زمهرير
 
 


Random photo
حدیث در باب حیا

با سلامٍ دوست عزيز از شمامتشكريم كه از اين وبلاگ ديدن مي كنيد ، نظرات يامطالب ارزشمندتان را براي ما بفرستيد وباپيشنهادات خود مارا ياري كنيد. من سرباز جنگ سايبري هستم . باتشكر


جستجو


آخرین نظرات
  • سیدمحمد در کارگران حضرت فاطمه‌ی زهرا
  • خانعلی زاده در کثرت جمعیت در صحیفه سجادیه:
  • کبری نظرزاده در ▪️متن سخنرانی دختر شهید سلیمانی
  • لبیک یا مهدی  در استحمام جانباز قطع نخاعی به وسیله حاج قاسم
  • سربازی از تبار سادات  در از نشانه های آخر الزمان


پربازدید


موضوعات




ج

زیبا سازی وبلاگ




le



ab
 



?دختری کتاب می‌فروخت و معشوقه‌اش را دید که به ‌سویش میاید، در این حال پدرش در نزدیکش ایستاده بود. به معشوقه‌اش گفت: آیا به ‌خاطر گرفتنِ کتابی‌که نامش ” آیا پدر در خانه‌ هست” ?از یورگ دنیل نویسندۀ آلمانی، آمده‌یی؟

ادامه »

موضوعات: مصاحبه, سبک زندگی اسلامی, معرفی شخصیت ها, در چشمه سار ولایت, بصیرت در جنگ نرم, داستان كوتاه  لینک ثابت
[چهارشنبه 1396-07-19] [ 05:25:00 ب.ظ ]




دختر کوچولو درحالیکه روی تختش دراز کشیده و نگاهش متوجه برگ‌های درخت کنار پنجره‌اش بود، از خواهر بزرگترش پرسید: چندتا دیگه برگ درخت باقی مانده؟ و خواهرش با چشمانی اشکبار پرسید: چرا این سؤال را می‌پرسی عزیزم؟

?دختر کوچولوی بیمار جواب داد: چون من می‌دونم عمرِ من هم با افتادن آخرین برگ این درخت تموم می‌شه! خواهرش با لبخندی سرشار از امید جواب داد: پس اگه اینطوره ما تا اون موقع از زندگی خودمان لذت می‌بریم و روزهای زیبایی را سپری می‌کنیم.

?روزها سپری شد و برگ‌های درخت یکی پس از دیگری می‌افتاد و یک برگ باقی ماند. دختر کوچولو مراقب آن بود و به گمانِ خودش به محض افتادنِ آن برگ، بیماری‌اش زندگی او را هم به پایان می‌رساند.

?پاییز تمام شد و زمستان سر رسید، روزها و سال‌ها گذشت و آن برگِ درخت باقیمانده نیفتاد و اون دختر با خواهرش خوشبخت بود و کم کم سلامتی خودش را بدست آورد تا اینکه کاملاً شفا یافت…!

?اولین کاری که کرد رفت سراغ اون تنها برگ درخت باقیمانده که هنوز سر جایش بود و سقوط نکرده بود، تا معجزه آن برگ درخت را ببیند. اما در کمال تعجب دید که آن یک برگ درخت مصنوعی و پلاستیکی بود که خواهرش به شاخه‌ی درخت با چسبی چسبانده بود……!

?«امیـد» روحی تازه است، اگر از ‌دستش دادی. پس یکی دیگه را از آن محروم نکن.

? «امیـد» معجزه می‌کند و تصویر آینده را تغییر می‌دهد و در قلب تخم خوشی و سعادت و خشنودی می‌کارد.

?ما اینجا داریم از گمان نیک به خدا و توکل کامل بر او، و یقین و باور به اینکه خدا برای ما جز خوبی چیز دیگری نمی‌خواهد، صحبت می‌کنیم.

موضوعات: داستان كوتاه  لینک ثابت
 [ 05:23:00 ب.ظ ]




یک روز مردی از همسرش پرسید نمازت را خوانده ای؟
همسرش گفت: نه
شوهر پرسید: چرا؟
همسر گفت: خیلی خسته ام تازه از کار برگشتم و کمی استراحت کردم.

?شوهر گفت: درست است خسته ای اما نمازت را بخوان قبل از اینکه بخوابی!
فردای آن روز شوهر به قصد یک سفر بازرگانی شهر را ترک کرد، همسرش چند ساعت پس از پرواز با شوهرش تماس گرفت تا احوالش را جویا شود اما شوهر به تماسش پاسخ نداد، چندین بار پی در پی زنگ زد اما شوهر گوشی را برنداشت،

?همسر آهسته آهسته نگران شد و هر باری که زنگ می زد پاسخ دریافت نمی کرد نگرانیش افزون تر می شد، اندیشه ها و خیالات طولانی در ذهنش بود که نکند اتفاقی برای او افتاده باشد، چون شوهرش به هر سفر که می رفت همزمان با فرود آمدنش به مقصد تماس می گرفت اما حالا چرا جواب نمیداد؟

?خیلی ترسیده بود گوشی را برداشت ودوباره تماس گرفت به امید اینکه صدای شوهرش را بشنود، اما این بارشوهر پاسخ داد
همسرش با صدای لرزان پرسید: رسیدی؟
شوهرش جواب داد: بله الحمدلله به سلامت رسیدم.

?همسر پرسید: چه وقت رسیدی؟ شوهر گفت: چهار ساعت قبل، همسر با عصبانیت گفت: چهار ساعت قبل رسیدی و به من یک زنگ هم نزدی؟
شوهر با خون سردی گفت: خیلی خسته بودم و کمی استراحت کردم، همسرگفت: مگر می مردی که چند دقیقه را صرف میکردی و جواب منو می دادی؟ مگه من برایت مهم نیستم؟

?شوهر گفت: چراکه نه عزیزم تو برایم مهم هستی.
همسر گفت: مگر صدای زنگ را نمی شنیدی؟ شوهر گفت: می شنیدم.
زن گفت: پس چرا پاسخ نمی دادی؟
شوهر گفت: دیروز تو هم به زنگ پروردگار پاسخ ندادی، به یاد داری؟ که تماس پروردگار(اذان) را بی پاسخ گذاشتی؟

?چشمان همسر از اشک حلقه زد و پس از کمی سکوت گفت: بله یادم است، ممنون که به این موضوع اشاره کردی……معذرت می خواهم!
شوهر گفت: نه عزیزم از من معذرت خواهی نکن، برو از پروردگار طلب مغفرت کن….

?《بَلْ تُؤْثِرُونَ الْحَیاةَ الدُّنْیا وَالْآخِرَةُ خَیرٌ وَ أَبْقَى》
?شما دنیا را ترجیح می دهید، در حالی که آخرت بهتر و پایدارتر است!
[سوره اعلی/16،17]

موضوعات: داستان كوتاه  لینک ثابت
 [ 05:22:00 ب.ظ ]




روزی حکیمی به شاگردانش گفت: فردا هر کدام یک کیسه بیاورید و در آن به تعداد آدمهایی که دوستشان ندارید و از آنها بدتان می آید پیاز قرار دهید. روز بعد همه همین کار را انجام دادند و حکیم گفت: هر جا که میروید این کیسه را با خود حمل کنید.
شاگردان بعد از چند روز خسته شدند و به حکیم شکایت بردند که:
پیاز ها گندیده و بوی تعفن گرفته است و ما را اذیت میکند. حکیم پاسخ زیبایی داد:
این شبیه وضعیتی است که شما کینه ی دیگران را در دل نگه دارید, این کینه قلب و دل شما را فاسد می کند و بیشتر از همه خودتان را اذیت خواهد کرد, پس ببخشید و بگذرید تا آزار نبینید.

موضوعات: داستان كوتاه  لینک ثابت
 [ 05:21:00 ب.ظ ]




?پیرمردی هر روز تو محله پسرکی را با پای برهنه می دید که با توپ پلاستیکی فوتبال بازی میکرد؛
روزی رفت و یه کفش کتونی نو خرید و اومد به پسرک گفت: بیا این کفشها رو بپوش.
پسرک کفشا را پوشید و خوشحال رو به پیرمرد کرد و گفت: شما خدایید؟
پیرمرد لبش را گَزید و گفت: نه پسرجان.

?پسرک گفت: پس دوست خدایی، چون من دیشب فقط به خدا گفتم کفش ندارم…

?"دوست خدا بودن سخت نیست”

موضوعات: داستان كوتاه  لینک ثابت
 [ 04:49:00 ب.ظ ]




مردی با پدرش در سفر بود که پدرش از دنیا رفت. از چوپانی در آن حوالی پرسید: «چه کسی بر مرده های شما نماز می خواند؟»

چوپان گفت: «ما شخص خاصی را برای این کار نداریم؛ خودم نماز آنها را می خوانم».
مرد گفت: «خوب لطف کن نماز پدر مرا هم بخوان!»
چوپان مقابل جنازه ایستاد و چند جمله ای زمزمه کرد و گفت : «نمازش تمام شد!»

مرد که تعجب کرده بود گفت: این چه نمازی بود؟
چوپان گفت: بهتر از این بلد نبودم…
مرد از روی ناچاری پدر را دفن کرد و رفت.
شب هنگام، در عالم رؤیا پدرش را دید که روزگار خوبی دارد.

از پدر پرسید: «چه شد که این گونه راحت و آسوده ای؟»
پدرش گفت: «هر چه دارم از دعای آن چوپان دارم!»

مرد، فردای آن روز به سراغ چوپان رفت و از او خواست تا بگوید در کنار جنازۀ پدرش چه کرده و چه دعایی خوانده؟

چوپان گفت: «وقتی کنار جنازه آمدم و ارتباطی میان من و خداوند برقرار شد،
با خدا گفتم: «خدایا اگر این مرد، امشب مهمان من بود، یک گوسفند برایش زمین می زدم. حالا این مرد، امشب مهمان توست. ببینم تو با او چگونه رفتار می کنی؟»

به نام خدای آن چوپان …

⚠️ گاهی دعای یک دل صاف، از صد نماز یک دل پرآشوب بهتر است.

موضوعات: داستان كوتاه  لینک ثابت
 [ 04:48:00 ب.ظ ]




روزی حضرت داوود از یک آبادی میگذشت. پیرزنی را دید بر سر قبری زجه زنان. نالان و گریان. پرسید: مادر چرا گریه می کنی؟ پیرزن گفت: فرزندم در این سن کم از دنیا رفت. داوود گفت: مگر چند سال عمر کرد؟ پیرزن جواب داد:350 سال!! داوود گفت: مادر ناراحت نباش.

پیرزن گفت: چرا؟ پیامبر فرمود: بعد از ما گروهی بدنیا می آیند که بیش از صد سال عمر نمیکنند. پیرزن حالش دگرگون شد و از داوود پرسید: آنها برای خودشان خانه هم میسازند، آیا وقت خانه درست کردن دارند؟ حضرت داوود فرمود: بله آنها در این فرصت کم با هم در خانه سازی رقابت میکنند. پیرزن تعجب کرد و گفت: اگر جای آنها بودم تمام صد سال را به خوشی و خوشحال کردن دیگران میپرداختم.

?برچرخ فلک مناز که کمر شکن است?
?بررنگ لباس مناز ک آخر کفن است?
?مغرور مشو که زندگی چند روز است?
?در زیرزمین شاه و گدا یک رقم است

موضوعات: داستان كوتاه  لینک ثابت
 [ 04:47:00 ب.ظ ]




در حال خرید بودم که صدای پیرمرد دوره گردی به گوشم رسید؛
_آقا این بسته نون چند؟
فروشنده با بی حوصلگی گفت: هزار و پونصد تومن!
پیرمرد با نگاهی پر از حسرت رو به فروشنده گفت:
نمیشه کمتر حساب کنی؟!!
توی اون لحظات توقع شنیدن هر جوابی رو از فروشنده داشتم جز این که شنیدم!؛
_نه، نمیشه!!
دوره گرد پیر، مظلومانه با غروری که صدای شکستنش گوشمو کر کرده بود بسته ی نون رو سر جاش گذاشت و از مغازه خارج شد!

درونم چیزی فروریخت … هاج و واج از برخورد فروشنده به دوستم چشم دوخته بودم. از نگاه غمگینش فهمیدم اونم به چیزی فکر میکنه که من فکر میکنم!
یه لحظه به خودم اومدم، باید کاری میکردم. این مبلغ بینهایت ناچیز بود اما برای اون پیرمرد انگار تمام دنیا بود!
به دوستم گفتم تا دور نشده این بسته نون رو بهش برسون!

پولش رو حساب کردم و از مغازه خارج شدم.
پیرمرد بینوا به قدری از دیدن یه بسته نون خوشحال شده بود که انگار همه ی دنیا توی دستاشه!
چه حس قشنگی بود…دوستی ها
.
اون روز گذشت…
شب پشت چراغ قرمز یه دختر بچه ی هفت، هشت ساله
با یه لبخند دلنشین به سمتم اومد؛
ازم فال میخری؟
با لبخند لپشو گرفتمو گفتم چند؟
_فالی دو هزار تومن!
داخل کیفمو نگاه کردم اما دریغ از حتی یه هزار تومنی!
با ناراحتی نگاش کردمو گفتم عزیزم اصلا پول خرد ندارم!
و با جوابی که ازش شنیدم درون خودم غرق شدم…
_اشکال نداره، یه فال مهمون من باشید!!
بی اختیار این جمله چند بار توی ذهنم تکرار شد؛
_یه فال مهمون من باش!!

از اینهمه تفاوت بین آدمها به ستوه اومدم!
صبح رو به خاطر آوردم، یه فروشنده ی بالغ و به ظاهر عاقل که صاحب یه مغازه ی لوکس توو بهترین نقطه ی شهر تهران بود.. از هزار و پونصد تومن ناقابل نگذشت
اما … یه دختر بچه ی هفت، هشت ساله ی فال فروش دوست داشت یه فال مهمونش باشم و از دو هزار تومنش گذشت…
.
همین تلنگرای کوچیک باعث میشه ما آدما بهمون ثابت بشه که
“مرام و معرفت” نه به سنه، نه به داراییه، نه به سطح سواد آدما!
معرفت یه گوهر نابه که خدا نصیب هر آدمی نمیکنه

الهی که صاحب قلبهای بزرگ دستاشون هیچوقت خالی نباشه تا بتونن با قلب پاک و بخشندشون دنیارو گلستون کنن” ….

موضوعات: داستان كوتاه  لینک ثابت
 [ 04:46:00 ب.ظ ]




❤️ خانمم همیشه میگفت دوستت دارم❤️
من هم گذرا میگفتم منم همینطور عزیزم…☺️
ازهمان حرفایی که مردها از زنها میشنوندو قدرش رانمیدانند..?
همیشه شیطنت داشت.
✅ابراز علاقه اش هم که نگو..آنقدر قربان صدقه ام میرفت که گاهی باخودم میگفتم:مگر من چه دارم که همسرم انقدر به من علاقه مند است؟

?یک شب کلافه بود،یادلش میخواست حرف بزند ،میدانید همیشه به قدری کار داشتم که وقت نمیشه مفصل صحبت کنم،
?من برای فرار از حرف گفتم:میبینی که وقت ندارم،من هرکاری میکنم برای آسایش و رفاه توست ولی همیشه بد موقع مانندکنه به من میچسبی…?

?گفت کاش من در زندگیت نبودم تا اذیت نمیشدی
??این را که گفت از کوره در رفتم،
گفتم خداکنه تا صبح نباشی…
بی اختیار این حرف را زدم..

?این را که گفتم خشکش زد،برق نگاهش یک آن خاموش شد به مدت سی ثانیه به من خیره شد و بعد رفت به اتاق خواب و در را بست…?

✅بعد از اینکه کارهایم را کردم کنارش رفتم تا بخوابم،موهای بلندش رهابود و چهره اش با شبهای قبل فرق داشت،در آغوشش گرفتم افتخار کردم که زیباترین زن دنیارا دارم لبخند بی روحی زد …?

?نفس عمیقی کشید و خوابیدیم ..
آن شب خوابم عمیق بود،اصلا بیدار نشدم…❌❌❌

?از آن شب پنج سال میگذرد و حتی یک شب خواب آرامی نداشته ام…❌
?هزاران سوال ذهنم رامیخورد که حتی پاسخ یک سوال را هم پیدا نکرده ام …
??گاهی با خود میگویم مگر یک جمله در عصبانیت میتواند یک نفر را…
مگر چقدر امکان دارد یک جمله به قدری برای یک نفر سنگین باشد که قلبش بایستد ؟!!??

?همسرم دیگر بیدار نشد،دچار ایست قلبی شده بود…?
?شاید هم از قبل آن شب از دنیا رفته بود، از روزهایی که لباس رنگی میپوشید و من در دلم به شوق می آمدم از دیدنش امادرظاهر،نه…..

✅شاید هم زمانی که انتظار داشت صدایش را بشنوم،اما طبق معمول وقتش را نداشتم ..

?بعدها کارهایم روبراه شد ،حالا همان وضعی را دارم که همسرم برایم آرزو داشت …
?من اما…آرزویم این است که زمان به عقب برگردد و من مردی باشم که او انتظار داشت…
?بعد مرگش دنبال چیزی میگشتم،کشوی کنار تخت را باز کردم ،یک نامه آنجا بود ،پاکت را باز کردم جواب آزمایشش بود تمام دنیا را روی سرم آوار کرد،…?
?خانواده اش خواسته بودند که پزشک قانونی ،چیزی به من نگوید تا بیشتر از این نابود نشوم …
??آنشب میخواست بیشتر باهم باشیم تا خبر پدر شدنم را بدهد…

??حالا هرشب لباسش را در آغوش میگیرم و هزاران بار از او معذرت میخواهم اما او آنقدر دلخور است که تا ابد جوابم را نخواهد داد…
❌❌حالا فهمیدم ، گاهی به یک حرف چنان دلی میشکند که قلبی از تپش می ایستد ❌❌❌

??????????
✅نتیجه اخلاقی
باید بیشتر مواظب حرفها بود
بله یک حرف میتواندآنقدر قلبی را بشکند که دیگر قادر به تپیدن نباشد…
#گاهی_زود_دیر_میشود…?

موضوعات: داستان كوتاه  لینک ثابت
 [ 04:43:00 ب.ظ ]




خدا خدا می‌کردم

نگاه چپ چپ در اتوبوس!

وارد اتوبوس شدم، جایی برای نشستن نبود. همان جا روبه روی در، دستم را به میله گرفتم. پیرمردی با کُتی کهنه، پشت به من، دستش را به ردیف آخر صندلی های آقایون گره کرده بود طوری که می توان گفت تقریبا در قسمت خانم ها بود. خانم دیگری وارد اتوبوس شد. کنار دست من ایستاد. چپ چپ نگاهی به پیردمرد انداخت، شروع کرد به غر زدن.

ـ برای چی اومده تو قسمت زنونه! مگه مردونه جا نداره؟ این همه صندلی خالی! ـ خانم جان این طوری نگو، حتما نمی‌تونسته بره! ـ دستش کجه، نمی‌تونه بشینه یا پاش خم نمی شه؟ ـ خب پیرمرده! شاید پاش درد می‌کنه نمی‌تونه بره بشینه! ـ آدم چشم داره می‌بینه! نگاه کن پاش تکون می‌خوره، این روزها حیا کجا رفته؟!

سکوت کردم، گفتم اگر همین طور ادامه دهم بازی را به بازار می‌کشاند. فقط خدا خدا می‌کردم پیرمرد صحبت‌ها را نشنیده باشد. بی خیال شدم، صورتم را طرف پنجره کردم تا بارش برف‌ها را تماشا کنم. به ایستگاه نزدیک می‌شدیم، پیرمرد می خواست پیاده شود. دستش را داخل جیبش برد. 50تومنی پاره ای را جلوی صورتم گرفت. گفت دخترم، این چند تومنیه؟ بغض گلویم را گرفت، پیرمرد نابینا بود. خانم بغل دست من خجالت زده سرش را پایین انداخت و سرخ شد.

موضوعات: داستان كوتاه  لینک ثابت
 [ 08:53:00 ق.ظ ]




ملکه های مسلمان "

ملکه های مسلمان “

یک روز یک مرد انگلیسی از یک شیخ مسلمان پرسید:

«چرا در اسلام زنان مسلمان اجازه ندارند با مردان مصافحه کنند؟»

شیخ گفت: « آیا تو میتوانی دستهای ملکه الیزلبت را بگیری؟»

مرد انگلیسی گفت:« البته که نه، فقط افراد خاصی هستند که میتواند با ملکه مصافحه کنند .»

شیخ جواب داد:« بانوان ما ملکه هستند و ملکه ها با مردان غریب مصافحه نمیکنند.»

موضوعات: داستان كوتاه  لینک ثابت
 [ 08:50:00 ق.ظ ]




تیری را به سویم پرتاب کرد

فردی نزد حکیمی رفت و گفت: خبر داری که فلانی درباره ات چقدر غیبت و بدگویی کرده؟

حکیم با تبسم گفت: او تیری را به سویم پرتاب کرد که به من نرسید، تو چرا آن را برداشتی و در قلبم فرو کردی؟

“یادمان باشد هیچوقت سبب نقل کینه ها و دشمنی ها نباشیم.

─═इई ???ईइ═─

موضوعات: داستان كوتاه  لینک ثابت
 [ 08:49:00 ق.ظ ]
1 2 4 5