رحمت خدا

#داستانک #رحمت خدا

از گرگ ترسیدی؟

خدای تعالی وحی فرستاد به حضرت داوود (علیه السلام) که مرا در دل بندگانم، دوست گردان.
گفت چگونه دوست گردانم؟
گفت فضل و نعمت من به یاد ایشان آر که از من جز نیکویی ندیده اند.

و وحی فرستاد به حضرت یعقوب (علیه السلام) که دانی چرا حضرت یوسف (علیه السلام) را چندین سال از تو جدا کردم؟
گفت نمی دانم.
وحی آمد از آن که گفتی ترسم که گرگ، وی را بخورد.
ای یعقوب، چرا از گرگ ترسیدی و به من امید نداشتی و از غفلت برادران وی بیندیشیدی و از حفظ من نیندیشیدی؟

و یکی از پیامبران به قوم خود گفت اگر شما آنچه من می دانم بدانید، بسیار بگویید و اندک بخندید و به صحرا شوید و دست بر سینه زنید و زاری کنید.
پس جبرئیل بیامد و گفت خدای تعالی می گوید چرا بندگان مرا ناامید می کنی از رحمت من؟
پس آن پیامبر بیرون آمد و مردم را امیدهایی نیکو داد از فضل خدای تعالی.

منبع: کیمیای سعادت، جلد 2، صفحه 386

موضوعات: مناجات نامه, داستان كوتاه  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...