فردی که مقیم لندن?? بود، تعریف میکرد :
یک روز سوار تاکسی (?)شدم در بین راه
کرایه را پرداختم. راننده بقیه پولم را که برگرداند
متوجه شدم 20 پنس? اضافه تر داده است!

چند دقیقه‌ای با خودم کلنجار رفتم که
بیست پنس اضافه را برگردانم یا نه؟
آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست پنس را
پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی …

. . . گذشت و به مقصد رسیدیم .
موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد
و گفت آقا از شما ممنونم. ( ? )

- پرسیدم بابت چی؟
- گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما
مسلمانان و مسلمان شوم ؛ اما هنوز
کمی مردد بودم . . .

وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را
امتحان کنم. با خودم شرط کردم اگر بیست پنس
را پس دادید بیایم. . .

تعریف میکرد: تمام وجودم دگرگون شد حال
شبیه غش به من دست داد .

من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام
اسلام را به بیست پنس می فروختم . . .(⚠️)

عاقلان‌را‌اشاره‌ای‌کافیست

موضوعات: تدبر در قرآن  لینک ثابت
نظر از: رحیمی [عضو] 

اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج

1397/04/12 @ 23:10


فرم در حال بارگذاری ...