زمهرير
 
 


Random photo
خدایا مرادریاب در اوج بی کسی هایم

با سلامٍ دوست عزيز از شمامتشكريم كه از اين وبلاگ ديدن مي كنيد ، نظرات يامطالب ارزشمندتان را براي ما بفرستيد وباپيشنهادات خود مارا ياري كنيد. من سرباز جنگ سايبري هستم . باتشكر


جستجو


آخرین نظرات
  • سیدمحمد در کارگران حضرت فاطمه‌ی زهرا
  • خانعلی زاده در کثرت جمعیت در صحیفه سجادیه:
  • کبری نظرزاده در ▪️متن سخنرانی دختر شهید سلیمانی
  • لبیک یا مهدی  در استحمام جانباز قطع نخاعی به وسیله حاج قاسم
  • سربازی از تبار سادات  در از نشانه های آخر الزمان


پربازدید


موضوعات




ج

زیبا سازی وبلاگ




le



ab
 



از خستگی?تلوتلو می خوردیم، شوخی نبود، بیش از هفت هشت ساعت راه ??رفته بودیم. آن هم روی صخره‌ها و ارتفاعات موقع برگشتن وقتی که بچه‌ها نه نای حرف زدن داشتند و نه پای رفتن، سرگروهمان? گفت:
“برادرا با یک صلوات در اختیار خودشان.” همہ خنده‌شان?? گرفته بود چون دیگر برای کسی اختیاری و توانی نمانده بود. یکی از بچه‌ها گفت:
“برادر! اگر در محاصره دشمن بودیم چه می‌گفتے؟” و او که در حاضر جوابی کم نمی آورد، پاسخ داد:
“هیچی می گفتم: برادرا با یک صلوات در اختیار دشمن!"??

موضوعات: دفاع مقدس  لینک ثابت
[شنبه 1396-06-18] [ 10:49:00 ب.ظ ]




آقای متخصص!!!???

متخصص شناسایی بود ؛
قیافه‌ اش خیلی شبیه عراقی ها بود ،
شنیده بودم که توی شناسایی‌ ها راحت میره بین عراقی ها و حتی غذا هم میخوره و برمیگرده !???

توی عملیات « والفجر_8 » چند تا از اُسرا روُ یه گوشه نشونده بودیم و منتظر ماشین برای انتقالشون به عقب بودیم ؛

شاهمرادی هم توی خط قدم می‌زد ؛

یهو یکی از درجه‌ دارای بعثی که بین اسرا بود، در حالی که با انگشت به اون اشاره می‌کرد ، یه چیزهایی گفت بعدش هم پاچه شلوارش را بالا زد و
پای کبود شده‌اش را نشون داد!?‍♂?‍♂

.

یکی از بچه‌ هایی که به زبان عربی آشنا بود ، آوردیم ببینیم چه می‌گه
درجه‌دار بعثی میگفت :
« این عراقی است ! اینجا چیکار می‌کنه ؟ از نیروهای ماست ، چرا دستگیرش نمی‌کنید ؟ »

در حالی که متعجب شده بودیم ، پرسیدم :

« از کجا می‌ گی ؟ »

گفت :
« چند روز قبل توی صف غذامون بود ؛ با من دعواش شد و منو زد ؛ ??

این هم جای لگدشه !!! » و پای سیاه‌ شدشوُ نشان داد .???

.
شاهــمرادی هم که از دور ماجرا رو میدید و برای طرف دست تکون میداد …??

???
#شهید_شاهمرادی مسئول اطلاعات عملیات لشکر مخلص 44 قمربنی هاشم علیه السلام بود.

موضوعات: دفاع مقدس  لینک ثابت
 [ 10:48:00 ب.ظ ]




?آخ جون گیلاس ???

حسینیهٔ گردان خصوصاً در زمستان و با سرد شدن هوا، حکم صحرای عرفات را داشت. خلوتی برای بیتوته کردن. در تمامی ساعت‌های شبانه‌روز هر وقت به آنجا می‌رفتی در گوشه و کنار آن اورکت یا پتویی به سر کشیده در حال راز و نیاز با خدای خود بود. همراه دو نفر از دوستان (البته از سرما) به حسینیه پناه بردیم.
خلوت بود، جز یک نفر که در گوشه‌ای چمباتمه زده و پشت به در ورودی مشغول ذکر و فکر بود. احدی نبود. سلامی دادیم و نشستیم. تازه چشممان داشت گرم می‌شد که یک‌مرتبه آن اخوی عابد و زاهد از جا جست و با صدای بلند و بی‌خبر از حضور ما گفت: «آخ جان گیلاس! این‌یکی دیگر سیب نبود.»
??????
بله، کاشف به عمل آمد که رفیق ما از شر وسواس خناس به حسینیه گریخته و سرگرم کارشناسی کمپوت‌های اهدایی بوده است.??

فرهنگ جبهه، شوخ طبعی‌ها، ج3 ص

موضوعات: دفاع مقدس  لینک ثابت
 [ 10:47:00 ب.ظ ]




.
شب عملیـات بود .
حاج اسماعیل حق گو به علـی
مسگـری گفت :
ببین تیربارچـی چه ذڪری میگه ،
ڪه اینطوری استوار جلوی
تیر و ترڪش ایستاده و اصلا ترسی به دلش راه نمیده ؟!
نزدیڪ تیربارچـی شد و دید داره
با خودش زمزمه میڪنه :

دِرِن ، دِرِن ، دِرِن ، …
( آهنگ پلنگ صورتـی !!! )???
.
معلوم بود این آدم قبلا ذڪرشو گفته
ڪه در مقابل دشمن اینطوری
شادمانه مرگ رو به بازی گرفته

موضوعات: دفاع مقدس  لینک ثابت
 [ 10:47:00 ب.ظ ]




پنچری
راننده آمبولانس بودم در خط حلبچه، یک روز با ماشین بدون زاپاس رفته بودم جلو شهید و مجروح بیاورم. دست بر قضا یکی از لاستیکها پنچر شد. رفتم واحد بهداری و به یکی از برادران واحد گفتم: پنچرگیری این نزدیکی ها نیست؟
مکثی کرد و گفت: چرا چرا.
پرسیدم: کجا؟
جواب داد: لاستیک را باز کن ببر آن طرف خاکریز (منظورش محل استقرار نیروهای عراقی بود) به یک دو راهی می رسی، بعد دست چپ صد متر جلوتر سنگر پنچرگیری پسرخالمه! برو آنجا بگو منو فلانی فرستاده، اگر احیانا قبول نکرد با همان لاستیک بکوب به مغز سرش ملاحظه منو هم نکن

موضوعات: دفاع مقدس  لینک ثابت
 [ 10:46:00 ب.ظ ]




#آقا_ی_متخصص

متخصص شناسایی بود ؛
قیافه‌ اش خیلی شبیه عراقی ها بود ،
شنیده بودم که توی شناسایی‌ ها راحت میره بین عراقی ها و حتی غذا هم میخوره و برمیگرده !

توی عملیات « والفجر_8 » چند تا از اُسرا روُ یه گوشه نشونده بودیم و منتظر ماشین برای انتقالشون به عقب بودیم ؛

شاهمرادی هم توی خط قدم می‌زد ؛

یهو یکی از درجه‌ دارای بعثی که بین اسرا بود، در حالی که با انگشت به اون اشاره می‌کرد ، یه چیزهایی گفت بعدش هم پاچه شلوارش را بالا زد و
پای کبود شده‌اش را نشون داد!

یکی از بچه‌ هایی که به زبان عربی آشنا بود ، آوردیم ببینیم چه می‌گه
درجه‌دار بعثی میگفت :
« این عراقی است ! اینجا چیکار می‌کنه ؟ از نیروهای ماست ، چرا دستگیرش نمی‌کنید ؟ »

در حالی که متعجب شده بودیم ، پرسیدم :

« از کجا می‌ گی ؟ »

گفت :
« چند روز قبل توی صف غذامون بود ؛ با من دعواش شد و منو زد ؛ ??

این هم جای لگدشه !!! » و پای سیاه‌ شدشوُ نشان داد .???

شاهــمرادی هم که از دور ماجرا رو میدید و برای طرف دست تکون میداد …

شهید شاهمرادی مسئول اطلاعات
عملیات لشکر مخلص 44 قمربنی هاشم علیه السلام بود.

موضوعات: دفاع مقدس  لینک ثابت
 [ 10:45:00 ب.ظ ]




سال 1359 دسته ای از سپاه زرین شهر به فرماندهی شهید محمدعلی شاهمرادی در گروه ضربت سنندج خدمت می کردیم.

روزی برای انجام ماموریت با یک ماشین سیمرغ عازم اطراف سنندج بودیم. حین عبور از رودخانه آب سر شمع ماشین رفت و خاموش شد.

شهید شاهمراد به بیسیمچی که تازه کار بود گفت به فرمانده اطلاع بده که یواش تر بروند تا ما برسیم اما با رمز بگو!

بیسیمچی گفت: نمیدانم چه بگویم!! شهید شاهمراد بیسیم را گرفت و گفت: حسین حسین شاهمراد…. آب تو گوش خر رفته کمی یواش تر…? کمی بعد ماشین روشن شد و شاهمراد به بیسیمچی گفت حالا تو اطلاع بده!

بیسیمچی تماس گرفت و گفت الو الو….. خر روشن شد…… ?

یادشان گرامی
??? شهید محمد علی شاهمرادی

موضوعات: دفاع مقدس  لینک ثابت
 [ 10:44:00 ب.ظ ]




چفیه یه بسیجی رو دزدیدند? دادمیزد :آهای سفره،حوله،لحاف، زیرانداز،روانداز،دستمال،ماسک،کلاه،کمربند، جانماز،سایه بون، کفن، باندزخم، تورماهیگیریم…
همه روبردند!!!???

[[شادی روحشون که دار و ندارشون همان یه چفیه بودصلوات]]

موضوعات: دفاع مقدس  لینک ثابت
 [ 10:44:00 ب.ظ ]




?صدام عاش فروشه!?

⭕️روزهای اولی که خرمشهر آزاد شده بود، توی کوچه پسکوچه‌های شهر برای خودمان می‌گشتیم.
روی دیوار خانه‌ای عراقی هانوشته بودند:
«عاش الصدام»?
یکدفعه راننده زد روی ترمز و انگشت گزید
که اِاِاِ،
پس این مرتیکه صدام آش فروشه!…??
کسی که بغل دستش نشسته بود نگاهی به نوشته روی دیوار کرد و گفت:
«آبرومون رو بردی بیسواد!… ??
عاشَ! یعنی زنده باد.

موضوعات: دفاع مقدس  لینک ثابت
 [ 10:43:00 ب.ظ ]




خــــــــــواهـرای غــــــــواص?

وقتی شهید ملکی که یک روحانی بود خود را برای اعزام به جبهه‌های حق علیه باطل معرفی کرد، به او گفتند باید به #گردان حضرت زینب(س) بروی.?
شهید ملکی با این تصور که گردان حضرت زینب(س) متعلق به #خواهران است? به شدت با این امر مخالفت کرد و خواستار اعزام به گردان دیگری شد اما با اصرار فرمانده ناچار به پذیرش دستور و رفتن به گردان حضرت زینب شد.

هنگامی که می‌خواست به سمت گردان حضرت زینب(س) حرکت کند، فرمانده به او گفت این گردان غواص در حوالی رودخانه دز در اهواز مستقر است.
شهید ملکی بعد از شنیدن اسم “#غواص” به فرمانده التماس کرد که به خاطر خدا مرا از اعزام به این محل عفو کنید?، من را به گردان علی‌اصغر(ع) بفرستید، گردان علی‌اکبر(ع) گردان امام حسین(ع) این همه گردان،
چرا من باید برم گردان حضرت زینب؟ اما دستور فرمانده لازم‌الاجرا بود.
شهید ملکی در طول راه به این می‌اندیشید که “خدایا من چه چیزی را باید به این خواهران بگویم؟
اصلا این‌ها چرا #غواص شده‌اند؟ یا ابوالفضل(ع) خودت کمکم کن.”?
هوا تاریک بود که به محل استقرار گردان حضرت زینب رسید، شهید ملکی از ماشین پیاده شد، چند قدم بیشتر جلو نرفته بود که یکدفعه #چشمانش را بست? و شروع به #استغفار کرد.
راننده که از پشت سر شهید ملکی می‌آمد، با تعجب گفت: حاج آقا چرا چشماتونو بستین؟
شهید ملکی با صدایی لرزان گفت: “والله چی بگم، استغفرالله از دست این #خواهرای_غواص …??
راننده با تعجب زد زیر خنده و گفت: کدوم خواهر حاج آقا؟ اینا برادرای غواصن که تازه از آب بیرون آمدند و دارند لباساشونو عوض می‌کنند.
اینجا بود که شهید ملکی تازه متوجه قضیه شده و فهمید ماجرای گردان حضرت زینب چیه!!

?راوی : سردار علی فضلی جانشین رئیس سازمان بسیج

موضوعات: دفاع مقدس  لینک ثابت
 [ 10:43:00 ب.ظ ]




اولین عملیاتی بود که شرکت می‌کردم. بس که گفته بودند ممکن است موقع حرکت به سوی مواضع دشمن، در دل شب عراقی‌ها بپرند تو ستون و سرتان را با سیم مخصوص از جا بکنند، دچار وهم و ترس شده بودم.??

ساکت و بی صدا در یک ستون طولانی که مثل مار در دشتی می‌خزید جلو می‌رفتیم. جایی نشستیم. یک موقع دیدم یک نفر کنار دستم نشسته و نفس نفس می‌زند. کم مانده بود از ترس سکته کنم. فهمیدم که همان عراقی سرپران است. تا دست طرف رفت بالا معطل نکردم با قنداق سلاحم محکم کوبیدم توی پهلویش و فرار را بر قرار ترجیح دادم.??

لحظاتی بعد عملیات شروع شد. روز بعد در خط بودیم که فرمانده گروهان مان گفت:
«دیشب اتفاق عجیبی افتاده، معلوم نیست کدام شیر پاک خورده‌ای به پهلوی فرمانده گردان کوبیده که همان اول بسم الله دنده هایش خرد و روانه بیمارستان شده.»??
از ترس صدایش را در نیاوردم که آن شیرپاک خورده منم

موضوعات: دفاع مقدس  لینک ثابت
 [ 10:42:00 ب.ظ ]




روحانی:
آدمی که میخواهد خدمت بزرگ انجام بده باید خودش را آماده کنه برای فحش خوردن

آماده اید؟ شروع:
بی شناسنامه مزدور آشوب طلب بروید جهنم …

موضوعات: دفاع مقدس  لینک ثابت
 [ 10:42:00 ب.ظ ]
1 3 5