خانه ما و آنها روبروی هم بود یک روز ناهار آنجا می خوردیم و یک روز اینجا. آن روز نوبت خانه ما بود. ناهار بود یا شام؛ یادم نیست؛ دیدم خانمش تنها آمده؛ همیشه با هم می آمدند. خانمش به نظر کمی دمق بود. پرسیدم: « چی شده ؟ »‌
چیزی نگفت: فهمیدیم که حتماً با یوسف حرفش شده است. بعد دیدم در می زنند. در را باز کردم. یوسف بود. روی یک کاغذ بزرگ نوشته بود. « من پشیمانم » و گرفته بود جلوی سینه اش .
همه تا او را دیدند زدند زیر خنده. خانمش هم خندید و جو خانه عوض شد .
این راحتی اش در اقرار به خطا برایم خیلی جالب بود .
شهید یوسف کلاهدوز
کتاب هاله‌ای از نور، ص7

موضوعات: حكمت مطهر  لینک ثابت
آراي كاربران براي اين مطلب
5 ستاره:
 
(1)
4 ستاره:
 
(0)
3 ستاره:
 
(0)
2 ستاره:
 
(0)
1 ستاره:
 
(0)
1 رأی
ميانگين آراي اين مطلب:
5.0 stars
(5.0)
نظر از: اندیشه ی پرواز [عضو] 
5 stars

خيلي عالي بود
چه ترفند خنده دار و جالبي

1399/03/16 @ 00:46


فرم در حال بارگذاری ...