیه شوم!
دانش آموز اول چند بار به دست معلم زد و معلم از درد سوزش دستش، آهی کشید و چهره اش برافروخته شد .
نوبت نفر دوم شد . دانش آموز دوم که گریه اش گرفته بود، به معلم گفت :

خانم معلم ! به خدا من خودم دقت نکردم و یاد نگرفتم . من دوست ندارم با چوب
به دست شما بزنم .
از معلم اصرار و از دانش آموز انکار !
دیگر ، تمامی دانش آموزان کلاس به گریه افتاده و از بازیگوشی های گاه و بیگاه داخل کلاس ، هنگام درس دادن معلم شرمسار بودند….!!!
از آن روز دانش آموزان کلاس از ترس تنبیه شدن معلمشان جرأت درس نخواندن نداشتند

و اما نتیجه ……
این داستان واقعی در یزد مصداقی برای مسئولان مملکت است که در حوزه ای اگر خطایی از مخاطبان حوزه آن ها سر زد ،خود را باید تنبیه نموده تا الگویی برای رسیدن به جامعه سالم باشیم….!!!
اگر هر کدام از ما مدیران در حوزه فعالیت خود این گونه عمل کنیم………..
مثلاً اگر در اداره ای کم کاری شد، به جبران آن ،رئیس، خود تمام کارهای عقب افتاده را از کارمندان گرفته و شخصا انجام دهد.
اگر در بانکی کلاه برداری و یا اختلاس صورت پذیرفت،ریس بانک مربوطه خود را تنبیه نموده و تنزل شغل دهد.
اگر در حوزه فرهنگی کاستی از سوی مردم و یا متولیان وجود داشته باشد ،دولتمردان مربوطه استعفا دهند.
اگر در حوزه امنیتی و انتظامی بر مردم اجحافی شد،فرماندهان انتظامی به همین دلیل به حبس اختیاری روند.
اگر در حوزه قضایی خطایی صورت گرفت، قاضی استعفا داده و رئیس شعبه خود را
مکافات کند.
و البته همه این ها با تبلیغ و اطلاع رسانی مناسب همراه باشد.
که اگر شود…..عحب…….
مدینه فاضله ای خواهد شد.!!!

موضوعات: وادي سياست  لینک ثابت
 [ 07:16:00 ب.ظ ]




دکتر چمران اوایل با بچه ها ناهار نمی خورد

دکتر چمران اوایل با بچه ها ناهار نمی خورد. از بس سرش شلوغ بود. یک بار به سالن نهارخوری آمد و دید بچه ها در صف ایستاده اند. اما معلمها گوشه ای از سالن، میزی مخصوص به خود دارند و بدون رعایت صف غذا می گیرند و آنجا می نشینند و غذایشان هم چرب تر و مفصل تر از بچه هاست. عصبانی شد. آمد پشت سر بچه ها در صف ایستاد. بچه ها تعجب کرده بودند. هر معلمی که می آمد، می دید چمران خودش در صف با بچه ها ایستاده، یا وارد صف می شد یا با نهیب چمران در صف قرار می گرفت. وقتی نوبت چمران شد تا غذا بگیرد، گفت مثل دانش آموز قبلی بری من غذا بکش. دیگر هم نبینم به بچه ها گوشت ندهی و بگذاری برای معلم ها. به همه باید گوشت و خورشت برسد. سپس سر میز بچه ها نشست.
اینچنین بود که چمران هنوز در قلب شاگردان پیشین و همکاران خود جای گرفت و الگوی جوانان مقاومت لبنان شد.
مطلب کامل در: moodkerbes.info/1395

موضوعات: وادي سياست  لینک ثابت
 [ 07:13:00 ب.ظ ]




مرد گل خوار

مردی دچار بیماری گِل خواری بود و چون چشمش به گِل می افتاد، اراده اش سست می شد و شروع به خوردن آن می نمود.
او روزی برای خریدن قند به دکان عطاری رفت. عطار در دکان سنگِ ترازو نداشت و از گِل سرشوی برای وزن کشی استفاده می کرد.
عطار به مرد گفت: من از گِل به عنوان سنگِ ترازو استفاده می کنم. برای تو مشکلی نیست؟
مرد گفت: من قند می خواهم و برایم فرق نمی کند از چه چیزی برای وزن کشی استفاده کنی.
در همین هنگام مرد در دل خود می گفت: چه بهتر از این گل! سنگ به چه دردی می خورد برای من گِل از طلا با ارزش تر است. اگر سنگ نداری و گِل به جای آن می گذاری باعث خوشحالی من است.
عطار به جای سنگ در یک کفه ی ترازو، گِل گذاشت و برای شکستن قند به انتهای مغازه رفت. در همین اثنا، مرد گِل خوار دزدکی شروع به خوردن از گِلی که در کفه ی ترازو بود کرد.
او تند تند می خورد و می ترسید مبادا عطار متوجه ماجرا شود.
عطار زیرچشمی متوجه ی گل خوردن مشتری شد ولی به روی خودش نیاورد. بلکه به بهانه پیدا کردن تیشه قند شکن، خود را معطل می کرد.
عطار در دل خود می گفت: تا می توانی از آن گل بخور. چون هر چقدر از آن می دزدی در واقع از خودت می دزدی! تو بخاطر حماقتت می ترسی که من متوجه دزدیت بشوم. در حالیکه من از این می ترسم که تو کمتر گل بخوری! تا می توانی گل بخور.
تو فکر می کنی من احمق هستم؟ نه! این طور نیست. بلکه هنگامی که در پایان کار، مقدار قندت را دیدی، خواهی فهمید که چه کسی احمق و چه کسی عاقل است!

خیلی از انسانها با ولع زیاد مشغول خوردن گل های این دنیا هستند و احساس پیروزی و موفقیت نیز می کنند، در حالی که در آخرت خواهند فهمید که چقدر از یک کفه ترازوی خود کاسته اند و چه مقدار قند برای خود در آن دنیا باقی گذاشته اند!

موضوعات: وادي سياست  لینک ثابت
 [ 06:45:00 ب.ظ ]




مدرسه ای اقدام به بردن دانش آموزانش به اردو میکنه

که در مسیر حرکت اتوبوس به یک تونل نزدیک میشوند

که نرسیده به آن تابلویی با این مضمون دیده میشود

که حداکثرارتفاع سه متر

و ارتفاع اتوبوس هم سه متر بود.

? ولی چون راننده قبلا این مسیر رو اومده بود

با کمال اطمینان وارد تونل میشود

ولی سقف اتوبوس به سقف تونل کشیده میشود

و در اواسط تونل توقف میکند.

?پس از آروم شدن اوضاع مسولین و راننده پیاده میشوند.

پس از بررسی اوضاع مشخص میشود

که یک لایه آسفالت جدیدی روی جاده کشیده شده

که باعث این اتفاق شده و همه به فکر چاره افتادند

?یکی به کندن آسفالت و دیگری به

بکسل کردن با ماشین سنگین دیگر و …

اما هیچکدام چاره ساز نبود.

?پسر بچه ای از اتوبوس پیاده شده و گفت
که راه حل این مشکل را من میدانم

که یکی از مسوولین اردو بهش گفت

که برو بالا پیش بچه ها و و از دوستات جدا نشو!!

?پسر بچه با اطمینان کامل گفت

که به خاطر کوچکیم دست کمم نگیر

و یادت باشه که سر سوزن به این کوچکی

چه بلایی سر بادکنک بزرگ در میآره.

?مرد از حاضر جوابی کودک تعجب کرد

و راه حل از او خواست.

بچه گفت

که پارسال دریک نمایشگاهی معلممان یادمان داد

که از یک مسیر تنگ چه جوری عبور کنیم

و گفت که برای اینکه دارای روح لطیف و حساسی باشیم

باید درونمان را از هوای نفس و باد غرور

و تکبر و طمع و حسادت خالی کنیم

و در اینصورت میتوانیم از هر مسیر تنگ عبور کنیم

و به خدا برسیم.

?مسوول به اوگفت که بیشترتوضیح بده.

پسر بچه گفت

که اگر بخواهیم

این مساله را روی اتوبوس اجرا کنیم

باید باد لاستیکهای اتوبوس را کم کنیم

تا اتوبوس از این مسیر تنگ و باریک عبور کند.

پس از این کار اتوبوس از تونل عبور کرد

خالی کردن درون از هوای کبر و غرور و نفاق و حسادت

رمز عبور از مسیرهای تنگ زندگی است

موضوعات: وادي سياست  لینک ثابت
 [ 06:40:00 ب.ظ ]




دم روباه از زرنگی در تله است

پیرمرد کشاورزی بود که جالیزی داشت که هندوانه اش زیاد بود ولی از یک بابت خیلی ناراحت بود، چون یک روباه مکار شب که می شد، به طرف جالیز راه می افتاد و در چشم به هم زدن مقدار زیادی از خربزه و هندوانه های رسیده و کال را خرد می کرد و همه ی بوته ها را می کند، پیر مرد هر کاری که کرد نتوانست روباه را بگیرد. پیرمرد سر راه روباه یک چاه کند و روی آن را با ساقه و برگ نازک علف پوشاند ولی روباه از این حیله پیرمرد با خبر شد. ناچار آرد آورد و خمیری درست کرد و توی آن زهر ریخت و سر راه روباه گذاشت، ولی روباه مکار همین که خمیر را بو کشید فهمید که زهر دارد و آن را نخورد. عاقبت پیرمرد با یک نفر مشورت کرد و او به پیرمرد گفت که سر راه روباه تله ای در زمین کار بگذارد و به زمین، میخ کند و یک تکه گوشت سر راه روباه گذاشت، روباه شب که آمد و سفره چرب و نرمی دید جلو رفت، ولی از این فکر هم غافل نبود که ممکن است دامی برایش گذاشته باشند، به همین جهت دمش را به طرف تله نزدیک کرد و عقب عقب رفت که ناگهان دم روباه در تله گیر کرد روباه و به هر طرف که رفت و هر زرنگی که به خرج داد خلاص نشد که نشد تا صبح آنقدر تلاش کرد که خسته و بی حال افتاد. پیرمرد آمد و گفت: آقا روباه تو با آن زرنگی چطور شد که توی تله افتادی؟ روباه گفت: من که در تله نیستم بلکه این دم من است که در تله افتاده، من به این سادگی ها در تله نمی افتم! پیر مرد گفت: بله دم روباه از زرنگی در تله است.
نکته_ارشادی: خدا فرصت میده اما برخی به خیال باطل زرنگی می کنن و به جای عبرت ، بیشتر سوء استفاده می کنند… قطعا روزی دم به تله خواهند داد اما از زرنگی خودشون!

موضوعات: وادي سياست  لینک ثابت
 [ 06:34:00 ب.ظ ]




میگویند اسکندر قبل از حمله به ایران درمانده و مستأصل بود. از خود میپرسید که چگونه باید بر مردمی که از مردم من بیشتر میفهمند حکومت کنم؟

یکی از مشاوران میگوید: «کتابهایشان را بسوزان. بزرگان و خردمندانشان را بکش ..

و دستور بده به زنان و کودکانشان تجاوز کنند».

اما ظاهراً یکی دیگر از مشاوران پاسخ میدهد:

نیازی به چنین کاری نیست. از میان مردم آن سرزمین، آنها را که نمیفهمند و کم سوادند، به کارهای بزرگ بگمار. آنها که میفهمند و باسوادند، به کارهای کوچک و پست بگمار. بی سوادها و نفهم ها همیشه شکرگزار تو خواهند بود و هیچگاه توانایی طغیان نخواهند داشت. فهمیده ها و با سوادها هم یا به سرزمینهای دیگر کوچ میکنند یا خسته و سرخورده، عمر خود را تا لحظه مرگ، در گوشه ای از آن سرزمین در انزوا سپری خواهند کرد.
نکته_ارشادی : تاریخ تکرار می شود و مهره ها هستند که جا به جا می شوند…

موضوعات: وادي سياست  لینک ثابت
 [ 06:31:00 ب.ظ ]




"یکی از بین خودمان" نفودي

“یکی از بین خودمان”
نهضت جنگل را دشمن شکست نداد.
سر میرزاکوچک خان را یکی از یاران #نفوذی خودش جناب خالو قربان برید و برای رضا شاه برد.
رئیسعلی را هم اجنبی ها شهید نکردند.
رئیسعلی هم از پشت با تیر غلامحسین تنگکی که #نفوذی انگلیس بود از پا در آمد.

تاریخ مبارزات ما با استعمار گواه است که هیچ وقت از روبرو تیر نخوردیم. هر بار مبارزه جدی شد ما به خودمان باختیم و یکی از پشت ما را زد.
برای زانو زدن این ملت همیشه پای یک نفوذی در میان بود. یکی از بین خودمان.
به درختان جنگل گفتم: چرا شما با این عظمت از تکه آهنی بنام تبر میترسید؟ گفتند: رنج ما از تبر نیست، از دسته ی آنست که از جنس خودمان است

ادامه »

موضوعات: وادي سياست  لینک ثابت
 [ 06:20:00 ب.ظ ]




الهم  عجل لوليك الفرج يعني گناه نكنيم

اللهم صل علی محمد وآل محمد

موضوعات: وادي سياست  لینک ثابت
 [ 06:17:00 ب.ظ ]




الهم  عجل لوليك الفرج

اللهم صل علی محمد وآل محمد

موضوعات: وادي سياست  لینک ثابت
 [ 06:15:00 ب.ظ ]




به مختارالسلطنه گفتند که ماست در تهران خیلی گران شده است. فرمان داد تا ارزان کنند. پس از چندی ناشناس به یکی از دکان‌های شهر سر زد و ماست خواست.
ماست فروش که او را نشناخته بود پرسید : چه جور ماستی می‌خواهی ؟ ماست خوب یا ماست مختارالسلطنه !
وی شگفت‌زده از این دو گونه ماست پرسید.
ماست فروش گفت: ماست خوب همان است که از شیر می‌گیرند و بدون آب است و با بهای دلخواه می‌فروشیم. ماست مختارالسلطنه همین تغار دوغ است که در جلوی دکان می‌بینی که یک سوم آن ماست و دو سوم دیگر آن آب است و به بهایی که مختارالسلطنه گفته می‌فروشیم. تو از کدام می‌خواهی؟!
مختارالسلطنه دستور داد ماست فروش را جلوی دکانش وارونه از درختی آویزان کرده و بند تنبانش را دور کمر سفت ببندند. سپس تغار دوغ را از بالا در لنگه‌های تنبانش بریزند و آنقدر آویزان نگهش دارند تا همه آب‌هایی که به ماست افزوده از تنبان بیرون بچکد!
چون دیگر فروشنده‌ها از این داستان آگاه شدند، همگی ماست‌ها را کیسه کردند!
وقتى میگن فلانى ماستشو کیسه کرده یعنى این
ولی حیف که دیگر مختارالسلطنه ای نیست!

موضوعات: وادي سياست  لینک ثابت
 [ 05:55:00 ب.ظ ]
1 2 4 6