زمهرير
 
 


Random photo
الهم  عجل لوليك الفرج

با سلامٍ دوست عزيز از شمامتشكريم كه از اين وبلاگ ديدن مي كنيد ، نظرات يامطالب ارزشمندتان را براي ما بفرستيد وباپيشنهادات خود مارا ياري كنيد. من سرباز جنگ سايبري هستم . باتشكر


جستجو


آخرین نظرات
  • سیدمحمد در کارگران حضرت فاطمه‌ی زهرا
  • خانعلی زاده در کثرت جمعیت در صحیفه سجادیه:
  • کبری نظرزاده در ▪️متن سخنرانی دختر شهید سلیمانی
  • لبیک یا مهدی  در استحمام جانباز قطع نخاعی به وسیله حاج قاسم
  • سربازی از تبار سادات  در از نشانه های آخر الزمان


پربازدید


موضوعات




ج

زیبا سازی وبلاگ




le



ab
 



محاسن بغل دستی

ایام رجب المرجب بود و هر روز دعای «یا من ارجوه لکل خیر» را می خواندیم. حاج آقا قبل از مراسم برای آن دسته از دوستان که مثل ما توجیه نبودند، توضیح می داد که وقتی به عبارت “یا ذوالجلال و الاکرام “رسیدید، که در ادامه آن جمله “حرّم شیبتی علی النار ” می آید، با دست چپ محاسن خود را بگیرید و انگشت سبابه دست دیگر را به چپ و راست تکان دهید.
هنوز حرف حاجی تمام نشده ، یکی از بچه های بسیجی از انتهای مجلس برخاست و گفت: اگر کسی محاسن نداشت ،چیکار کنه؟

برادر روحانی هم که اصولا در جواب نمی ماند گفت: محاسن بغل دستی اش را بگیرد .چاره ای نیست، فعلا دوتایی استفاده کنند تا بعد!

موضوعات: دفاع مقدس  لینک ثابت
[شنبه 1396-06-18] [ 10:40:00 ب.ظ ]




اولین عملیاتی بود که شرکت می‌کردم. بس که گفته بودند ممکن است موقع حرکت به سوی مواضع دشمن، در دل شب عراقی‌ها بپرند تو ستون و سرتان را با سیم مخصوص از جا بکنند، دچار وهم و ترس شده بودم.??

ساکت و بی صدا در یک ستون طولانی که مثل مار در دشتی می‌خزید جلو می‌رفتیم. جایی نشستیم. یک موقع دیدم یک نفر کنار دستم نشسته و نفس نفس می‌زند. کم مانده بود از ترس سکته کنم. فهمیدم که همان عراقی سرپران است. تا دست طرف رفت بالا معطل نکردم با قنداق سلاحم محکم کوبیدم توی پهلویش و فرار را بر قرار ترجیح دادم.??

لحظاتی بعد عملیات شروع شد. روز بعد در خط بودیم که فرمانده گروهان مان گفت:
«دیشب اتفاق عجیبی افتاده، معلوم نیست کدام شیر پاک خورده‌ای به پهلوی فرمانده گردان کوبیده که همان اول بسم الله دنده هایش خرد و روانه بیمارستان شده.»??
از ترس صدایش را در نیاوردم که آن شیر پاک خورده من بوده ام.

موضوعات: دفاع مقدس  لینک ثابت
 [ 10:39:00 ب.ظ ]




فرمانده گردانمون شهید حاج علی باقری نیم ساعت در مورد سکوت در شب حرف زد :
برادرا هیچ صدائی نباید از شما شنیده بشه !
سکوت ،سکوت،سکوت
کوچکترین صدا می تونه سرنوشت یک عملیات رو عوض کنه.
باید سکوت رو تمرین کنیم
گردان در یک ستون به حرکت در آمد و ما همه مواظب بودیم صدای پاهایمان هم شنیده نشود
که در سکوت و تاریکی مرگبار شب ناگهان فریادی از عمق وجود همه ما را میخکوب کرد
آقای اسحاقیان بود مرد ساده دلی که خیلی دوست داشتنی بود:?
در تاریکی قبر علی بفریادت برسه بلند صلوات بفرست
همه بچه مانده بودند صلوات بفرستند ؟
بخندند؟
بعضی ها اجابت کرده و بلند صلوات فرستادند
و بعضی ها هم آرام
اما حاج علی عصبانی فریاد کشید بابا سکوت سکوت سکوت???
و باز سکوت بود که بر ستون حاکم شد و در تاریکی به پیش می رفت که،
این بار با صدائی به مراتب بلندتر فریاد کشید:??
لال از دنیا نری بلند صلوات بفرست .
وباز ما مانده بودیم چه کنیم …??
حاج علی باقری دو باره عصبانی تر …???
هنوز حرفهای حاج علی تمام نشده بود که فریاد اسحاقیان بلند شد:
سلامتی فرماندهان اسلام سوم صلوات رو بلندتر …???
خود حاج علی هم از خنده نتونست دیگه حرف بزنه

موضوعات: دفاع مقدس  لینک ثابت
 [ 10:38:00 ب.ظ ]




?خدایا مارو بکش….!?
⭕️آن شب یکی از آن شب‌ها بود؛ بنا شد از سمت راست یکی یکی دعا کنند،
اولی گفت:
«الهی حرامتان باشد…»?
بچه‌ها مانده بودند که شوخی است، جدی است؟
بقیه دارد یا ندارد؟
جواب بدهند یا ندهند؟
که اضافه کرد: «آتش جهنم» و بعد همه با خنده گفتند: «الهی آمین.»??
نوبت دومی بود،
همه هم سعی می کردند مطالب شان بکر و نو باشد، تأملی کرد و بعد دستش را به طرف آسمان گرفت و خیلی جدی گفت:
«خدایا مار و بکش…»?

دوباره همه سکوت کردند و معطل ماندند که چه کنند و او اضافه کرد:
«پدر و مادر مار و هم بکش!»???

بچه‌ها بیش تر به فکر فرو رفتند، خصوصاً که این بار بیش تر صبر کرد، بعد که احساس کرد خوب توانسته بچه‌ها را بدون حقوق سرکار بگذارد، ?????????
گفت: «تا ما را نیش نزند!»

موضوعات: دفاع مقدس  لینک ثابت
 [ 10:38:00 ب.ظ ]




#سلامتی_راننده
__ ??? __

?سلامتی راننده?

⭕️صدا به صدا نمی‌رسید.
همه مهیای رفتن و پیوستن به برادران مستقر در خط بودند.
راه طولانی، تعداد نیروها زیاد و هوا بسیار گرم بود.
راننده خوش انصاف هم در کمال خونسردی آینه را میزان کرده و به سر و وضعش می‌رسید.
بچه‌ها پشت سر هم صلوات می‌فرستادند، برای سلامتی امام،
بعضی مسئولین و
فرمانده لشگر و …
اما باز هم ماشین راه نیفتاد.

بالاخره سر و صدای بعضی درآمد:
«چرا معطلی برادر؟ لابد صلوات می‌خواهی.
اینکه خجالت نداره. چیزی که زیاد است صلوات.»
سپس رو به جمع ادامه داد:
«?برای سلامتی بنده!
گیر نکردن دنده،
کمتر شدن خنده ?
یک صلوات راننده پسند! بفرستید.»⭕️

موضوعات: دفاع مقدس  لینک ثابت
 [ 10:37:00 ب.ظ ]




اینها دیونه اند یا اجنه ؟!‌…

خرمشهر بودیم !

آشپز وکمک آشپز ، تازه وارد بودند و با شوخی بچه ها ناآشنا .

?‍?آشپز ، سفره رو انداخت وسط سنگر
و بعد بشقاب ها رو چید جلوی بچه ها،
رفت نون بیاره که علیرضا بلند شد و گفت : (( بچه ها ! یادتون نره ! ))?

آشپزاومد?‍?و تند و تند دوتا نون گذاشت جلوی هر نفر ورفت .
بچه ها تند نون هارو گذاشتند زیر پیراهنشون . کمک آشپز اومد نگاه سفره کرد . تعجب کرد ??

تند و تند برای هرنفر دوتا کوکو گذاشت ورفت . بچه ها با سرعت کوکوها رو گذاشتند لای نون هائی که زیر پیراهنشون بود .??

آشپز و کمک آشپز اومدن بالا سر بچه ها زل زدند به سفره.??
بچه ها شروع کردند به گفتن شعار همیشگی [گریان] ما گشنمونه یاالله ! )) .?

که حاجی داخل سنگر شد و گفت: چه خبره ؟ آشپز دوید روبروی حاجی و گفت : حاجی ! اینها دیگه کیند ! کجا بودند! دیوونه اند یا موجی ؟!?

فرمانده با خنده پرسید چی شده ؟☺️
آشپز گفت تو یه چشم بهم زدن مثل آفریقائی های گشنه هرچی بود بلعیدند !! ?

آشپز داشت بلبل زبونی میکرد که بچه ها نونها و کوکوهارو یواشکی گذاشتند تو سفره .?

حاجی گفت این بیچاره ها که هنوز غذاهاشون رو نخوردند ! آشپز نگاه سفره کرد .

کمی چشماشو باز وبسته کرد .??
با تعجب سرش رو تکونی داد و گفت : جل الخالق !؟ اینها دیونه اند یا اجنه ؟!?‌

و بعد رفت تو آشپزخونه ..هنوز نرفته بود که صدای خنده ی بچه ها سنگرو لرزوند??

? چــهره ے شـღـهدازیباست

موضوعات: دفاع مقدس  لینک ثابت
 [ 10:37:00 ب.ظ ]




روزی احمد با تعداد زیادی مجله که تصاویر خواننده ها و رقاصه روی اون بود اومد خونه…
مامان گفت: احمد جان اینا چیه آوردی؟ چرا خریدی ؟
احمد رفت طرف باغچه و مجله ها رو آتیش زد!
و گفت: مامان اینا رو از باجه سر کوچه خریدم تا هم محله ای هام به گناه نیوفتن،
مامان گفت: پولشو از کجا آوردی؟
گفت: حقوق کار تابستونم رو استفاده کردم.
مامان گفت: مگه نمی خواستی موتور بخری ؟
گفت: هرچی فکر کردم دیدم موتور منو تا سر کوچه می بره ولی این کار تا بهشت.
مامان گفت: ولی تو این شهرک فقط همین یه باجه نیست.
احمدگفت: می دونم ولی وقتی مُردم به خدا میگم وُسع من در همین حد بود.

?اینچنین بودکودکی شهید احمد کشوری…

موضوعات: دفاع مقدس  لینک ثابت
 [ 10:36:00 ب.ظ ]




در تفحص شهدا،

دفترچه یک شهید 16 ساله که گناهان هر روزش را می نوشت پیدا شد

گناهان یک هفته او اینها بود ؛

شنبه : بدون وضو خوابیدم .

یکشنبه : خنده بلند در جمع

دو شنبه : وقتی در بازی گل زدم احساس غرور کردم .

سه شنبه : نماز شب را سریع خواندم .

چهارشنبه : فرمانده در سلام کردن از من پیشی گرفت .

پنجشنبه : ذکر روز را فراموش کردم .

جمعه : تکمیل نکردن 1000 صلوات و بسنده به 700 صلوات .

راوی که یکی از بچه های تفحص شهدا بوده می نویسد :

️ دارم فکر می کنم چقدر از یک پسر شانزده ساله کوچکترم…

️ما چی

کجای کاریم
حرفامون شده رساله توجیه المسائل

غیبت…
تو روشم میگم

تهمت…
همه میگن

دروغ…
مصلحتی

رشوه…
شیرینی

ماهواره…
شبکه های علمی

مال حرام …
پیش سه هزار میلیارد هیچه

ربا…
همه میخورن دیگه

نگاه به نامحرم…
یه نظر حلاله?

موسیقی حرام…
ارامش بخش

مجلس حرام…
یه شب که هزار شب نمیشه

بخل…
اگه خدا میخواست بهش میداد ?
شهدا واقعاً شرمنده ایم

موضوعات: دفاع مقدس  لینک ثابت
 [ 10:34:00 ب.ظ ]




‍ قسمت اول?
نامه همسر شهید محسن حججی به همسرش:
بسم رب الشهداء و‌الصدیقین
سلام بر حسین و یارانش و سلام بر محسن عزیزم.
میم، مثل حسین
42روز پیش راهی سفرت کردم.سفری پر از خطر، اما پر از عشق.سفری که بازگشت از آن یا برگشتن بود یا ماندن.سفری که برگشتنش زندگی بود و ماندنش هم زندگی.اولی زندگی در دنیا و‌ دومی زندگی هم در دنیا و هم در آخرت.هر چه بود عشق بود و عشق.
خودم هم ساکت را بستم و وسایلت را جمع کردم.از زیر قرآن ردت کردم.آخرین نگاهت هنوز پیش چشمانم هست.ای کاش بیشتر نگاهت کرده بودم، هم چشمانت را، هم قد و‌بالایت را، هم سرت را.
راستش را بخواهی فکر نمی‌کردم این قدر پر سر و صدا شود رفتنت. نه فقط رفتنت، حتی آمدنت.
عزیز دلم؛ دروغ چرا؟ خیلی دلم برایت تنگ شده است.میدانم که تو هم همین حس و حال را داشته ای.شب قبل از عملیات زنگ زدی و‌گفتی:«دلتنگتان شده‌ام ».
آمدم بی تابی کنم….اما باز کربلا نگذاشت. آخرین دیدار رباب و همسرش.
آمدم بی قراری کنم…اما، به یاد روضه حضرت رباب افتادم.روضه رباب خداحافظی اش فرق می کند.وداع آخرش فرق میکند. خودت هم قبول داری، اصلا رباب جنس غمش فرق می کند. رباب سر، هم سرش را بریده دید. بالای نیزه دید. به دنبالش هم رفت. نمی دانم من هم سر، هم سرم را می بینم یا نه؟! اما ، می‌دانم به اسارت نمی روم.
همسر خوبم؛ اگر عشق به تو نبود آرامش من هم نبود. قبل از رفتنت به من گفتی :«صبور باش، بی تابی نکن، محکم باش، قوی باش، شیر زن باش».من هم گوش کردم.عشق به تو مرا به این اطاعت رساند.
محسن جان؛ سفیر امام حسین.خبر داری روز عرفه نزدیک است.نمی دانم امسال دعای عرفه را بیاد حاج احمد کاظمی بخوانم یا بیاد تو.چقدر زرنگ بودی و من تازه فهمیدم.عرفه، مسلم، حاج احمد، تو و شهادت.یک رازی پشت پرده هست که شما را بهم گره زده.
می‌گفتی:« یک شهید را انتخاب کنید، باهم رفیق باشید و تا آخر هم با هم بمانید».
گفتی :«زندگی ات را مدیون حاج احمد هستی»
گفتی:«من سر این سفره نشسته ام و‌رزق شهادتم را هم از این سفره بر میدارم».
تو حاج احمد را انتخاب کردی و حاج احمد هم تو را. مثل خودش هم رفتی؛ با عزت و سربلندی.

‍ قسمت دوم?
همسر عزیز و پدر مهربان، این روزها حضورت را بیشتر از قبل احساس میکنم.به این باور رسیده ام که شهدا زنده اند.خودت که شاهد بودی.بعضی مواقع علی آقا، پسرمان گریه می کرد، خیلی بی تابی می کرد.خسته که می شدم با تو حرف می‌زدم و می گفتم:«محسنم، علی را چه کار کنم؟ خودت بیا».تو می آمدی، چون علی آرام آرام می‌شد.
می‌دانم که همیشه هم قرار است پیشمان باشی.اصلا خودمانی تر بگویم، زندگی جدیدی را شروع کرده ایم. مثل همه زندگی ها سختی هایی دارد، مشکلاتی دارد.اما، مهم این است که من فقط تو را دارم.این زندگی هم تفاوت هایی دارد، چون زندگی مان با بقیه فرق می کند، مثل همان روزها.پیوند این زندگی آسمانی است.
اما می‌دانم که باز برایم قرآن میخوانی، آن هم با ترجمه.کتاب خواندن هایمان ادامه دارد.گلستان شهدا هم که می‌رویم.مداحی هم برایم می کنی.
یادت هست چقدر این شعر را دوست داشتی.منم باید برم…آره، برم سرم بره….آن قدر گفتی و‌خواندی و گریه کردی و به سینه زدی که آخر هم رفتی.هم خودت و هم سرت.
راستی برایت نگفته ام، علی دیگر مثل قبل نیست.آرام تر شده.انگار فهمیده که بابایش قرار است بیاید و هر روز باید سنگ مزار پدرش را ببوسد تا خود صورتت را.همین هم برایش کافی است.
شب ها برایش قصه می گویم.یکی بود ، یکی نبود.پدری بود به نام محسن و ….با خودم قرار گذاشته ام هر شب یک داستان از تو برایش بگویم.موضوع های زیادی دارم.مثل، داستان روزهای گذشت و فداکاری ات در اردوهای جهادی.داستان عروس و دامادهایی که زندگی شان با عکس تو شروع شد.داستان فرزندی بنام امیر حسین که مادرش نامش را تغییر داد و شد محسن.داستان مشکلاتی که به واسطه متوسل شدن به تو حل شد.داستان مرد بودنت، نه ببخشید شیر مرد بودنت.
قصه ها را برایش می گویم تا بزرگ شود، مرد شود، جهادگر شود، ولایتی شود، پاسدار شود، شهید شود و مثل تو شود.
محسن دوست داشتنی ام؛ چه انقلابی به پا کرده ای؟!ببین.دنیا را زیر و رو کرده ای. دل ها را تکان داده ای. نه فقط در دنیای مجازی بیا و ببین برایت چکار کردند.برای آمدنت هم سنگ تمام می‌گذارند.رهبرمان هم گفتند:«محسن حججی، حجت بر همگان شد».
همسر مهربانم؛ بگذار از سکوت این شب ها هم برایت بگویم.با خودم فکر می کردم که اصلا مگر محسن من چند سال داشته؟ محسن جان، مرد من؛ جوان دهه هفتادی امروز علم اسلام افتاده است به دست تو، به نام تو. چگونه زندگی کرده ای، که خدا عاشقت شد. خدا که عاشقت شد تو را انتخاب کرد.وقتی خدا تو را خرید، اهل بیت هم به بازار آمدند. دوستت داشتند که تو هم عاشق آنها شده ای. عاشق که نه، اصلا تو مثل خودشان شده ای. دلنوشته هایت را خوانده ام. دوست دارم مثل حضرت علی اکبر در جوانی فدای اسلام بشوم…که شدی. می‌خواهم گوشه ای از مصائب حضرت زهرا (س) را بفهمم ….که فهمیدی.

‍ قسمت سوم?
درد بازو و پهلو را احساس کنم….که حس کردی. شهادت بی درد هم نمی‌خواهم. دوست دارم مثل ارباب بی کفن بی سر بشوم….بی کفن شدی، بی سر هم شدی.
سر دادی و سردار شدی.
مردانگی را در چشمانت دیدم وقتی که در دست آن ملعون وحشی اسیر بودی و پهلویت زخمی بود. ولی، تو ایستاده بودی.اصلا مگر می شود؟! اما نه، تعجب هم ندارد. از مادرت حضرت زهرا (س)به ارث برده ای. مظلومیت را هم از پدرت امیرالمومنین (ع) .
با شنیدن نام تو، عاشورا برای من تکرار میشود. تکرار که نه، تجسم هم میشود.غریب گیر آوردنت.
خنجر…پهلو…زخم…اسارت…تشنگی…‌رجز خوانی…خیمه…آتش… دود…سر جدا… بدن بی سر….روضه ام‌تکه تکه شده.هر کلمه ای خودش زیارت ناحیه مقدسه است.یک نفر بگوید مگر امروز، روز عاشوراست.
اما همسرم، نگران نباش. ما را به مجلس و‌بزم شراب یزید نبردند.در حرم امام رضا(ع)برایت مجلس آبرومندانه ای گرفتند.همه این اتفاقات هم از همانجا شروع شد.حرم امام رضا(ع)؛شب قدر. تقدیرات

موضوعات: دفاع مقدس  لینک ثابت
 [ 10:33:00 ب.ظ ]




سر به سر عراقی ها ?

هوس کردم با بی سیم عراقی ها را اذیت کنم.?
گوشی بی سیم را گرفتم، روی فرکانس یک عراقی که از قبل به دست آورده بودم، چند بار صدا زدم:
” صفر من واحد. اسمعونی اجب"?

بعد از چند بار تکرار صدایی جواب داد:
“الموت لصدام"?

تعجب کردم و خنده بچه ها بالا رفت.???

از رو نرفتم و گفتم؛?
” بچه ها، انگار این ها از یگان های خودمان هستند، بگذارید سر به سرشان بگذاریم."???

به همین خاطر در گوشی بی سیم گفتم: “انت جیش الخمینی"??

طرف مقابل که فقط الموت بلد بود گفت: “الموت بر تو و همه اقوامت"???

همین که دیدم هوا پس است،‌ عقب نشینی کرده،‌ گفتم:??
“بابا ما ایرانی هستیم و شما را سر کار گذاشته بودیم.” ???

ولی او عکس العمل جدی نشان داد و اینبار گفت:

“مرگ بر منافق! بالاخره شما را هم نابود می کنیم. نوکران صدام،?خود فروخته ها…"???

دیدم اوضاع قمر در عقرب شد،????
بی سیم را خاموش کرده و دیگر هوس سر به سر گذاشتن عراقی ها نکردیم

موضوعات: دفاع مقدس  لینک ثابت
 [ 10:32:00 ب.ظ ]




خیلی جالبه حتمابخونید…
استاد سرڪار گذاشتن بچہ ها بود..?

روزے یکی از برادران پرسید:
«شما وقتے با دشمن روبہ رو مے‌شوید براے آنکہ کشته نشوید و توپــ و تانکـــ آنها در شما اثر نکند چه می‌گویید؟»?

آن برادر خیلی جدے جواب داد:
«البته بیـشتر به اخلاص برمی‌گردد
والا خود عـــبادت به تنهایی دردے را دوا نمی‌کند.?

اولاً باید وضــو داشتہ باشی،
ثانیاً رو به قــبله و آهسته به نحوی
کہ کسی نفهمد بگویـے:

اللهم ارزقــنا ترکـشاً ریزاً بدسـتنا یا پاینا و لا جاے حـساسنا برحمتکـــ یا ارحم‌الراحمــین.. ?
??????

طورے این کلمات را به عربـے ادا کرد که او باورش شد و با خود گفتــ:
این اگر آیـہ نباشد حتماً حدیـــث است!! ?

اما در آخر کہ کلمات عربـے را به فارسـے ترجمـہ کرد، شکــ کرد و گفتــ:
اخوے غـــریب گیر آوردیا?

موضوعات: دفاع مقدس  لینک ثابت
 [ 10:31:00 ب.ظ ]




می روم حلیم بخرم??

????????

آن قدر کوچک بودم که حتی کسی به حرفم نمی خندید. هر چی به بابا ننه ام می گفتم می خواهم به جبهه بروم محل آدم بهم نمی گذاشتند. حتی تو بسیج روستا هم وقتی گفتم قصد رفتن به جبهه را دارم همه به ریش نداشتنم هرهر خندیدند. مثل سریش چسبیدم به پدرم که الّا و بالله باید بروم جبهه. آخر سر کفری شد و فریاد زد: «به بچه که رو بدهی سوارت می شود. آخر تو نیم وجبی می خواهی بروی جبهه چه گلی به سرت بگیری.» دست آخر که دید من مثل کنه به او چسبیده ام رو کرد به طویله مان و فریاد زد: «آهای نورعلی، بیا این را ببر صحرا و تا مخورد کتکش بزن و بعد آن قدر ازش کار بکش تا جانش دربیاید!»

قربان خدا بروم که یک برادر غول پیکر بهم داده بود که فقط جان می داد برای کتک زدن. یک بار الاغ مان را چنان زد که بدبخت سه روز صدایش گرفت!

نورعلی حاضر به یراق، دوید طرفم و مرا بست به پالان الاغ و رفتیم صحرا. آن قدر کتکم زد که مثل نرم تنان مجبور شدم مدتی روی زمین بخزم و حرکت کنم. ??
به خاطر این که تو ده، مدرسه راهنمایی نبود. بابام من و برادر کوچکم را که کلاس اول راهنمایی بود، آورد شهر و یک اتاق در خانه فامیل اجاره کرد و برگشت. چند مدتی درس خواندم و دوباره به فکر رفتن به جبهه افتادم. رفتم ستاد اعزام و آن قدر فیلم بازی کردم و سرتق بازی در آوردم تا این که مسئول اعزام جان به لب شد و اسمم را نوشت.

روزی که قرار بود اعزام شویم، صبح زود به برادر کوچکم گفتم: «من میروم حلیم بخرم و زودی برمی گردم.» قابلمه را برداشتم و دم در خانه قابلمه را زمین گذاشتم و یا علی مدد. رفتم که رفتم.

درست سه ماه بعد، از جبهه برگشتم. در حالی که این مدت از ترس حتی یک نامه برای خانواده نفرستاده بودم. سر راه از حلیم فروشی یک کاسه حلیم خریدم و رفتم طرف خانه. در زدم. برادر کوچکم در را باز کرد و وقتی حلیم دید با طعنه گفت: «چه زود حلیم خریدی و برگشتی!»??? خنده ام گرفت.
داداشم سر برگرداند و فریاد زد: «نورعلی بیا که احمد آمده!» با شنیدن اسم نورعلی چنان فرار کردم که کفشم دم در خانه جاماند!

موضوعات: دفاع مقدس  لینک ثابت
 [ 10:24:00 ب.ظ ]
1 2 4 5