زمهرير
 
 


Random photo
خوشا آنانکــه دایم در نمازند

با سلامٍ دوست عزيز از شمامتشكريم كه از اين وبلاگ ديدن مي كنيد ، نظرات يامطالب ارزشمندتان را براي ما بفرستيد وباپيشنهادات خود مارا ياري كنيد. من سرباز جنگ سايبري هستم . باتشكر


جستجو


آخرین نظرات
  • سیدمحمد در کارگران حضرت فاطمه‌ی زهرا
  • خانعلی زاده در کثرت جمعیت در صحیفه سجادیه:
  • کبری نظرزاده در ▪️متن سخنرانی دختر شهید سلیمانی
  • لبیک یا مهدی  در استحمام جانباز قطع نخاعی به وسیله حاج قاسم
  • سربازی از تبار سادات  در از نشانه های آخر الزمان


پربازدید


موضوعات




ج

زیبا سازی وبلاگ




le



ab
 



فیض کاشانی در قمصر

???

زمانی که فیض کاشانی در قمصر کاشان زندگی می کرد ، پدر خانمش ، ملاصدرا ، چند روزی را به عنوان میهمان نزد او در قمصر به سر می برد .
در همان ایام در قمصر ، جوانی به خواستگاری دختری رفت . والدین دختر پس از قبول خواستگار ، شرط کردند که تا زمان عقد نه داماد حق دارد برای دیدن عروس به خانه عروس بیاید و نه عروس حق دارد به بیرون خانه برود .
از این رو ، عروس و داماد که عاشق و شیدای همدیگر بودند و می خواستند همدیگر را ببینند ، به فکر چهره ای افتادند که نه با شرط مخالفت بشود و نه والدین عروس متوجه بشوند . لذا عروس حیله ای زد و گفت : من فلان موقع به قصد تکاندن فرش به پشت بام می آیم و تو هم داخل کوچه بیا ، همدیگر را ببینیم .
در آن وقت مقرر ، دختر فرش خانه را به قصد تکاندن به پشت بام برد و فرش را تکان می داد و داماد هم از داخل کوچه نظاره گر جمال دلنشین عروس خانم بود و مدام این جملات را می خواند :
اومدی به پشت بوندی اومدی فرش و تکوندی
اومدی گردی نبوندی اومدی خودت و نشوندی
در این حال ، عارف بزرگوار ، ملاصدرا از کوچه عبور می کرد و این ماجرا را دید و شروع به گریه کردن کرد . او یک شبانه روز بلند گریه می کرد تا این که فیض کاشانی از او پرسید :
چرا این گونه گریه می کنی ؟
ملاصدرا گفت : من امروز پسری را دیدم که با معشوقه خود با خوشحالی سخن می گفت . گریه من از این جهت است که این همه سال درس خوانده ام و فلسفه نوشتم و خود را عاشق خدای متعال می دانم اما هنوز با این حال و صفایی که این پسر با معشوقه خود داشت من نتوانستم با خدای خود چنین سخن بگویم . لذا به حال خود گریه می کنم

موضوعات: سیره شهدا  لینک ثابت
[شنبه 1397-08-05] [ 06:57:00 ق.ظ ]




دیگی_که_می_زاید

#دیگی_که_می_زاید_مردن_هم_دارد

ملا از همسایه خود دیگی را قرض گرفت . چند روز بعد دیگ را به همراه یک دیگ کوچک به او پس داد . وقتی #همسایه قصه دیگ اضافی را پرسید ملا گفت دیگ شما در خانه ما وضع حمل کرد

چند روز بعد ، ملا دوباره برای قرض گرفتن دیگ به سراغ همسایه رفت و همسایه خوش #خیال این بار دیگی بزرگتری به ملا داد به این امید که دیگچه بزرگتری نصیبش شود

تا مدتی از ملا نصرالدین خبری نشد . همسایه به در #خانه ملا رفت و سراغ دیگ خود را گرفت . ملا گفت دیگ شما موقع وضع حمل در خانه ما فوت کرد

همسایه گفت مگر دیگ میمیرد؟ چرا #مزخرف میگی . ملا به او گفت چرا روزی که گفتم دیگ تو زاییده نگفتی که #دیگ نمی زاید؟ دیگی که می زاید حتما مردن هم دارد

و این #حکایت اغلب ما مردم است هرجا که به نفع ما باشد عجیب ترین دروغ ها و داستانها را باور میکنیم اما کوچکترین ضرر را بر نخواهیم تابید

موضوعات: سیره شهدا  لینک ثابت
 [ 06:55:00 ق.ظ ]




ﭼﻬﺮﻩ ﻫﺎی  ﺧﻨﺪﺍﻥ

? #ﺳﻴﻤﺎﻫﺎ_ﺩﺭ_ﻗﻴﺎﻣﺖ:

? ﺭﻭ ﺳﻔﻴﺪﺍﻥ. «ﺗﺒﻴﺾّ ﻭﺟﻮﻩ»
? ﺭﻭ ﺳﻴﺎﻫﺎﻥ. «ﻭﺟﻮﻫﻬﻢ ﻣﺴﻮﺩّﺓ»
? ﭼﻬﺮﻩ ﻫﺎﻳﻲ ﺷﺎﺩﺍﻥ. «ﻭﺟﻮﻩ ﻳﻮﻣﺌﺬ ﻧﺎﺿﺮﺓ»
? ﺻﻮﺭﺕ ﻫﺎﻳﻲ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﻏﻤﮕﻴﻦ. «ﻭﺟﻮﻩ ﻳﻮﻣﺌﺬ ﺑﺎﺳﺮﺓ»
? ﭼﻬﺮﻩ ﻫﺎﻳﻲ ﺧﻨﺪﺍﻥ. «ﻭﺟﻮﻩ ﻳﻮﻣﺌﺬ ﻣﺴﻔﺮﺓ
? ﺻﻮﺭﺕ ﻫﺎﻳﻲ ﻏﺒﺎﺭ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﮔﺮﺩ ﺯﺩﻩ. «ﻭﺟﻮﻩ ﻳﻮﻣﺌﺬ ﻋﻠﻴﻬﺎ ﻏﺒﺮﺓ»
? ﭼﻬﺮﻩ ﻫﺎﻳﻲ ﺧﻮﺍﺭ ﻭ ﺫﻟﻴﻞ. «ﻭﺟﻮﻩ ﻳﻮﻣﺌﺬٍ ﺧﺎﺷﻌﻪ

ادامه »

موضوعات: سیره شهدا, احکام تصویری, آيينه خدا, آيا مي دانيد؟, اخبار استان ها, آسيب هاي اجتماعي, ASHURA, آموزنده  لینک ثابت
 [ 06:50:00 ق.ظ ]




ﺗﺎ ﺁﺳﻤﺎﻧﯽ ﺷﺪﻥ ﺭﺍﻩ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺍﺳﺖ

تقدیم به شما ??
دوستان و هم گروهی های عزیز

ﺩﻋﺎ ﻣﯿﮑﻨﻢ …
ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ …
ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﻡ …
ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﻪ ﻣﺎﻥ …
ﮐﺴﯽ ﭺ ﻣﯿﺪﺍﻧﺪ …
ﺷﺎﯾﺪ ﺧﺪﺍ ﺩﺳﺘﻪ ﺟﻤﻌﯽ ﻧﮕﺎﻫﻤﺎﻥ ﮐﺮﺩ
ﺩﻋﺎ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻟﻬﺎﯾﻤﺎﻥ …

ﺑﺮﺍﯼ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ …
ﺑﺮﺍﯼ ﮔﺮﯾﻪ ﻫﺎ ﻭ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ …
ﺩﻋﺎ ﻣﯿﮑﻨﻢ …
ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻦ !!!
ﻣﯿﺪﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺭﺍﻫﯽ ﻧﯿﺴﺖ
ﻭﻟﯽ ﺗﺎ ﺁﺳﻤﺎﻧﯽ ﺷﺪﻥ ﺭﺍﻩ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺍﺳﺖ
ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﻫﺎﯼ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺗﻮ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯿﺸﻮﺩ
ﻣﺎ ﺑﯽ ﺳﻠﯿﻘﻪ ﺍﯾﻢ ، ﻃﻠﺐ ﺁﺏ ﻭ ﻧﺎﻥ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ تو خود ﺍﯼ ﺧﺰﺍﻧﻪ ﺩﺍﺭ ﺑﺨﺸﺸﻬﺎ، بهترینها ﺭﺍ ﺑﺮﺍیمان مقدرکن… ” آمین “
نمایش کمتر

موضوعات: سیره شهدا  لینک ثابت
 [ 06:50:00 ق.ظ ]




بپیچ سمت چپ

? این روز ها در کشور عراق با پدیده‌ای روبرو هستیم

که زائران ایرانی به زبون عربی صحبت می‌کنن و مردم عراقی به زبان فارسی .
امروز می‌خواستم آدرس بگیرم از یه عراقیه گفتم: 《اَین شارع بنات‌الحسن》 یعنی خیابان بنات‌الحسن کجاست؟

? عراقیه گفت: مستقیم برو بعد بپیچ سمت چپ. (تازه چ و پ ندارن عربا) . منم گفتم: شکراََ جزیلاََ . اونم گفت: خواهش می‌کنم…☺️

#کانال_عارفین
@Arefin

موضوعات: سیره شهدا  لینک ثابت
 [ 06:47:00 ق.ظ ]




جوان پیرمرد را به قتل رساند

جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت: «بین شما کسی است که مسلمان باشد؟»
همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد. بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت: «آری من مسلمانم.»

جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا. پیرمرد به دنبال جوان به راه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند. جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که می‌خواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد. پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد.

جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید: «آیا مسلمان دیگری در بین شما است؟»
افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را به قتل رسانده نگاهشان را به پیشنماز مسجد دوختند. پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت:
«چرا نگاه می‌کنید؟ به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمی‌شود!»

موضوعات: سیره شهدا  لینک ثابت
[جمعه 1397-08-04] [ 09:28:00 ب.ظ ]




لابلای گلبرگ

???

پدر هیچ وقت جلوی چشم ما گریه نمی کرد گاهی شبها اما از پسِ روزهایی که زیاد سیگار کشیده بود قبل از آن که به رختخواب برود دور از چشم همه ، حتی مادرم می رفت سراغ چمدان توی انباری پیراهن پولکی سبز رنگ همیشگی را بیرون می کشید طوری در آغوش می گرفت که گویی شانه هایی هنوز توی آن استوار است گویی صاحبش هنوز توی آن نفس می کشد دردش را می فهمد و قفسه ی سینه اش برای غم ها و دلتنگی هایش بالا پایین می شود آنقدر که محکم آن پیراهن را به سینه اش می چسباند من هم اغلب دزدکی نگاه می کردم که مرد خانه مان چگونه در آغوش یک پیراهنِ خالیِ کهنه اشک می ریزد
یک بار لای در مرا دید پیش خود نشاند و پیراهن را دستم داد گفت بو بکش بوی خاصی نمی داد اما به روی خودم نیاورد
آن را از دستم گرفت و داخل چمدان گذاشت عکسی را بیرون کشید ، بوسید و نشانم داد پسری توی حوض ، آب تنی می کرد و پیر زن مهربانی توی لباس سبز رنگ پولکی لبِ یک حوض که دورتا دورش پر بود از گلهای شمعدانی حوله به دست ، با لبخندی ملیح نشسته بود
گریه امانش را برید گفت:می خواستم عطر تنش لابلای گلبرگ گل های روی پیراهنش لانه کند
گفت می خواستم چمدان را که باز کردم تمام انباری بوی مادرم را بگیرد
فردای آن شب قُلکم را شکستم و با تمام پولش برای مادرم چند پیراهن گلدار خریدم تا هر روزِ خدا یک لباس گل گلی به تن کند.

#داستانک
?????
@look_beautiful

موضوعات: سیره شهدا  لینک ثابت
 [ 09:28:00 ب.ظ ]




قحطی خواهد آمد

گویند خدا به موسی گفت:
قحطی خواهد آمد به قومت بگو برای روز های سخت آماده شوند❗️
موسی به قومش گفت و آنها در دیوار خانه ها سوراخ ایجاد کردند که در هنگام سختی به داد هم برسند تا زمان قحطی بگذرد ….

مدتی گذشت ….
قحطی نیامد موسی از خدا علت را پرسید خدا به او گفت من دیدم که قوم تو به هم رحم کردند ،
من چگونه به این قوم رحم نکنم ‼️

?
به هم رحم کنیم تا
رحم خدا شامل حالمان شود ?

موضوعات: سیره شهدا  لینک ثابت
 [ 09:28:00 ب.ظ ]




رنگ و لعاب مصنوعے خانمها

حال ِ خوب چادر
??????????
خیلے حس قشنگـیه ڪہ ?
وقتے از ڪنار ِ یہ زوج ِ جوون رد میشے،
آقا تو رو به خانمش نشون میده ُ میگه:
حجاب این خانم خیلے خوبه ✅

خیلے حس نابیه ڪہ?
دو تا آقاے میانسال، تو خیابون ببیننت
و بہ هم بگن: هنوزم همچین دخترایے وجود دارن؟
و تو ڪِیف ڪنی از اینڪہ تڪی …☺️ خیلے حس خاصیه ڪہ?
خیلے از آقاپسر هاے امروزے
بہ ارزش حجابت پے بردن ✅
و میگن: آفرین بهش، چہ حجابے داره .. ✅
یا برات ارزش قائلن و وقتے میخواے رد شے ڪل ِ پیـاده رو رُ برات باز میڪنن ..☺️
مواظب ِ حرف زدنشون هستن .. مواظبن موقع رد و بدل ڪردن چیزے انگشتاتو نگیرن تو دستشون …❗️
خیلے حس جالبیه ڪہ ببینے،? خیلے از پسرا از تو خوششون اومده،
اما بخاطر ِ چادرت جرات نمیڪنن این حس رو مطرح ڪنن?
و درخواست نامربوطے ڪنن ..?
یجورایے فیلترشون میڪنی با حجابت و فقط مرد ِ میدون میطلبے ❤
یا پسرایے ڪه دلشون میخوادت ُ با حسرت نگاهت میڪنن .? خیلے حس قشنگیه،? چشم هایے ڪہ در مقابل ِ سیاه چادرت بہ هیچ جایے جز زمین بند نیست ..?
نگاه هایے ڪہ شاید خستہ از رنگ و لعاب مصنوعے خانمهاے شهر،?
آرامش و متانت رو از صورت تو هدیہ میگیرن ..☺️
چشم هایے ڪہ میبندے ازشون و دست نیافتنے و دیده نشده می مونے براے ِ مرد ِ خاص ِزندگیت ?
??????????

موضوعات: سیره شهدا  لینک ثابت
[پنجشنبه 1397-08-03] [ 06:48:00 ق.ظ ]




سگ دیگران

? حلوا، به قیمت گزاف

خسته و رنجور، به مسجدی رسید. داخل شد. وضویی ساخت و دو رکعت نماز خواند. سپس به گوشه ای رفت تا قدری بیاساید. اما سر و صدای بچه ها، توجه او را به خود جلب کرد. چندین کودک از معلم خود، درس می گرفتند و اکنون وقت استراحت آنها بود. بچه ها، در گوشه و کنار مسجد، پراکنده شدند تا چیزی بخورند یا استراحتی بکنند.

دو کودک، در نزدیک شبلی، نشستند و هر یک سفره خود را گشود. یکی از آن دو کودک که لباسی نو و تمیز داشت و معلوم بود که از خانواده مرفهی است، در سفره خود نان و حلوا داشت. کودک دیگر که سر و وضع خوبی نداشت، با خود، جز یک تکه نان خشک نیاورده بود. کودک فقیر، نگاهی مظلومانه به سفره کودک منعم انداخت و دید که او با چه ولعی، نان و حلوا می خورد.

قدری، مکث کرد؛ ولی بالاخره دل به دریا زد و گفت: نان من خشک است، آیا از آن حلوا، کمی به من هم می دهی تا با این نان خشک، بخورم؟ - نه، نمی دهم. - اما این نان خشک، بدون حلوا، از گلوی من پایین نمی رود! - اگر از این حلوا به تو بدهم، سگ من می شوی؟ - آری، می شوم. - پس تو حالا سگ من هستی؟ - بله، هستم. - پس چرا مثل سگ ها، صدا در نمی آوری؟ پسرک بیچاره، پارس می کرد و حلوا می گرفت و همین طور هر دو به کار خود ادامه دادند تا نان و حلوا تمام شد و هر دو رفتند که به درس استاد برسند.

شبلی در همه این مدت، می نگریست و می گریست. دوستانش که او را در گوشه مسجد یافته بودند، کنارش نشستند و از علت گریه او پرسیدند .شبلی گفت: ببینید که طمع چه بر سر مردم می آورد! اگر این کودک فقیر، به همان نان خشک خود قناعت می کرد و به حلوای دیگری، طمع نمی بست، سگ دیگران نمی شد و خود را چنین خوار نمی کرد!

? #قابوس_نامه، ص 261
✍ عنصرالمعالی کیکاووس بن اسکندر

موضوعات: سیره شهدا  لینک ثابت
[چهارشنبه 1397-08-02] [ 08:03:00 ب.ظ ]




سرزمین خالی

? گناهان خود را کوچک نشمارید!

پیامبر گرامی اسلام صلی الله علیه و آله در یکی از مسافرت ها همراه جمعی از اصحاب خود در سرزمین خالی و بی آب و علفی فرود آمدند و به یاران خود فرمودند: هیزم بیاورید تا آتش روشن کنیم. اصحاب عرض کردند: یا رسول الله! اینجا سرزمینی خالی است و هیچ گونه هیزمی در آن وجود ندارد. پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: بروید هر کس هر مقدار می تواند هیزم جمع کند و بیاورد.

یاران به صحرا رفتند و هر کدام هر اندازه که توانستند، ریز و درشت، جمع کردند و با خود آوردند. همه را در مقابل پیغمبر صلی الله علیه و آله روی هم ریختند. مقدار زیادی هیزم جمع شد. در این وقت رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: گناهان کوچک هم مانند این هیزمهای کوچک است. اول به چشم نمی آید، ولی وقتی که روی هم جمع می گردند، انبوه عظیمی را تشکیل می دهند.

آنگاه فرمود: یاران! از گناهان کوچک نیز بپرهیزید. اگر چه گناهان کوچک چندان مهم به نظر نمی آیند؛ هر چیز طالب و جستجو کننده ای دارد. جستجو کنندگان! آن چه را در دوران زندگی انجام داده اید و هر آن چه بعد از مرگ آثارش باقی مانده است، همه را می نویسد و روزی می بینید که همان گناهان کوچک، انبوه بزرگی را تشکیل داده است.

? #بحارالانوار، ج 73، ص 346
✍ مرحوم علامه محمد باقر مجلسى

موضوعات: سیره شهدا  لینک ثابت
 [ 08:03:00 ب.ظ ]




دزد نماز خوان

? دزدی با ارزش

دزدی به خانه احمد خضرویه رفت و بسیار بگشت، اما چیزی نیافت که قابل دزدی باشد. خواست که نومید بازگردد که ناگهان احمد، او را صدا زد و گفت ای جوان، سطل را بردار و از چاه، آب بکش و وضو بساز و به نماز مشغول شو تا اگر چیزی از راه رسید به تو بدهم، مبادا که تو از این خانه با دستان خالی بیرون روی. دزد جوان، آبی از چاه بیرون در آورد، وضو ساخت و نماز خواند.

روز شد، کسی در خانه احمد را زد. داخل آمد و 150 دینار نزد شیخ گذاشت و گفت این هدیه، به جناب شیخ است. احمد رو به دزد کرد و گفت دینارها را بردار و برو، این پاداش یک شبی است که در آن نماز خواندی. حال دزد دگرگون شد و لرزه بر اعضایش افتاد.

گریان به شیخ نزدیک تر شد و گفت تاکنون به راه خطا می رفتم، یک شب را برای خدا گذراندم و نماز خواندم، خداوند مرا این چنین اکرام کرد و بی نیاز ساخت، مرا بپذیر تا نزد تو باشم و راه صواب را بیاموزم. کیسه زر را برگرداند و از مریدان شیخ احمد گشت.

? #تذکرة_الاولیاء
✍ عطار نیشابوری

موضوعات: سیره شهدا  لینک ثابت
 [ 08:02:00 ب.ظ ]
1 2 4 5 6