زمهرير
 
 


Random photo
آرامش حضور "خدا "ست،

با سلامٍ دوست عزيز از شمامتشكريم كه از اين وبلاگ ديدن مي كنيد ، نظرات يامطالب ارزشمندتان را براي ما بفرستيد وباپيشنهادات خود مارا ياري كنيد. من سرباز جنگ سايبري هستم . باتشكر


جستجو


آخرین نظرات
  • سیدمحمد در کارگران حضرت فاطمه‌ی زهرا
  • خانعلی زاده در کثرت جمعیت در صحیفه سجادیه:
  • کبری نظرزاده در ▪️متن سخنرانی دختر شهید سلیمانی
  • لبیک یا مهدی  در استحمام جانباز قطع نخاعی به وسیله حاج قاسم
  • سربازی از تبار سادات  در از نشانه های آخر الزمان


پربازدید


موضوعات




ج

زیبا سازی وبلاگ




le



ab
 



دبیر ادبیاتی میگفت:
این روزها بد جوری از این نسل جدید درمانده شده ام!!
سالها ی پیش وقتی به درس لیلی و مجنون می رسیدم و با حسی شاعرانه داستان این دو دلداده را تعریف میکردم قطره اشکی از چشم دانش آموزی جاری میشد…
یا به مرگ سهراب که میرسیدم همیشه اندوه وصف نشدنی را در چهره ی دانش آموزانم میدیدم .
همیشه قبل از عید اگر برای فراش مدرسه از بچه ها عیدی طلب میکردم خیلی ها داوطلب بودند و خودشان پیش قدم….
و امسال وقتی عیدی برای پیرمرد خدمتگزار خواستم تازه بعد از یک سخنرانی جگر سوز و جگر دوز هیچ کس حتی دستی بلند نکرد…
وقتی به مرگ سهراب رسیدم یکی از آخر کلاس فریاد زد چه احمقانه چرا رستم خودش را به سهراب معرفی نکرد که این اتفاق نیفتد و نه تنها بچه ها ناراحت نشدند که رستم بیچاره و سهراب به نادانی و حماقت هم نسبت داده شدند…..
وقتی شعر لیلی و مجنون را با اشتیاق در کلاس خواندم و از جنون مجنون از فراق لیلی گفتم
یکی پرسید لیلی خیلی قشنگ بود؟
گفتم از دیده ی مجنون بله ولی دختری سیاه چهره بود و زیبایی نداشت.
این بار نه یک نفر که کل کلاس روان شناسانه به این نتیجه رسیدند که قیس بنی عامر از اول دیوانه بوده عقل درست حسابی نداشته که عاشق یک دختر زشت شده،
تازه به خاطر او سر به بیابان هم گذاشته…..

خلاصه گیج و مات از کلاس درس بیرون آمدم و ماندم که باید به این نسل جدید چه درسی داد که به تمسخر نگیرند و بدون فکر قضاوت نکنند….
ماندم که این نسل کجا می خواهند صبوری و از خود گذشتگی را بیاموزند….
نسلی که از جان گذشتن در راه عشق برایشان نامفهوم،
کمک به همنوع برایشان بی اهمیت،
مرگ پسر به دست پدر از نوع حماقت است….
امروز به این نتیجه رسیدم که باید پدر مادر های جوان که بچه های کوچک دارند از همین الان جایی در خانه سالمندان برای خودشان رزرو کنند.
این نسل تنها آباد کننده خانه سالمندان خواهند بود
برای انهدام یک تمدن سه چیز را باید منهدم کرد
اول خانواده
دوم نظام آموزشی
و سوم الگوها

برای اولی منزلت زن را باید شکست.
برای دومی منزلت معلم.
و برای سومی منزلت بزرگان و اسطوره ها.
وچقدر برایمان آشنایند این کارها.
http://sangarehvelayat.kowsarblog.ir/1396/04/

موضوعات: يك سبد خاطره, داستان كوتاه  لینک ثابت
[یکشنبه 1396-04-04] [ 11:08:00 ق.ظ ]




چارلى چاپلین میگوید:
پس از کلی فقر، به ثروت وشهرت رسیدم.
آموخته ام که:
باپول . . .
میتوان ساعت خرید، ولى زمان نه . . .
میتوان مقام خرید، ولى احترام نه . . .
میتوان کتاب خرید، ولى دانش نه . . .
میتوان دارو خرید، ولى سلامتى نه . ..
میتوان رختخواب خرید، ولی خواب راحت نه. . .
میتوان قلب را خرید، اما عشق را نه…

ارزش آدمها به دارایی نیست،
به “معرفت ” آنهاست..

موضوعات: داستان كوتاه  لینک ثابت
 [ 08:10:00 ق.ظ ]




شمع چیه؟

چرا روی کیک تولد شمع روشن میکنند؟

تا حالادقت کردید که توی مراسم عرفانی و روحانی و جاهای مقدس چرا شمع روشن میکنند؟

تا حالا به این فکر کردید که چرا روی کیک تولد شمع میذارن، و لحظه فوت کردن شمع میگن آرزو کن؟

راز شمع چیه؟

عالم خلقت اگه تجزیه بشه به چهار عنصر می رسیم:
آب…آتش…باد…خاک…
ودر دل این چهار عنصر شعور الهی وجود داره…
اگه موقع دعا کردن جایی باشیم که این چهار عنصر وجود داشته باشن استجابت دعا به شدت اتفاق میفته…

شمعی که میسوزه این چهار عنصر رو با هم داره:
موم شمع: خاک
شعله شمع: آتش
دود شعله: باد
موم ذوب شده: آب

وقتی موقع دعا کردن به شمع در حال سوختن نگاه میکنی به شعور الهی متصل تر میشی…
و دعا به راحتی به عالم بالا میره و به استجابت میرسه اگه با قوانین خیر هماهنگ باشه.

راز شمع اینه…
برای همین در محراب ها و مکان های مقدس برای دعا کردن شمع روشن میکنن و روی کیک تولد شمع میذارن و لحظه ی فوت کردنش میگن آرزو کن…!

استاد الهی قمشه ای

موضوعات: فلسفه وعرفان, داستان كوتاه  لینک ثابت
[شنبه 1396-04-03] [ 06:39:00 ب.ظ ]




پرتوی_از_اسرار_نماز
روزى کسى پرسید: چرا نماز صبح دو رکعت است؟ گفتم نمى ‏دانم. دستور خداوند است و باید انجام دهیم. همین که فهمید نمى‏ دانم، قیافه روشنفکرى گرفت و گفت: دنیا، دنیاى علم است، امروز دیگر دین بدون علم صحیح نیست و… پرسیدم: حال تو بگو: چرا برگ درخت انار کوچک است ولى برگ درخت انگور بزرگ و پهن؟
گفت: نمى ‏دانم، من هم همان قیافه را گرفته، گفتم: دنیا، دنیاى علم است، علم باید ثابت کند و… اندکى از غرورش کاسته شد. گفتم برادر! قبول داریم که دنیا، دنیاى علم است، ولى نه به این معنى که همه اسرار هستى را باید همین امروز بدانیم. حتماً میان برگ باریک انار و برگ پهن انگور و مزه میوه ‏هایشان، رابطه‏ اى در کار است که هنوز، برگ شناس و خاک شناس و گیاه شناس و میوه شناس، آنرا کشف نکرده است. پس وجود اسرار را مى ‏پذیریم ولى ادعاى فهمیدن همه آنها را هرگز از هیچکس قبول نمى ‏کنیم.
راستى… اگر ما قبل از عمل، اوّل فلسفه احکام را بدانیم، آنگاه عمل کنیم، پس خدا پرستى و تسلیم کجا مى ‏رود؟ وحى، برتر از علم و اسرار آمیزتر از دانش بشرى است. روشنفکران چرا هر قانون و برنامه را مى ‏پذیرند ولى در برابر قوانین خدا و دین، در تنگنا قرار مى‏ گیرند و اهل منطق! مى ‏شوند؟

کتاب پرتوی از اسرار نماز، محسن قرائتی

موضوعات: فلسفه وعرفان, داستان كوتاه, مسائل اعتقادي  لینک ثابت
 [ 05:47:00 ب.ظ ]




روزی اسب پیرمردی فرار کرد، مردم گفتند: چقدر بدشانسی!
پیر مرد گفت : ازکجا معلوم

فردا اسب پیر مرد با چند اسب وحشی برگشت.
مردم گفتند: چقدر خوش شانسی!
پیرمرد گفت: از کجا معلوم.

پسر پیرمرد از روی یکی از اسبها افتاد و پایش شکست.
مردم گفتند: چقدر بدشانسی!
پیرمرد گفت از کجا معلوم!

فردایش از شهر آمدند و تمام مردهای جوان را به جنگ بردند به جز پسر پیرمرد که پایش شکسته بود.
مردم گفتند : چقدر خوش شانسی!
پیرمرد گفت : از کجا معلوم!

زندگی پر از خوش شانسی ها و بدشانسی های ظاهری است، شاید بدترین بدشانسی های امروزتان مقدمه خوش شانسی های فردایتان باشد.
از کجا معلوم؟!

موضوعات: داستان كوتاه  لینک ثابت
 [ 04:15:00 ب.ظ ]




?خبر از فرزند و قیافه او در شکم مادر

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

✍️مرحوم شیخ صدوق و دیگر بزرگان آورده اند، به نقل از شخصى به نام عبداللّه بن محمّد علوى حکایت کرد:
پس از گذشت مدّتى از شهادت حضرت علىّ بن موسى الرّضاعلیهما السلام روزى بر مامون وارد شدم و بعد از صحبت هائى در مسائل مختلف ، اظهار داشت :
همسرى داشتم که چندین مرتبه ، آبستن شده بود و بچّه اش سِقط مى شد، در آخرین مرتبه که آبستن بود، نزد حضرت رضا علیه السلام رفتم و گفتم : یاابن رسول اللّه ! همسرم چندین بار آبستن شده و سقط جنین کرده است ؛ و الا ن هم آبستن مى باشد، تقاضامندم مرا راهنمائى فرمائى تا طبق دستور شما او را معالجه و درمان کنم و بتواند سالم زایمان نماید و نیز بچّه اش سالم بماند.
چون صحبت من پایان یافت ، حضرت رضا علیه السلام سر خویش را به زیر افکند و پس از لحظه اى کوتاه سر بلند نمود و اظهار نمود: وحشتى نداشته باش ، در این مرحله بچه اش سقط نمى شود و سالم خواهد بود.
و سپس افزود: به همین زودى همسرت داراى فرزند پسرى مى شود که بیش از هرکس شبیه به مادرش خواهد بود، صورت او همانند ستاره اى درخشان ، زیبا و خوش سیما مى باشد.
ولیکن خداوند متعال دو چیز در بدن او زیادى قرار داده است .
با تعجّب پرسیدم : آن دو چیز زاید در بدن فرزندم چیست ؟!
حضرت در پاسخ فرمود: یکى آن که در دست راستش یک انگشت اضافى مى باشد؛ و دوّم در پاى چپ او انگشت زایدى خواهد بود.
با شنیدن این غیب گوئى و پیش بینى ، بسیار در حیرت و تعجّب قرار گرفتم و منتظر بودم که ببینم نهایت کار چه خواهد شد؟!تا آن که پس از مدّتى درد زایمان همسرم فرا رسید، گفتم : هرگاه مولود به دنیا آمد، به هر شکلى که هست او را نزد من آورید.
ساعاتى بعد، زنى که قابله بود، وارد شد و نوزاد را - که در پارچه اى ابریشمین پیچیده بودند - نزد من آورد.
وقتى پارچه را باز کردند و من صورت و بدن نوزاد را مشاهده کردم ، تمام پیش گوئى هائى را که حضرت رضا علیه السلام بیان نموده بود، واقعیّت داشت و هیچ خلافى در آن مشاهده نکردم .

?چهل داستان وچهل حدیث از امام رضا علیه السلام ، حجت الاسلام والمسلمین عبدالله صالحی

موضوعات: داستان كوتاه  لینک ثابت
 [ 04:05:00 ب.ظ ]




رحمت خدا

#داستانک #رحمت خدا

از گرگ ترسیدی؟

خدای تعالی وحی فرستاد به حضرت داوود (علیه السلام) که مرا در دل بندگانم، دوست گردان.
گفت چگونه دوست گردانم؟
گفت فضل و نعمت من به یاد ایشان آر که از من جز نیکویی ندیده اند.

و وحی فرستاد به حضرت یعقوب (علیه السلام) که دانی چرا حضرت یوسف (علیه السلام) را چندین سال از تو جدا کردم؟
گفت نمی دانم.
وحی آمد از آن که گفتی ترسم که گرگ، وی را بخورد.
ای یعقوب، چرا از گرگ ترسیدی و به من امید نداشتی و از غفلت برادران وی بیندیشیدی و از حفظ من نیندیشیدی؟

و یکی از پیامبران به قوم خود گفت اگر شما آنچه من می دانم بدانید، بسیار بگویید و اندک بخندید و به صحرا شوید و دست بر سینه زنید و زاری کنید.
پس جبرئیل بیامد و گفت خدای تعالی می گوید چرا بندگان مرا ناامید می کنی از رحمت من؟
پس آن پیامبر بیرون آمد و مردم را امیدهایی نیکو داد از فضل خدای تعالی.

منبع: کیمیای سعادت، جلد 2، صفحه 386

موضوعات: مناجات نامه, داستان كوتاه  لینک ثابت
[شنبه 1396-02-09] [ 04:13:00 ب.ظ ]




پسرم .مواظب چشم مادرت باش ..

بخونیدش خیلی قشنگه…

پسره به مادرش گفت با این قیافه ترسناکت چرا اومدی مدرسه؟ مادر گفت غذاتو نبرده بودی،نمیخواستم گرسنه بمونی.پسر گفت ای کاش نمیومدی تا باعث خجالت و شرمندگی من نشی… همیشه از چهره مادرش با یک چشم خجالت میکشید.. چندسال بعد پسر در 1شهر دیگه دانشگاه قبول شد و همون جا کار پیدا کرد و ازدواج کرد و بچه دار شد. خبر به گوش مادر رسید .مادر گفت بیا تا عروس و نوه هامو ببینم.اما پسر میترسید که زنش و بچش از دیدن پیرزن یه چشم بترسن.. چند سال بعد به پسره خبر دادن مادرت مرده .. وقتی رسید مادر رو دفن کرده بودن و فقط 1 یادداشت از طرف مادرش واسش مونده بود : پسره عزیزم وقتی 6سالت بود تو 1تصادف 1چشمتو از دست دادی،اون موقع من 26سالم بود و در اوج زیبایی بودم و بعنوان 1مادر نمیتونستم ببینم پسرم 1چشمشو از دست داده واسه همین 1چشممو به پاره تنم دادم،تا مبادا بعدا با ناراحتی زندگی کنی پسرم .مواظب چشم مادرت باش .. اشک در چشمهای پسر جمع شد.. ولی چه دیر…
نمایش کمتر

موضوعات: نمازاول وقت, پدر ومادر،برکت زندگی, مادر آينه خدا, داستان كوتاه, درنگستان  لینک ثابت
[پنجشنبه 1396-02-07] [ 06:32:00 ب.ظ ]




استاد فاطمی نیا از شخصی نقل می کردند: من در

قسمت بایگانی اداره ای کار می کردم و پرونده های متعدد و بعضا بسیار مهم می آمد و ما در آنجا قرار می دادیم، یک روز پرونده بسیار مهمی به دستم رسید، چند روزی که گذشت متوجه شدم آن پرونده گم شده است، هر چه گشتم پیدا نشد.
در آن گیر و دار که کاملا ناامید شده بودم، پرونده به اندازه ای مهم شده بود که به بنده خبر دادند چون شما مسئول پرونده ها هستید اگر تا چند روز دیگر پیدا نشود، حکمی سنگین مانند حبس ابد در مورد شما اجرا می شود.
از این رو نزد یک نفر اهل دل رفتم، ایشان دستور ختمی دادند که انجام بده، همان توسل را انجام دادم.
روزی که قرار بود نتیجه بگیریم از پرونده خبری نبود با ناراحتی از منزل بیرون آمدم تا نزدیکی خیابان مولوی رفتم، دیدم پیرمردی جلو آمد و گفت: آقا! مشکل تو به دست آن شخص که عرق چین به سر دارد و در حال رفتن است، حل می شود.
بدون توجه به این شخص با شنیدن این کلمات به طرف ایشان دویدم و گفتم: آقا جان به دادم برس، گفته اند مشکلم به دست شما حل می شود، پیر مرد نگاهی به من کرد و گفت: خجالت نمی کشی!؟ حالتی بهت زده و متعجب داشتم، ایشان فرمودند: چهار سال است شوهر خواهرت از دنیا رفته، یک مرتبه هم به خواهرت و بچه هایش سر نزده ای، انتظار داری کارت هم پیچ نخورد؟! تا نروی و رضایت آنها را جلب نکنی، مشکلت حل نمی شود.
بعد از شنیدن صحبت پیرمرد بلافاصله به منزل خواهرم رفتم.
وقتی در زدم، خواهرم همراه چند فرزند رنج دیده اش در را باز کرد ، متوجه شد من هستم، گفت: چطور شده بعد از چهار سال آمده ای؟! گفتم: خواهر از من راضی باش و بچه هایت را از من راضی کن، رفتم مقداری هدیه گرفتم و آوردم و آنها را راضی کردم، فردا که به اداره برگشتم، به من خبر دادند که پرونده پیدا شده است.
این پیر مرد عرق چین به سر، کسی نبود جز عارف بزرگ مرحوم شیخ رجبعلی خیاط

✍️اقتباس و ویراست از کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی

موضوعات: سبک زندگی اسلامی, داستان كوتاه  لینک ثابت
 [ 04:09:00 ب.ظ ]




سخت ترین روز کاری یک استاد خانم

? سخت ترین روز کاری یک استاد خانم

?زمانی که از استادمان پرسیدیم، استاد زیباترین و بدترین روز کاری ای که داشتید مربوط به چه زمانی است؛ درباره بدترین روزش چنین گفت:
?… گرچه سالها بود ک برای آقایان تدریس می کردم ولی این بار بسیار متفاوت بود. قبل از کلاس استرس شدیدی داشتم اصلا دوست نداشتم کلاسم جور بشه؛ دلم می خواست به هر بهانه ای که شده کلاسم رو لغو کنم اما چون اصرار کرده بودند و قول داده بودم، بالاخره با کراهت رفتم.
?هیچ کدام از آنها را نمی شناختم،فقط یکی از آنها به نام امیر… به من تلفن زده بود و کلاس را برای 4نفر هماهنگ کرده بود.
? امتحان پایان ترم ریاضی داشتند و چون خودشون خرج دانشگاهشون درمی آوردند سر کلاس نمی رفتند.
?توی آموزشگاه منتظرشان نشسته بودم و بی اختیار ذکر یاحافظ من لاحافظ له را زبر لب تکرار میکردم که یکی پس از دیگری وارد آموزشگاه شدند
?? سلام کردند ظاهر آرام و معقولی داشتند دلیلی برای ترس خودم ندیدم، و گفتم کدام یک از شما پشت تلفن با من کلاس رو هماهنگ کرده است؟
?امیر.. دوباره سلام کرد و گفت ببخشید استاد قرارمون بر4نفر بود الان 5نفریم و سه تای دیگر هم هستند که توی راه هستند که کم کم می رسند.?
⚖ گفتم: شما به من گفتید 4 نفرید، به خاطر همین من قبول کردم.
? امیر گفت استاد ببخشیدشما که می خواهید درس بدهید، تعداد که فرقی نمیکنید
? گفتم برای درس دادن که مشکلی نیست،شما پسر هستید و کنترل کردن و مدیریت کلاس آقایان متفاوت است. باشه؛ فقط به شرطی که همین جا تعهد بدهید که فقط درس گوش بدهید و از سر کله زدن به هم در کلاس من خودداری کنید.
وارد کلاس شدیم و بنده خداها آرام روی صندلی های خود نشستند.
✏️ ماژیک را برداشتم؛ تا خواستم به طرف تخته بروم، اون سه نفر جامانده از کلاس،خودشون رو به کلاس رسوندند و سلام کردند. و من سریع کار خودم رو شروع کردم
⏰ زمانی که پشت تابلو به نام خدا می نوشتم. اون سه نفر آمده بودند ردیف اول کلاس نشسته بودند.
? درسم را شروع کردم و حدود بیست دقیقه یک مبحث را درس دادم و یک مثال هم برایشان حل کردم.
? رفتم که سرجایم بنشینم تاآنها مطالب پشت تابلو را یادداشت کنند. که نشستن همانا و کلافه شدن من همانا…
? برای کنترل و مدیریت کلاس نمی توانستم مدام چشمانم را به زمین بدوزم بخصوص جلو دانشجو جماعت… . اما وضعیت این قدر برایم سخت و بغرنج شده بود که نمی دانستم کجا نگاه کنم!؟
? اون سه نفر جدید؛ که از قد و قامت بلندی برخوردار بودند، سدی در برابر نگاه من شده بودند که من پشت سر آنها را درست نمی دیدم. ? همین سه نفر پوششی داشتند که کار را برایم سخت می کرد.
⛔️ از بالا چند دکمه لباسشان را نبسته بودند؛نگاهم را کوتاه کردم که نگاهم به میانه تنشان افتاد که لبه لباسشان به کمرشان نمی رسید؛ باز نگاهم را کوتاه تر کردم که حالم از وضعیت پشت پایشان بهم خورد.-چون کفش نپوشیده بودند و با همان صندل اکتفا کرده بودند(!!) پشت پایشان گرد و خاک با عرقشان آمیخته شده بود و صحنه زشتی را به خود رفته بود-
? بدتر از همه این بود که مدام همین سه نفر سوال می پرسیدند و من مجبور بودم برای تفهیم مطلب هر از گاهی به آنها نگاه کنم.
????9⃣?…1⃣?1⃣

? بالاخره کلاس تمام شد؛ احساس خستگی شدیدی می کردم انرژی درونیم کاملا تحلیل رفته بود.
? راست می گفتند که پوشش ما، گرچه در محدوده خود ماست؛ اما می تونه حق الناس را بر گردنمون بیندازه.
چرا اینقدر ما غافل از مبانی دینمون هستیم که برای هر بخش از زندگی ما برنامه داره .
?☘???☘???☘
مکروه است باز کردن تکمه های قبا و پیراهن به جهت اینکه از عمل قوم لوط است.
منبع: وساءل الشیعه،ج3،ص286.

موضوعات: حجاب یا تبرج, داستان كوتاه  لینک ثابت
 [ 12:48:00 ب.ظ ]




استادی با شاگردش از باغى میگذشت
چشمشان به یک کفش کهنه افتاد شاگرد گفت گمان میکنم این کفشهای کارگرى است که در این باغ کار میکند بیا با پنهان کردن کفشها عکس العمل کارگر را ببینیم و بعد کفشها را پس بدهیم و کمى شاد شویم ……!!!!
استاد گفت چرا براى خنده خود او را ناراحت کنیم بیا کارى که میگویم انجام بده و عکس العملش را ببین☝️…
مقدارى پول درون ان قرار بده ….
شاگرد هم پذیرفت و بعد از قرار دادن پول ، مخفى شدند کارگر براى تعویض لباس به وسائل خود مراجعه کرد و همینکه پا درون کفش گذاشت متوجه شیئى درون کفش شد و بعد از وارسى ،پول ها را دید با گریه ،فریاد زد خدایا شکرت ….
خدایی که هیچ وقت بندگانت را فراموش نمیکنى …. میدانى که همسر مریض و فرزندان گرسنه دارم و در این فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رویی به نزد انها باز گردم و همینطور اشک میریخت….
استاد به شاگردش گفت همیشه سعى کن براى خوشحالیت ببخشى نه بستانی…..

در مقابل یک فرد معلول با سرعت کم راه بروید.
در مقابل مادری که فرزندش رو از دست داده بچه تون رو نبوسید.
در مقابل یک فرد مجرد از عشقتون نگید.
در برابر کسی که نداره از داشته هاتون مغرورانه حرف نزنید……….
هیچگاه فراموش نکنیم که هیچکس بر دیگری برتری ندارد،
مگر به ” فهم و شعور “
مگر به ” درک و ادب “

مهربانان …
آدمی فقط در یک صورت حق دارد به دیگران از بالا نگاه کند و آن هنگامی است که بخواهد دست کسی را که بر زمین افتاده را بگیرد و او را بلند کند !
این قدرت تو نیست،
این ” انسانیت ” است.

موضوعات: خانواده اسلامي, داستان كوتاه  لینک ثابت
[سه شنبه 1396-02-05] [ 09:56:00 ق.ظ ]




کسی نگفت : خدا

طبق عادت همیشگی مجله را ورق زدم تا به جدول رسیدم

خواندم سه عمودی

یکی گفت بلند بگو

گفتم یک کلمه سه حرفیه

از همه چیز برتر است

یکی گفت : پول

تازه عروس مجلس گفت: عشق

شوهرش گفت : یار

کودک دبستانی گفت : علم

اون آقا پشت سر هم گفت : پول اگه نمیشه طلا ، سکه

گفتم : آقا اینها نمیشه

گفت : پس بنویس مال

گفتم : بازم نمیشه

گفت : جاه

گفتم : نه نمیشه

دیدم همه ساکت شدند

مادر بزرگ گفت : عمر

سیاوش که تازه از سربازی آمده بود گفت : کار

دیگری خندید و گفت : وام

یکی از آن وسط بلند گفت : وقت

یکی گفت : آدم

خنده تلخی کردم و گفتم نه

اما فهمیدم تا شرح جدول زندگی کسی را نداشته باشی

حتی یک کلمه سه حرفی آن هم درست در نمی آید

باید جدول کامل زندگیشان را داشته باشی بدون آن همه چیز بی معناست

هر کس جدول زندگی خود را دارد

هنوز به آن کلمه سه حرفی جدول خودم فکر میکنم

شاید کودک پا برهنه بگوید: کفش

کشاورز بگوید : برف

لال بگوید : حرف

ناشنوا بگوید : صدا

نابینا بگوید : نور

ومن هنوز درفکرم

که کسی نگفت : خدا

موضوعات: تلنگر, نكته هاي ناب, داستان كوتاه, نكات اخلاقي  لینک ثابت
[شنبه 1396-01-05] [ 06:57:00 ق.ظ ]
1 2 3 5