زمهرير
 
 


Random photo
سلام

با سلامٍ دوست عزيز از شمامتشكريم كه از اين وبلاگ ديدن مي كنيد ، نظرات يامطالب ارزشمندتان را براي ما بفرستيد وباپيشنهادات خود مارا ياري كنيد. من سرباز جنگ سايبري هستم . باتشكر


جستجو


آخرین نظرات
  • سیدمحمد در کارگران حضرت فاطمه‌ی زهرا
  • خانعلی زاده در کثرت جمعیت در صحیفه سجادیه:
  • کبری نظرزاده در ▪️متن سخنرانی دختر شهید سلیمانی
  • لبیک یا مهدی  در استحمام جانباز قطع نخاعی به وسیله حاج قاسم
  • سربازی از تبار سادات  در از نشانه های آخر الزمان


پربازدید


موضوعات




ج

زیبا سازی وبلاگ




le



ab
 



دلنوشته همسر شهید رضایی نژاد

دلنوشته همسر شهید رضایی نژاد به مناسبت سالگرد شهادتش
همسر شهید رضایی نژاد نوشت: “نامه هایت در صندوق پستی من
کبوترانی خانگی اند
بی تاب خفتن در دست هایم!
یاس هایی سفیدند!
به خاطر سفیدی یاس ها از تو ممنونم!

می پرسی در غیابت چه کرده ام؟
غیبتت!؟
تو در من بودی!
با چمدانت در پیاده روهای ذهنم راه رفته‏یی!
ویزای تو پیش من استُ
بلیط سفرت!

ممنوع الخروجی
از مرزهای قلب من!
ممنوع الخروجی
از سرزمین احساسم!”

موضوعات: معرفی شخصیت ها, بصیرت در جنگ نرم, سیره شهدا, مناسبت ها, ورود آقايان ممنوع, خانواده اسلامي, يك سبد خاطره, علوم هسته اي, نكات اخلاقي, اسرار همسرداري, گفته ها ونكته ها, سخنان ماندگار  لینک ثابت
[جمعه 1396-05-06] [ 08:44:00 ق.ظ ]




شهدایی که اشتباهی شهید شدند

شهدایی که اشتباهی شهید شدند

نکته : این مطلب به هیچ‌وجه قصد تبلیغ ظاهر غربی مخصوصاً کراوات را ندارد بلکه تلنگریست به آنانی که بجای باطن افراد از روی ظاهر افراد قضاوت می کنند.

وقتی که ده نمکی اولین قسمت اخراجی ها رو ساخت خیلی ها دادشون در اومد که آقا مگه همچین رزمنده هایی تو جبهه و جنگ داشتیم؟ چرا دارین ایجوری برا مردم وانمود می کنین؟ اینا اشتباهه. درصورتی که واقعاً شهدای ما از کره مریخ نیومده بودند و از بین همین مردم رفتند و شهید شدند.

خیلی از شهدا اصلاً ظاهرشون به شهدا نمی خورد اما باطنشون به پاکی انسان های آزاده ای بود که پشت چهره ای متفاوت یا حتی پوششی غربی جا خوش کرده بود و خیلی ها شاید با حضور اون ها در جبهه ها مخالفت می کردند اما اومدند و رفتند و آسمانی شدند تا به همه ما بگن رنگ خدایی داشتن به چهره و پوشش نیست.

شاید الآن بعضی ها بگن دهه اگه اینجوری باشه یه خانمی با ظاهر و پوشش بد بیاد بیرون بعد بگه مهم باطنه، خیر منظور من این نیست چراکه هر آدم عاقل و بالغی می دونه فردی که ظاهر و پوشش تحریک کننده داره نمیتونه باطن کاملاً پاکی داشته باشه.

شهدایی که اشتباهی شهید شدند

اما خیلی از شهدایی که شهید شدند ریش هاشون رو تیغ می زدند یا کراوات می زدند یا… که اگه امروز بودند به حساب بعضی ها اصلاً نباید شهید می شدند و خودمونی بگم اگه روش رو داشته باشن می گن اینا اشتباهی شهید شدند.

شهدایی که اشتباهی شهید شدند

مطمئناً بعضی ها الآن با خودشون می گن شهدایی که کراوات زدند بخاطر شغلشون بوده و قبل از انقلاب باید اینکارو می کردند اما اگه اینجوری باشه چرا شهید چمران اینکارو نکرد؟ یعنی باید بگیم شهدایی که کراواتی بودند بخاطر شغلشون دوتا اشتباه کردند؟ هم کار برای نظام طاغوت و هم زدند کراوات که پوشش غربی هست؟ این دید اشتباهی هست که بسیاری از بچه حزب الهی ها به اون دچار شدن و مدام میگن هدف نمیتونه وسیله رو توجیه کنه که باور دارم خودشونم معنی این جمله رو نمیدونند.

بله دوستان زمانه ما پر شده از حاجی گرینف هایی که مسعود ده نمکی به خوبی اون هارو به تصویر کشید. آدم هایی که مدام داد می زنند جنگ جنگ تا پیروزی صدام بزن جای دیروزی و بعد با گذاشتن ریش و یقه بسته و تسبیح مدام از کار این و اون ایراد می گیرند، بدون اینکه یه کار درست فرهنگی و ارزشی انجام بدن و برعکس باعث دوری خیلی ها از دین و ارزش ها می شن.

اگر این افراد در اون دوران می تونستند جلوی افرادی مثل شهید طیب حاج رضایی و شهید شاهرخ ضرغام (شاهرخ سیبیل) رو می گرفتند و نمی گذاشتند در مسیر اسلام قدمی بردارند چراکه این دو از لوطی های معروفی بودند که ظاهرشون به بچه مذهبی ها نمی خورد اما مانند حر به صف مردان خدا پیوستند و آسمانی شدند…

متأسفانه همین دید باعث شد تا شهید آوینی بخاطر به تصویر کشیدن یک جوان لبنانی با تیپ متفاوت که سربند الله اکبر به سر داشت از سوی همین حاجی گرینف ها ممنوع التصویر بشه. درواقع آوینی میخواست بگه اسلام در قلب هر کسی نفوذ میکنه حتی اگه اون فرد ظاهرش با یک فرد مسلمان فرق داشته باشه و نباید از روی ظاهر افراد تصمیم گرفت.

حداد عادل با کراوات

اگه به گفته اینجور افراد باشه الآن غلامعلی حداد عادل نباید فامیل رهبر معظم انقلاب می شد چون اونم یک زمانی کراواتی بود وچون ظاهر غربی داشته و مروج ظاهر غربی بوده نمیتونه فردی باشه که در جهت انقلاب و ارزش های اون قدم برداره.

شک ندارم اگر یک نفر با ریش و یقه بسته بدون عمل و یک نفر با ظاهری متفاوت اما با عمل رو نزد رهبر انقلاب ببرند، رهبر عزیزمون اون فردی که ظاهر متفاوت داره اما کار انجام میده رو انتخاب میکه چون ایشون بارها تذکر دادند از روی ظاهر قضاوت نکنید درست مثل تذکرشون در خراسان شمالی.

به امید روزی که همه ما به باطن افراد توجه کنیم نه به ظاهر افراد…

پ,ن : دوستی دارم که فعالیت قرآنی داره و به جرأت می تونم بگم خیلی هارو قرآنی کرده اما چون آستین کوتاه می پوشه بعضی ها بهش ایراد گرفتند و ایشون رو ضد دین و ضد ارزشی می دونند. افرادی که شاید به یک نفر هم قرآن یاد نداده باشند…

منبع : راسخون

ادامه »

موضوعات: سیره شهدا, روانشناسی وذهنی, دشمن شناسي  لینک ثابت
[شنبه 1396-02-30] [ 06:28:00 ب.ظ ]




زندگی نامه حر انقلاب شهید شاهرخ ضرغام

زندگینامه شهید شاهرخ ضرغام

حر انقلاب شهید ابوالفضل ((شاهرخ )) ضرغام گوینده عراق هم می گفت ما شاهرخ، جلاد حکومت ایران را کشتیم! اثری از پیکر شاهرخ نیافتیم او شهید شده بود، شهید گمنام. از خدا خواسته بود همه را پاک کند،همه گذشته اش را. می خواست چیزی از اونماند،نه اسم ،نه شهرت،نه قبر و مزار و نه هیچ چیزدیگر شهید ضرغام در یکم دیماه سال۲۷ دیده به جهان گشود و از همان دوران کودکی،با ان جثه درشت و قوی نشان داد که خلق و خوی پهلوانان را دارد شاهرخ هیچگاه زیر بار حرف زور و ناحق نمیرفت، دشمن ظالم و یار مظلوم بود. دردوازده سالگی طعم تلخ یتیمی را چشید. از ان پس با سختی، روزگار را سپری کرد در جوانی به سراغ کشتی رفت. سنگین وزن کشتی میگرفت. چه خوب پله های ترقی را یکی پس از دیگری طی میکرد. قهرمان جوانان،نایب قهرمان بزرگسالان دعوت به اردوی تیم ملی کشتی فرنگی.همراهی تیم المپیک ایران و….. بدنش بسیار قوی بود .هر روز هم مشغول تمرین بود. در اولین حضور در مسابقات کشتی فرنگی به قهرمانی جوانان تهران در یکصد کیلو دست یافت. سال پنجاه در مسابقات قهرمانی کشور در فوق سنگین جوانان بسیار خوش درخشید و تمامی حریفان را یکی پس از دیگری از پیش رو برداشت.بیشتر مسابقه ها را با ضربه فنی به پیروزی می رسید. قدرت بدنی، قد بلند، دستان کشیده و استفاده صحیح از فنون باعث شد که به مقام قهرمانی دست پیدا کند. سال پنجاه و پنج آخرین سال حضور او در مسابقات کشتی بود. صبح یکی از روزها با هم به” کاباره پل کارون “رفتیم . به محض ورود، نگاهش به گارسون جدیدی افتاد که سر به زیر، پشت قسمت فروش قرار گرفته بود . با تعجب گفت: این کیه؟ تا حالا اینجا ندیده بودمش؟! در ظاهر، زن بسیار باحیائی بود. اما مجبور شده بود بدون حجاب به این کار مشغول شود . شاهرخ جلوی میز رفت و گفت :همشیره تا حالا ندیده بودمت،تازه اومدی اینجا ؟! زن خیلی آهسته گفت: بله، من از امروز اومدم . شاهرخ دوباره با تعجب پرسید : تو اصلا قیافت به این جور کارها و این جور جاها نمی خوره،اسمت چیه؟ قبلا چیکاره بودی؟ زن در حالی که سرش رو بالا نمی گرفت گفت: مهین هستم، شوهرم چند وقته که مرده، مجبور شدم که برای اجاره خانه و خرجی خودم و پسرم بیام اینجا! شاهرخ ،حسابی به رگ غیرتش برخورده بود ،دندانهایش را به هم فشار می داد ، رگ گردنش زده بود بیرون ،بعد دستش رو مشت کرد و محگم کوبید روی میز و با عصبانیت گفت: ای لعنت بر این مملکت کوفتی، بعد بلند گفت: همشیره راه بیفت بریم، همینطور که از در بیرون می رفت رو کرد به ناصر جهود(صاحب کاباره) و گفت: زود بر می گردم! مهین هم رفت اتاق پشتی و چادرش رو سر کرد و با حجاب کامل رفت بیرون. بعد هم سوار ماشین شد و حرکت کردند. مدتی از این ماجرا گذشت. تا اینکه یک روز در باشگاه پولاد همدیگر را دیدیم . بعد از سلام و علیک ،بی مقدمه پرسیدم: راستی قضیه اون مهین خانم چی شد؟اول درست جواب نمی داد. اما وقتی اصرار کردم گفت: دلم خیلی براشون سوخت ، اون خانم یه پسر ده ساله به اسم رضا داشت. صاحب خونه بخاطر اجاره، اثاث ها رو بیرون ریخته بود . من هم یه خونه کوچیک تو خیابون نیرو هوائی براشون اجاره کردم. به مهین خانم هم گفتم: تو خونه بمون بچه ات رو تربیت کن، من اجاره و خرجی شما رو میدم!! اما اینها همه ماجرا نبود. قدرت بدنی، شجاعت، نبود راهنما، رفقای نا اهل و … همه دست به دست هم داد.انسانی بوجود آمد که کسی جلودارش نبود هرشب کاباره، دعوا، چاقوکشی پدر نداشت از کسی هم حساب نمی برد. مادر پیرش هم کاری نمی توانست بکند الا دعا! اشک می ریخت و برای فرزندش دعا می کرد. خدایا پسرم را ببخش، عاقبت به خیرش کن. خدایا پسرم را از سربازان امام زمان(عج) قرار بده . دیگران به او می خندیدند. اما او می دانست که سلاح مومن دعاست. کاری نمی توانست بکند الا دعا.

همیشه می گفت: خدایا فرزندم را به تو سپردم. خدایا همه چیز به دست توست. هدایت به وسیله توست. پسرم را نجات بده زندگی شاهرخ در غفلت و گمراهی ادامه داشت. تا اینکه دعاهای مادر پیرش اثر کرد. مسیحا نفسی آمد و از انفاس خوش او مسیر زندگی شاهرخ تغییرکرد بهمن ۵۷ بود. شب و روز می گفت: فقط امام، فقط خمینی (ره) وقتی در تلویزیون صحبت های حضرت امام پخش می شد، با احترام می نشست. اشک می ریخت و با دل و جان گوش می کرد. می گفت: عظمت را اگر خدا بدهد، می شود خمینی، با یک عبا و عمامه آمد. اما عظمت پوشالی شاه را از بین بُرد.همیشه می گفت: هرچه امام بگوید همان است. حرف امام برای او فصل الخطاب بود. برای همین روی سینه اش خالکوبی کرده بود که: فدایت شوم خمینی. ولایت فقیه را به زبان عامیانه برای رفقایش توضیح می داد. از همان دوستان قبل از انقلاب، یارانی برای انقلاب پرورش داد. وقتی حضرت امام فرمود: به یاری پاسداران در کردستان بروید. دیگر سر از پا نمی شناخت. حماسه های اورا در سنندج، سقز، شاه نشین و بعدها در گنبد و لاهیجان و خوزستان و . . . هنوز در خاطره ها باقی است. شاهرخ از جمله کسانی است که پیر جماران در رسایشان فرمود: اینان ره صد ساله را یک شبه طی کردند. من دست و بازوی شما پیشگامان رهائی را می بوسم و از خداوند می خواهم مرا با بسیجیانم محشور گرداند .

وقتی از گذشته زندگی خودش حرف می زد داستان حُر را بازگو می کرد خودش را حُر نهضت امام می دانست. می گفت: حُر قبل از همه به میدان کربلا رفت و به شهادت رسید، من هم باید جزء اولین ها باشم. در همان روز های اول جنگ از همه جلوتر پا به عرصه گذاشت. آنقدر دلاورانه جنگید که دشمنان برای سرش جایزه تعیین کردند. آنقدر شجاعانه رفت تا کسی به گرد پایش نرسد. رفت و رفت. آنقدر رفت تا با ملائک همراه شد . شاهرخ پروازی داشت تا بی نهایت. پس از سی و یک سال زندگی پر فراز و نشیب درهفدهم آذر پنجاه و نه در دشتهای شمال آبادان این پرواز را ثبت کرد. پروازی با جسم و جان. کسی دیگر او را ندید ؛ حتی پیکرش پیدا نشد. روایت زندگینامه شهید، از تحولی روحی و معنویِ شهید ضرغام در جریان حوادث قبل از انقلاب تا انقلاب اسلامی و شروع جنگ تحمیلی حکایت می کند. تحولی که ریشه در مفاهیم و معارف عمیق اسلام دارد و بازگشت به خویشتن و توبه نصوح را برای هر انسانِ طالبِ حقیقت بازگو می کند با اشاره به آیات آخر سوره فرقان : «شاهرخ را به راستی می توان مصداقی کامل برای این آیه قرآن(کسی که توبه کند و ایمان بیاورد و کار شایسته انجام دهد، اینها کسانی هستند که خدا بدیهایشان را به خوبی تبدیل می کند) معرفی کرد. چرا که او مدتی را در جهالت سپری کرد. اما خدا خواست که او برگردد.

داستان زندگی او، ماجرای حُر در کربلا را تداعی می کند فرماندهان بزرگی در گروه کوچک شاهرخ تربیت شدند.آن ها درس ایمان و شجاعت را از شاهرخ گرفتند. بعدها بسیاری از آنان را در واحدهای شناسایی و اطلاعات عملیات لشکرهای مختلف دیدیم. وجود سرداری مانند شاهرخ در روزهای اول جنگ نعمتی بود برای فرماندهان. دو ماه از جنگ گذشته بود ، شاهرخ خیلی تغییر کرده بود ، کم حرف میزد نماز جماعت و اول وقت او ترک نمی شد. در دعای کمیل و دعای توسل با صدای بلند گریه می کرد.از سادات گروهش خواسته بود برای او دعا کنند که شهید شود. در زیر به خاطره مفقود شدن پیکر مطهر شهید اشاره می شود: هفده آذر ۵۹ برای انجام عملیات به سمت جاده ی ماهشهر رفتیم.از کانال عبور کردیم و در سکوت به سنگرهای دشمن نزدیک شدیم ، عملیات موفق بود. سیصد کشته از نیروهای دشمن در منطقه افتاده بود.اما با روشن شدن هوا نیروهای تحت امر بنی صدر از ما پشتیبانی نکردند. و با پاتک نیروهای دشمن مجبور به عقب نشینی شدیم. شاهرخ در سنگر ماند تا نیروها بتوانند به عقب بروند با شلیک های پیاپی گلوله های آر پی جی و هدف قرار دادن تانک های دشمن مانع پیشروی آنها می شد. چند تانک دشمن را منهدم کرد. ساعت ده صبح بود. فشار دشمن هر لحظه زیادتر می شد برای زدن ار پی جی بلند شد و بالای خاکریز رفت. یکدفعه صدایی آمد. برگشتم وناباورانه نگاه کردم. گلوله ای به سینه ی شاهرخ اصابت کرده بود. او روی خاکریز افتاده بود. عراقی ها نزدیک شدند. مجبور شدم برگردم. پیکر شاهرخ روی زمین مانده بود. از کمی عقب تر نگاه کردم عراقی ها بالای سر او رسیده بودند از خوشحالی هلهله می کردند. همان شب تلویزیون عراق پیکر بدون سر او را نشان داد. گوینده عراقی گفت:ما شاهرخ،جلاد حکومت ایران را کشتیم. دو روز بعد دوباره حمله کردیم. به همان خاکریز رسیدیم. اما هیچ اثری از پیکر شاهرخ نبود هر چه گشتیم بی فایده بود. او از خدا خواسته بود همه گذشته اش را پاک کند. می خواست چیزی از او نماند. نه نام ، نه نشان ، نه قبر ، نه مزار و نه هیچ چیز دیگر. خدا هم دعایش را مستجاب کرد. پیکر سردار شهید شاهرخ ضرغام هرگز پیدا نشد.

منبع:سایت یادمان ایثار

ادامه »

موضوعات: سیره شهدا, روانشناسی وذهنی, فرهنگ جبهه  لینک ثابت
 [ 01:31:00 ب.ظ ]




#ایستگاه_شهدا
شهید سرلشگر خلبان عباس بابایی

?او هیچ وقت پپسی نمی‌خورد

در طول مدتی که من با عباس در آمریکا هم اتاق بودم، همه تفریح عباس در آمریکا در سه چیز خلاصه می شد: ورزش، عکاسی، و دیدن مناظر طبیعی. او همیشه روزانه دو وعده غذا می‌خورد، صبحانه و شام.
هیچ وقت ندیدم که ظهرها ناهار بخورد.

بعضی وقت‌ها عباس همراه شام، نوشابه می‌خورد؛ اما نه نوشابه‌هایی مثل پپسی و … که در آن زمان موجود بود. چند بار به او گفتم که برای من پپسی بگیرد، ولی می‌دیدم که چیز دیگری خریده است.
یک بار به او اعتراض کردم که چرا پپسی نمیخری؟ مگر چه فرقی میکند و از نظر قیمت که تفاوتی ندارد، آرام و متین گفت: حالا نمی‌شود شما پپسی نخورید؟
گفتم: «خب، عباس جان برای چه؟» سرانجام با اصرار من آهسته گفت: «کارخانه پپسی متعلق اسرائیلی هاست؛ به همین خاطر مراجع تقلید مصرف آن را تحریم کرده‌اند.»
به او خیره شدم و دانستم که او تا چه حد از شعور سیاسی بالایی برخوردار است و در دل به عمق نگرش او به مسائل، آفرین گفتم.
خلبان آزاده امیر اکبر صیادبورانی

موضوعات: سیره شهدا, اقتصاد مقاومتی  لینک ثابت
[پنجشنبه 1396-02-07] [ 04:19:00 ب.ظ ]




یادمان شهدای غواص ، کربلا4،علقمه

یادمان شهدای غواص ، کربلا4،علقمه

موضوعات: سیره شهدا  لینک ثابت
[یکشنبه 1396-01-13] [ 10:15:00 ب.ظ ]




جنازه سالم بعد از نه سال

گفت‌وگو با پدر و مادر شهيد عبدالنبي يحيايي؛
شهيدی كه پيكرش پس از 9 سال سالم مانده بود

خون كه از جسد عبدالنبي جاري شد، دستان عمو و برادرش را كه براي جابه‌جايي پيكر او به داخل قبر رفته بودند، آغشته كرد.
گروه جهاد و مقاومت مشرق - جماعت با بهت و حيرت به يكديگر نگاه مي‌كردند و آنها كه تسلط بيشتري به خود داشتند، سعي مي‌كردند آنچه به چشم مي‌بينند را تجزيه و تحليل كنند. 9 سال و چند ماه از دفن شهيد عبدالنبي يحيايي مي‌گذشت كه يك اتفاق باعث نبش قبرش شد و حالا 21 نفر از اهالي روستاي تنگ ارم، با جسد سالم شهيدي روبه‌رو مي‌شدند كه سالم مانده و حتي خون از بدنش جاري بود. شهيدي كه پدرش مي‌گفت: هرچند دارد از امام حسين(ع) دارد. عبدالنبي يحيايي سال 42 در روستاي تنگ ارم شهرستان دشتستان استان بوشهر به دنيا آمد. در نوجواني چوپاني مي‌كرد و در جواني رزمندگي. او كه سواد چنداني نداشت، نگاري بود كه به مكتب نرفت و خط ننوشت، اما به غمزه مسئله آموز صد مدرس شد. گفت و گوي ما با جهانبخش يحيايي پدر و شيرين جمالي مادر شهيد را پيش رو داريد. به دليل لهجه غليظ محلي‌اين دو عزيز، مصعب يحيايي پسرعموي شهيد كمك حال ما در اين گفت‌وگو شد.

ستارگان خاك

تلفن كه زنگ مي‌خورد، پيش شماره 917 نشان مي‌دهد تماس گيرنده‌اي از شهرستان داريم. كسي كه خود را مصعب يحيايي معرفي مي‌كند، از ما مي‌پرسد فيلم ستارگان خاك را ديده‌ايم؟ «همان فيلمي كه يك شهيد بعد از حدود 10 سال نبش قبر شد و جسدش سالم از دل خاك بيرون آمد. او پسر عموي من شهيد عبدالنبي يحيايي است» با آدرسي كه مصعب مي‌دهد، اثر خلق شده به كارگرداني عزيز الله حميد‌نژاد را به ياد مي‌آوريم كه بارها از رسانه ملي پخش شده و داستان غريب سالم ماندن جسد يك شهيد را روايت مي‌كند.

ارتباط ما با مهمان رمضان به همين سادگي برقرار مي‌شود! گمانمان اين است كه خود شهيد يحيايي در ماه مهماني خدا پيشقدم شده تا بيشتر خودش را به ما بشناساند. او پسرعمويش را واسطه كرده تا از اين طريق به پدر و مادرش در گوشه‌اي از دشتستان بوشهر دست پيدا كنيم و باز نظاره‌گر بخش‌هايي از زندگي يكي از شاهدان وجه الله باشيم. كمي بعد تماس ديگري و اين بار از سوي ما برقرار مي‌شود و صداي ضعيف پيرزني كه خودش را شيرين جمالي مادر شهيد عبدالنبي يحيايي معرفي مي‌كند، پاسخگويمان مي‌شود. از او مي‌پرسيم: حاج خانم چه چيزي به فرزندتان ياد داديد كه اينطور عاقبت بخير شد؟

«خواست خدا بود كه چنين بچه دل پاكي را به ما هديه بدهد. عبدالنبي ذات خوبي داشت و ما هم سواد آنچناني نداشتيم كه بخواهيم روي تربيتش كار خاصي انجام دهيم. روستايي بوديم و غير از رزق حلال و انجام امور مذهبي خودمان چيزي نداشتيم كه به او ياد بدهيم. اما اين بچه از همان دوران كودكي‌اش به نماز و روزه اهميت زيادي مي‌داد و با اينكه به مدرسه نرفته بود، سعي مي‌كرد قرآن ياد بگيرد و آن را تلاوت كند.»

جهانبخش يحيايي پدر شهيد وارد گفت‌وگويمان مي‌شود تا از ديد خودش علت حالات معنوي فرزندش را ريشه‌يابي كند. او مي‌‌گويد: «پدر من مرحوم حاج محمود يحيايي، واقعاً مقيد به امور مذهبي بود. هر سال سه ماه رجب و شعبان و رمضان را روزه مي‌گرفت و با اينكه سواد نداشت، با حافظه قوي‌اش قرآن حفظ كرده و آن را تلاوت مي‌كرد. عبدالنبي رابطه خوبي با پدربزرگش داشت و از او چيزهاي زيادي ياد گرفت. حتي يكبار كه پسرم به شدت بيمار شده بود، پدرم به من دلداري داد و با نفس حق او، عبدالنبي بهبود يافت.»

كارگر 12 ساله

حتي پدر و مادر شهيد هم به خوبي نمي‌دانند پسري كه به مدرسه نرفته و از شركت در مدرسه شبانه هم چيزي عايدش نشده بود، چطور اين همه در امور مذهبي پيشرفت كرده بود. شايد هدايتي الهي دركار بوده يا شايد هم احترام فوق‌العاده‌اي كه عبدالنبي به والدينش مي‌گذاشت، دروازه‌هاي رحمت و حكمت الهي را به روي او گشوده بود. مادر شهيد در اين خصوص مي‌گويد: «پسرم طور خاصي به ما احترام مي‌گذاشت. از همان بچگي تا وقتي كه بزرگ شد به ياد ندارم خلاف حرف ما حرفي زده باشد. حتي روزي كه تصميم گرفت به جبهه برود، آمد پيش من تا اجازه بگيرد. پرسيدم پدرت مشكلي با رفتنت ندارد؟ گفت از او هم اجازه گرفتم و مشكلي نيست. چون مي‌دانستم عبدالنبي كسي نيست كه طاقت بياورد و به جبهه نرود، مخالفتي نكردم و او هم رفت.»

صحبت از احترام به والدين كه مي‌شود، پدر شهيد هم مي‌گويد: «وقتي كه عبدالنبي 12 سال داشت، من براي كار به بوشهر رفتم و او را با خودم بردم، بچه زحمتكشي بود و از همان كودكي كار مي‌كرد. هرچه مي‌گرفت خرج نمي‌كرد و نگه مي‌داشت. وقتي كه مي‌خواستيم به روستايمان برگرديم، با دسترنجش كه از كار در گرماي طاقت‌فرساي بوشهر تهيه كرده بود، وسايل آشپزخانه خريد و براي مادرش هديه آورد. همسرم هنوز با برخي از اين وسايل آشپزي مي‌كند و آنها را مثل يادگاري نگه داشته است.»

ذكر حسين(ع)

يكي از نقاط پررنگ زندگي شهيد عبدالنبي يحيايي، عشق و ارادت او به سرور و سالار شهيدان بود كه پدر و مادر نيز به آن صحه مي‌گذارند. پدر شهيد مي‌گويد: «عبدالنبي صداي خيلي خوبي داشت. چون مدرسه نرفته بود، شب‌ها كه از بيرون مي‌آمد تا دير وقت مي‌نشست زير نور چراغ فانوس، مي‌خواند و مي‌نوشت. مي‌گفتم بابا! خسته‌اي چرا خودت را اذيت مي‌كني‌‌؟ مي‌گفت مي‌خواهم خواندن و نوشتن ياد بگيرم تا روضه‌خوان امام حسين(ع)‌بشوم. آخر هم به آرزويش رسيد. محرم كه مي‌شد مردم را جمع مي‌كرد و برايشان نوحه مي‌خواند. عبدالنبي هر چه دارد از امام حسين(ع) دارد.

در ميانه گفت‌و‌گوي‌ ما، مصعب يحيايي پسر عموي شهيد، از اصوات زيبايي سخن مي‌گويد كه گويا از عبدالنبي برجاي مانده و در آنها از دعاي كميل گرفته تا نواحي محلي دشتي را با صوت محزون و بسيار زيبايي خوانده است. پدر شهيد در همين خصوص مي‌گويد: يكبار عبدالنبي از جبهه به خانه آمد و چند روزي هم پيشمان ماند. همان ايام به خانه عمويش رفته بود. در آنجا خواسته بود تا صدايش را ضبط كنند. همه تعجب كرده بودند كه چرا چنين درخواستي كرده است. به هرحال مقدمات ضبط صدايش فراهم مي‌شود و او بعد از گفتن اذان، دعاي فرج امام زمان(عج) را مي‌خواند و چند روز بعد هم به منطقه برمي‌گردد و به شهادت مي‌رسد. شايد او مي‌خواست قبل از اينكه از اين جهان خاكي سفر كند آوايي بهشتي از خود به يادگار بگذارد.»

‌سلام بر حمزه

«تابستان 62، ارتفاعات حمزه كردستان عراق» اين زمان و مكان همان ميعادگاهي بود كه عبدالنبي يحيايي ساليان درازي انتظارش را مي‌كشيد و و روح بي‌قرار او اكنون و در آستانه 20 سالگي به آن ميزان از پختگي رسيده بود كه ديگر تاب ماندن در اين جهان خاكي را نداشته باشد و به جوار دوست پر بكشد. پدر شهيد در خصوص نحوه اعزام به جبهه عبدالنبي مي‌گويد: عبدالنبي رزمنده زاده شده بود. روحيه خاكي داشت و به نظر من متعلق به خاك‌هاي بي‌رياي جبهه بود. روحش پر مي‌كشيد براي رفتن به جبهه‌ها و چند بار هم اعزام شده بود. بار اول چون جوشكاري بلد بود در جبهه‌هاي جنوب غرب سنگر مي‌ساخت و هر بار كه او را مي‌ديديم، وسايل جوشكاري دستش بود. بار بعدي 45 روز به اردوگاه شهيد دستغيب كازرون رفت و آموزش نظامي ديد. اين بار به عنوان نيروي رزمي به منطقه اعزام شد. قبل از شهادت، براي آخرين بار به خانه آمد و همان ماجراي خواندن اذان و ضبط كردن صدايش پيش آمد. وقتي كه مي‌خواست به جبهه برگردد، طوري با ما خداحافظي كرد كه انگار بار آخري است كه او را مي‌بينيم. با اصرار از ما مي‌خواست حلالش كنيم. اما ما كه بدي از او نديده بوديم. پسر مظلوم و باايماني كه همه اهالي او را به سر به زيري و متانت مي‌شناختند چطور مي‌توانست بدي از خود در دل پدر و مادرش برجاي گذاشته باشد. آن روز آخرين ديدارم با عبدالنبي بود.

28 روز روي خاك

آنطور كه همرزمان شهيد عبدالنبي يحيايي براي خانواده‌اش تعريف كرده بودند، او در اثناي عمليات والفجر 2 به تاريخ 8/5/62 و روي ارتفاعات حمزه كردستان عراق، براي خاموش كردن آتش مسلسل يكي از سنگرهاي دشمن نارنجكي برمي‌دارد و به طرف سنگر مي‌رود. اما ميان خاكريز دشمن و نيروهاي خودي مورد اصابت گلوله‌هاي دشمن قرار مي‌گيرد و به شهادت مي‌رسد. به دليل اينكه دشمن به منطقه تسلط داشته، جنازه عبدالنبي 18 روز در همان جا مي‌ماند و پس از اين مدت او را به بوشهر انتقال مي‌دهند و نهايتاً پس از 28 روز بدون آنكه جنازه فاسد شود، دفن مي‌شود. پدر شهيد مي‌گويد كه روز دفن عبدالنبي او را با كيسه پلاستيكي پوشانده و روي كيسه هم كفن كشيده بودند. تقويم‌ها شهريور ماه 1362 را نشان مي‌دادند. عبدالنبي براي بار اول با چنين شكل و شمايلي دفن شد.

9 سال بعد

9 سال از دفن شدن عبدالنبي مي‌گذرد. اما اتفاقاتي دست به دست هم مي‌دهند تا پرده از كرامات يكي از ياران عاشورايي خميني كبير برداشته شود. پدر شهيد بازگوكننده اين اتفاقات مي‌شود:

«روي قبر عبدالنبي يك تابلو گذاشته بوديم كه مثل خيلي از مزار شهدا در آن يادگاري‌هايي قرار مي‌داديم. چون اين تابلو در محكمي نداشت، گاهي بچه‌ها يا رهگذرها به وسايلش دست مي‌زدند. من تصميم گرفتم براي اين تابلو در قفل دار بگذارم. سال 71 بود. يك روز به مزار پسرم رفتم و تابلو را درست كردم. اما ديدم سنگ قبر تكان خورده و احتمال درآمدنش هست. گفتم حالا كه مي‌خواهم تابلو را درست كنم، دستي هم به اين سنگ بزنم. سنگ را جابه‌جا كردم. آن روز كارم نيمه تمام ماند و به خانه برگشتم. توي روستا ديدم يك گروه از اهالي با ميني‌بوسي عازم مشهد هستند. از من هم خواستند همراهشان بروم و قبول كردم. سفرمان 15 روزي طول كشيد. در مشهد خواب ديدم كه چراغ نوراني در خانه داريم. آن قدر نور داشت كه نمي‌شد به آن نگاه كرد.

بعد كه برگشتيم، چند روزي مهمان به خانه مي‌آمد و درگير آنها بوديم، چند روزي هم به همين منوال گذشت. در همين اثني يك شب خواب ديدم به زيارتگاهي رفته‌‌ام كه مثل يك اتاق كوچك بود. وقتي از آنجا بيرون آمدم و در را بستم، در دوباره باز شد و خانمي بلند بالا از داخل اتاق بيرون آمد و چيزي مثل قرآن يا جانماز به من داد و گفت اينجا نايست و برو. از خواب كه بيدار شدم احساس كردم بايد به مزار شهيدم بروم. آن روز 19 مهر 1371 بود. رفتم و ديدم كه در قسمت جنوبي مزار حفره‌هايي ايجاد شده است. سرم را كه نزديك بردم، بوي خوشي استشمام كردم. سعي كردم آن را درست كنم، اما مزار داشت ريزش مي‌كرد. به ناچار فرستادم دنبال برادرم كه سواد بيشتري داشت و اهل خواندن رساله و قواعد مذهبي بود. او آمد و ماجراي ريزش مزار را برايش تعريف كردم. گفت كه ما نمي‌توانم جسد را خارج كنيم، فقط بايد سنگ را جابه‌جا كنيم و اگر بشود بدون آنكه به مزار دست بزنيم، آن را تعمير كنيم. با همين فكر دست به كار شديم، اما ناگهان ديديم سنگ لحد و كل مزار ريزش كرد و جنازه بيرون زد. هر بار كه كار خراب‌تر مي‌شد، مجبور مي‌شديم از ديگران كمك بگيريم و همين طور تعدادمان به 20 يا 21 نفر رسيده بود.

به هر حال كمي بعد كار به جايي رسيد كه ديگر نمي‌شد جسد را به حال خودش رها كنيم و با صلاح و مشورت كه كرديم تصميم گرفتيم آن را خارج كنيم. پسر و برادرم براي خارج كردن جسد به داخل مزار رفتند. جسد همان طور بود كه بار اول و هنگام دفن ديده بودم. فقط كفن پوسيده شده و جنازه همچنان داخل كيسه پلاستيكي قرار داشت. پسر و برادرم به همراه يك نفر ديگر جسد را گرفتند تا بيرون بياورند. اما دست همگي خونين شد. خوب كه نگاه كرديم ديديم خون عبدالنبي مثل اينكه تازه جاري شده باشد، داخل كيسه جمع شده و از آن درز كرده است. اگر بخواهم خوب تشريح كنم، اين خون كمي تيره‌تر از خون تازه بود. اما جاري بود و حتي به داخل مزار هم مي‌چكيد. ما كيسه را باز نكرديم تا ببينيم چهره عبدالنبي چطور است. اما اگر وزن پسرم موقعي كه دفن شد 50 كيلو بود اين‌بار وزنش چند كيلويي كمتر شده و شايد به 45 كيلو رسيده بود. يعني تنها چند كيلو كمتر شده بود.

برادرم كه خودش داخل مزار رفته و جسد را گرفته بود بعدها تعريف مي‌كرد كه دست و پاي جنازه نرم بود و اصلاً حالت خشكي نداشت. گويي كه به تازگي شهيد شده باشد. حتي خودم ديدم كه دست عبدالنبي در اثر جابه‌جايي تكان خورد و روي سينه‌اش قرار گرفت. يكي از همولايتي‌هايمان سريع رفت تا از اتاقكي كه در قبرستان وجود داشت، قرآني بياورد و بالاي سر جسد بخوانيم. صفحات قرآن پوسيده شده بود، اما درست همان آيه: ولا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله اموات… آمد. آيه‌اي كه خدا در آن مي‌گويد شهدا زنده‌اند نزد ما روزي مي‌خورند.

بعد از اين ماجرا در خانه ما غوغايي برپا شد. يكي از دوستان پسرم كه همراه او به جبهه رفته بود، موضوع را به بنياد شهيد كازرون اطلاع داد و كمي بعد كلي آدم از بوشهر و كازرون به منزل ما آمدند. حتي برخي از آنها مي‌خواستند دوباره نبش قبر كنيم تا با چشم خودشان جسد را ببينند. ما اين موضوع را منوط به اجازه روحانيون كرديم. اما حاج آقا حسيني امام جمعه وقت كازرون مخالفت كرد. خود ايشان هم مثل كساني كه از حاضران واقعه موضوع جسد عبدالنبي را مي‌شنيدند، خاك او را به عنوان تبرك برداشت و رفت.»

حسينيه شهيد يحيايي

امروز مزار شهيد يحيايي در گلزار شهداي تنگ‌ارم زيارتگاه اهل يقيني است كه خود را از سراسر كشور به اين منطقه مي‌رسانند. پدر شهيد نيز با صرف امكانات وقفي، مشغول ساخت حسينيه و مجتمع فرهنگي شهيد يحيايي است تا جوانان اين منطقه را از آسيب تفكراتي كه سعي در تبليغ احساسات صرف ملي‌گرايانه و احياي هويت باستاني منطقه دشتستان دارند، محفوظ بدارد. هرچند به دليل كمي امكانات اين مجتمع فرهنگي نيمه‌كاره مانده است و به گفته پسر عموي شهيد، جاي دارد مسئولان توجه بيشتري به اينگونه اقدامات فرهنگي داشته باشند و يادمان باشد نگذاريم نام و ياد بزرگمرداني چون شهيد عبدالنبي يحيايي زير سايه افسانه‌هاي باستاني پنهان شوند.

فرازي از وصيتنامه شهيد

خدايا به ياد تو به جبهه مي‌روم نه براي انتقام‌جويي بلكه به منظور احياي دينم و تداوم انقلابم پاي در كفش مي‌كنم و خدا را به ياري مي‌طلبم و از او مي‌خواهم كه هدايتم كند آنطور كه خود صلاح مي‌داند. هدفم خدا، مكتبم اسلام، كتابم قرآن.

موفهميدم كه قبرستان كجا است/ ‌عزيزان رفته‌اند نوبت به ما است

عزيزان مي‌روند نوبت به نوبت/ ‌خوش آن روزي كه نوبت بر من آيد

وصيتم به تمام خانواده شهدا و اگر شهيد شدم به خانواده خودم اين است كه در مرگ من گريه و زاري نكنند تا دشمنان اسلام خوشحال نشوند و ان شاءالله كه صبر پيشه كنند و بتوانند راه شهدا را كه راه حسين است بروند و اسلام را در مقابل كفر ياري دهند و از خدا پيروزي اسلام و نابودي كفر را خواهانم و خواهشي كه دارم اين است كه اگر نصيب من شهادت شد، مرا پيش شهيد يدالله تنگ ارمي دفن كنند و به خاك بسپارند.
روزنامه جوان
مشرق نيوز

موضوعات: مصاحبه, سیره شهدا, کتابسرا, آيا مي دانيد؟, گزارش  لینک ثابت
[یکشنبه 1396-01-06] [ 07:56:00 ق.ظ ]


...


موضوعات: سیره شهدا  لینک ثابت
[شنبه 1396-01-05] [ 10:14:00 ق.ظ ]




كودك وپولدارترین شهيدمدافع حرم

کلنا عباسک یا زینب؛
پولدارترین مدافع حرم حضرت زینب
احمد مشلب از جوانان حزب الله لبنان بود که در خانواده مرفهی زندگی می کرد و معمولا ماشین (BMW) سوار می شد.
«احمد مشلب» در روزگاری که تروریستها قصد جسارت به حرم حضرت زینب داشتند به سوریه رفت و چندی پیش در درگیری با آنها به شهادت رسید.
روضه نیوز

موضوعات: سیره شهدا, مدافعان حرم, دنيا ي کودکان  لینک ثابت
[سه شنبه 1396-01-01] [ 08:29:00 ق.ظ ]




مادر مرا ببخش اگر دیر آمدم
یک مشت استخوان شدنم طول می کشید

1489047239_.jpg

14890472391_06.gif

موضوعات: سیره شهدا  لینک ثابت
[پنجشنبه 1395-12-26] [ 09:19:00 ق.ظ ]




یک جمله در وصف مادر بگو




 

در نظرات ثبت كنيد

1488769595ghghg.gif

در نظرات ثبت كنيد

موضوعات: معرفی نرم افزار, مصاحبه, سبک زندگی اسلامی, معرفی شخصیت ها, در چشمه سار ولایت, بصیرت در جنگ نرم, سیره شهدا, کتابسرا, دركوچه باغ شعر, دلنوشته, مناجات نامه, نمازاول وقت, قرآن و محجوریت, پزشکی وبهداشتی, سلام آقا, کلام گهر بار, امر به معروف ونهی از منکر, مسابقات و نظر سنجی, تاریخ، آیینه عبرت, پدر ومادر،برکت زندگی, مناسبت ها, تصاوير تاثيرگذار, وادي سياست, پاسخ به شبهات, ورود آقايان ممنوع, خانواده اسلامي, واردات فرهنگي, ياران سايبري, نقد وتحليل فيلم, پرسمان, نوستالژي, آيينه خدا, كرسي آزاد انديشي, گلشن حديث, سيره معصومين, نگين مهدويت, نهج البلاغه خواهر قرآن, تلنگر, يك سبد خاطره, تربیت فرزند, عكس نوشته, پوستر, گردشگري, هنرهفتم, سخنراني, نيويورك پست, قصص قرآني, قصص پيامبران, مشاور ه, آيا مي دانيد؟, معما وسرگرمي, چكيده مقالات, پيامك هاي زندگي, نكته هاي ناب, نكات خانه داري, فروع دين, جملات نغز, وقايع نگار, پرسش ازشما پاسخ از ما, پندهاي روزگار, نماهنگ, موضوعات پايان نامه, هوا وفضا, نكات اخلاقي, مطالب داغ, عكس هفته, سيره علما, فرهنگي اجتماعي, راز موفقيت, حرمت سالمندان, لينك هاي مفيد, گفته ها ونكته ها, ياد داشت ها, سخنان ماندگار, تبلیغات, تربیت فرزند, تبليغ  لینک ثابت
[دوشنبه 1395-12-16] [ 06:39:00 ق.ظ ]




سلام علیکم
کتاب شیعه‌گری احمد کسروی چاپ شده بود، او این کتاب را در راستای سیاست‌های انگلیس می‌دانست، روی ‏انگلیس خیلی حساس بود، حتی در آبادان که برای کار در شرکت نفت رفته بود، یکی از روزها دیده بود که ‏یک کارمند انگلیسی پالایشگاه به صورت یک کارگر ایرانی سیلی زد، حالا او مدام سخنرانی راه انداخته بود و ‏کارگران را دعوت به قصاص می‌کرد، سر همین کارها تحت تعقیب قرار گرفته بود؛ اما قضیه‌ی کسروی را ‏خیلی جدی‌تر می‌دانست، لذا سید مجتبی 21 ساله، جمعیت انقلابی ومجاهد فدائیان اسلام را تشکیل داد‎.‎
وقتی از سؤال کردند حالا چرا “فدائیان اسلام"؟‎!‎
گفت شبی در خواب جدم سیدالشهداء را زیارت کردم، حسین (ع) بازوبندی به بازوی من بست که روی آن ‏نوشته شده بود “فدائیان اسلام".‏او به فدائیان اسلام، لحن شعار و صراحت خاصی داده بود که تکان‌دهنده و با ابهت بود. حروف را خیلی محکم ‏ادا می‌کردند. این رسم سید مجتبی بود که می‌گفت: بچه مسلمان باید محکم باشد‎.‎
ایشان به فداییان اسلام دستور داده بودند که وقت ظهرها هرجا که بودند باید اذان بگویند. یک روز رو به من ‏کرد و گفت: آقا محمدعلی! شما اذان می‌گویید؟
گفتم: نه آقا‎!‎
گفت: چرا؟
گفتم: آخر خجالت می‌کشم!‏
ایشان گفت: یک سؤال از تو دارم، شما چه می‌فروشید؟
گفتم: خیار، بادمجان، کدو‎….‎
آقا پرسید: داد هم می‌زنی؟
آن موقع ها رسم بود فروشنده‌ها داد می‌زدند‎.‎
گفتم: بله آقا‎!‎
گفت: می‌شود یک بار آن فریادها را این جا هم بزنی؟
گفتم: نه آقا! خجالت می‌کشم‎.‎
گفت: چرا؟
گفتم: آخر آقا! من جنسی در این‌جا ندارم. حالا اگر سر کار بودم و مثلاً خیار داشتم، می‌گفتم خیار یه قرون! اما ‏این‌جا که چیزی ندارم!‏
گفت: آهان! پس بگو من دین ندارم یک جوان به این هیبت و توانایی و قدرت، خجالت می‌کشد فریاد بزند الله ‏اکبر، اشهد ان لااله الا الله؟‎!‎
ای پرندگان، چرندگان، ای آسمان، ای زمین، من شهادت می‌دهم که خدا از همه بالاتر است. خجالت می‌کشی ‏این‌ها را بگویی؟ آن وقت خجالت نمی‌کشی با این همه عظمتت داد می‌زنی خیار یه قرون؟! می‌بینی چه قدر ‏خودت را پایین آورده‌ای و موقع اذان گفتن چه‌طور خودت را بالا می‌بری و با الله اکبرت می‌کوبی بر فرق هر ‏چه غیر خداست؟

1487319924k_pic_7c0a521c-a225-4619-8578-cef6cc344aba.jpg

1487319924rtr.gif

موضوعات: سیره شهدا  لینک ثابت
[جمعه 1395-12-13] [ 01:21:00 ب.ظ ]
1 2 3 4 6