زمهرير
 
 


Random photo
سه زن در د نیا

با سلامٍ دوست عزيز از شمامتشكريم كه از اين وبلاگ ديدن مي كنيد ، نظرات يامطالب ارزشمندتان را براي ما بفرستيد وباپيشنهادات خود مارا ياري كنيد. من سرباز جنگ سايبري هستم . باتشكر


جستجو


آخرین نظرات
  • سیدمحمد در کارگران حضرت فاطمه‌ی زهرا
  • خانعلی زاده در کثرت جمعیت در صحیفه سجادیه:
  • کبری نظرزاده در ▪️متن سخنرانی دختر شهید سلیمانی
  • لبیک یا مهدی  در استحمام جانباز قطع نخاعی به وسیله حاج قاسم
  • سربازی از تبار سادات  در از نشانه های آخر الزمان


پربازدید


موضوعات




ج

زیبا سازی وبلاگ




le



ab
 



گویندناصرالدین شاه در بازدید از اصفهان با کالسکه سلطنتی از میدان کهنه عبور می‌کرد که چشمش به ذغال‌فروشی افتاد.
مرد ذغال‌فروش فقط یک شلوارک به پا داشت و مشغول جدا کردن ذغال از خاکه ذغال‌ها بود و در نتیجه گرد ذغال با بدن عرق کرده و عریان او منظره وحشتناکی را بوجود آورده بود.
ناصرالدین‌شاه سرش را از کالسکه بیرون آورده و ذغال‌فروش را صدا کرد. ذغال فروش بدو آمد جلو و گفت: «بله قربان.»
ناصرالدین شاه با نگاهی به سر تا پای او گفت: «جهنم بوده‌ای؟»
ذغال فروش زرنگ گفت: «بله قربان!»
شاه از برخورد ذغال‌فروش خوشش آمده و گفت:

«چه کسی را در جهنم دیدی؟»
ذغال‌فروش حاضرجواب گفت:

«این هایی که در رکاب اعلاحضرت هستند، همه را در جهنم دیدم.»
شاه به فکر فرورفته و بعد از مکث کوتاهی گفت:

«مرا آنجا ندیدی؟»
ذغال‌فروش فکر کرد اگر بگوید شاه را در جهنم دیده که ممکن است دستور قتلش صادر شود، اگر هم بگوید که ندیدم که حق مطلب را ادا نکرده است. پس گفت: «اعلاحضرتا، حقیقش این است که من تا ته جهنم نرفتم!»

موضوعات: داستان طنز  لینک ثابت
[یکشنبه 1397-05-07] [ 08:19:00 ب.ظ ]




فقط کافیست بگویند: خدایا شکر

روزی مردی خواب عجیبی دید، دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنها نگاه می کند.

هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دیدکه سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند، باز می کنند و آنها را داخل جعبه می گذارند.

مرد از فرشته ای پرسید: شما چکار می کنید؟

فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد، گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم.

مرد کمی جلوتر رفت، باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند.

مرد پرسید: شماها چه کار می کنید؟

یکی از فرشتگان با عجله گفت: اینجا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم.

مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است، با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید؟

فرشته جواب داد: اینجا بخش تصدیق جواب است، مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب می دهند.

مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟

فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافیست بگویند: خدایا شکر

موضوعات: داستان طنز  لینک ثابت
 [ 07:56:00 ب.ظ ]




من جوان کـم سنی هـستم

جوانی نزد شیخی آمد واز او پرسید:
من جوان کـم سنی هـستم امـا آرزو هـای
بزرگـی دارم و نمیتوانم خـود را از نگاه کردن
بـه دختـران جـوان منـع کـنم، چـاره ام چـیست؟

شیخ نیز کوزه ای پر از شیر به او داد و
بـه او توصـیه کـرد کـه کوزه را بـه سـلامـت
به جـای معـینی ببـرد و هـیچ چـیز از کوزه نریزد

واز یکی از شاگردانش نیز درخواست کرد
او را هـمراهی کند واگر یک قطره از شـیر را
ریخت جلوی همه مردم او را حسابی کتک بزند!

جوان نیز شیر را به سلامت به مقصد
رساند و هیچ چیز از آن نریخت. وقتی شیخ
از او پرسـید چند دختـر را در سـر راهـت دیدی؟

جوان جواب داد هیچ، فقط به فکرآن بودم
که شیر را نریزم که مبـادا در جـلوی مردم کتک بـخـورم و در نـزد مـردم خـوار و خـفـیـف شـوم..

شیخ هم گفت: این حکایت انسان مؤمن است
که همیشه خداوند را ناظر بر کارهایش میبیند

وحواسش را جمع میکند تا سمت
گناه کشیده نشود و از روز قیامت بیم دارد…


✧✿
✸✧✿✸
➲ @doahaye_mojezegar✸✧✿✸

موضوعات: داستان طنز  لینک ثابت
 [ 07:45:00 ب.ظ ]




شیر مادر خوردن و غصه‌دادن به والدین

✨﷽✨

? داستــان کوتاه

✍ ?.روزی دو نـــــفـر ســـر یڪ شتــــری دعــوا ڪردند و هر یڪ ادعا ڪردند از بیابان به اشتباه وارد ، گله دیگری شده است. هر دو نزد نبی مڪرم اسلام ص برای قضاوت رسیدند. حضرت از آنها طلب سند و شهود برای مالڪیت نمودند.

✍ ?یڪی از آن دو گفــــت: من شهـــــادت می دهم ،شتر من در ڪبدش ( جگر) دو زخم دارد، شتر را نحر ڪنید اگر نبود، من شتر را به او می بخشم و از حقم می گذرم.

✍ ?حضـــرت، موافقــت فـرمودند و شــتر را ذبح کردند و ناگهان دو زخم در جگر شتر دیدند. حضرت به اعرابی روی ڪرده و سوال ڪردند، تو از ڪجا دانستی این شتر دو زخم در جگرش دارد؟؟!!

✍ ?عــــــرب گفــت: یـــــــاد دارم شمــــــا فرمودید: اولادنا اکبادنا ( فرزندان ما جگر های ما هستند) من دو بچه شتر این ناقه ( شتر ماده) را از چشم او دور ڪردم و ذبح نمودم.

✍ ? این شتـــر ماههـا در بــــیابان اشــڪ ریخـــت و ناله ڪرد در حالی ڪه من نمی دانستم این قدر بچه هایش را دوست دارد، از این جهت، مطمین شدم دو زخم در جگرش دارد. مثـــلی زیبــــــای آذری می گویــــد: اولاد وقتی در شڪم توست خون تو را می خورد، وقتی بیرون می آید، جان تو را می خورد(با شیر مادر خوردن و غصه‌دادن به والدین)وقتی می میری مال تو را می خورد

? ڪتاب راهنمای سعادت ص 563

موضوعات: داستان طنز  لینک ثابت
 [ 07:36:00 ب.ظ ]




ﻣﻌﻠﻢ ﺍﺳﻢ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﻛﺮﺩ ، ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﭘﺎﻱ ﺗﺨﺘﻪ ﺭﻓﺖ ،
ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: ﺷﻌﺮ ﺑﻨﻲ ﺁﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ ،
ﺩﺍﻧﺶﺁﻣﻮﺯ ﺷﺮﻭﻉ ﻛﺮﺩ:

ﺑﻨﻲ ﺁﺩﻡ ﺍﻋﻀﺎﻱ ﻳﻜﺪﻳﮕﺮﻧﺪ | ﻛﻪ ﺩﺭ ﺁﻓﺮﻳﻨﺶ ﺯ ﻳﻚ ﮔﻮﻫﺮﻧﺪ
ﭼﻮ ﻋﻀﻮﻱ ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﺁﻭﺭﺩ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ | ﺩﮔﺮ ﻋﻀﻮﻫﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﺎﻧﺪ ﻗﺮﺍﺭ

ﺑﻪ ﺍﻳﻨﺠﺎ ﻛﻪ ﺭﺳﻴﺪ ﻣﺘﻮﻗﻒ ﺷﺪ ،
ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: ﺑﻘﻴﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ!
ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ: ﻳﺎﺩﻡ ﻧﻤﻲ ﺁﻳﺪ ،
ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: ﻳﻌﻨﻲ ﭼﻲ ؟ﺍﻳﻦ ﺷﻌﺮ ﺳﺎﺩﻩ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺘﻲ ﺣﻔﻆ ﻛﻨﻲ؟!
ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ:
ﺁﺧﺮ ﻣﺸﻜﻞ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﺮﻳﺾ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻮﺷﻪ ﻱ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ،ﭘﺪﺭﻡ ﺳﺨﺖ ﻛﺎﺭ ﻣﻴﻜﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﻣﺨﺎﺭﺝ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺑﺎﻻﺳﺖ ﻣﻦ ﺑﺎﻳﺪ ﻛﺎﺭﻫﺎﻱ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻫﻢ ﻭ ﻫﻮﺍﻱ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺑﺮﺍﺩﺭﻫﺎﻳﻢ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ ﺑﺒﺨﺸﻴﺪ
ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ:
ﺑﺒﺨﺸﻴﺪ ، ﻫﻤﻴﻦ؟! ﻣﺸﻜﻞ ﺩﺍﺭﻱ ﻛﻪ ﺩﺍﺭﻱ ﺑﺎﻳﺪ ﺷﻌﺮ ﺭﻭ ﺣﻔﻆ ﻣﻴﻜﺮﺩﻱ ﻣﺸﻜﻼﺕ ﺗﻮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﺮﺑﻮﻁ ﻧﻤﻴﺸﻪ!
ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ:

ﺗﻮ ﻛﺰ ﻣﺤﻨﺖ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺑﻲ ﻏﻤﻲ
ﻧﺸﺎﻳﺪ ﻛﻪ ﻧﺎﻣﺖ ﻧﻬﻨﺪ ﺁﺩﻣﻲ

❤❤ ڪــانــال احادیث اهل بیت (ع)❤❤
@ahaadis1380

موضوعات: داستان طنز  لینک ثابت
[شنبه 1396-06-25] [ 10:45:00 ب.ظ ]




پادشاهی خواب دید که همه دندان های او افتاده است. خوابگزار را فراخواند و تعبیر خواب را جویا شد. خوابگزار گفت: «پادشاه به سلامت باد، همه نزدیکان شما پیش از شما می میرند به گونه ای بعد از شما کسی نمی ماند.»
پادشاه ناراحت شد و گفت: «وقتی همه نزدیکان من بمیرند من با که باشم؟ این چه تعبیری است که می گویی؟» و دستور داد او را صد ضربه شلاق بزنند.

سپس پادشاه دستور داد خوابگزار دیگری را نزد او بیاورند. خوابگزار دوم گفت: «تعبیر خوابی که پاشاه دیده اند این است که عمر پادشاه درازتر از عمر همه نزدیکان خواهد بود.»

پادشاه گفت: «تعبیر همان است اما این بیان با آن بیان خیلی فرق می کند.» و دستور داد صد سکه به او بدهند.

*مهم نیست سخن شما چیست، مهم این است که چگونه آن را بیان کنید.

?امثال و حکم
✍دهخدا

موضوعات: داستان طنز  لینک ثابت
 [ 10:45:00 ب.ظ ]




…محمدبن سهل قمی ( ره ) می گوید :

…☝️?در سفر مکه ، به مدینه رفتم ، و به حضور امام جواد"علیه السلام” مشرف شدم ، خواستم لباسی را از آن حضرت برای پوشاندن مطالبه کنم ، ولی فرصتی بدست نیامده و با آن حضرت خداحافظی کردم و از خانه او بیرون آمدم ، تصمیم گرفتم نامه ای برای آن حضرت بنویسم و در آن نامه ، لباسی را درخواست کنم ، نامه را نوشتم و به مسجد رفتم و پس از انجام دو رکعت نماز و استخاره ، به قلبم آمد که نامه را نفرستم ، از این رو نامه را پاره کردم ، و از مدینه بیرون آمدم

…??همچنان به پیمودن راه ادامه دادم ناگاه ، شخصی نزد من آمد و دستمالی که لباس در آن بود ، در دستش بود و از افراد می پرسید :

…✋?محمد بن سهل قمی ( ره ) کیست؟

…تا اینکه نزد من آمد ، وقتی که مرا شناخت ، گفت : مولای تو امام جواد “علیه السلام"این لباس را برای تو فرستاده است ، نگاه کردم دیدم دو لباس مرغوب و نرم است …!

……محمدبن سهل ( ره ) آن لباسها را گرفت ، و تا آخر عمر نزد او بود ، وقتی که از دنیا رفت ، پسرش احمد ، با همان دو لباس او را کفن کرد

مختارالخرائج ، ص 273

موضوعات: داستان طنز  لینک ثابت
 [ 10:44:00 ب.ظ ]




طلبه بودازاین بچه مذهبیامن هم شیطان رجیم دوسال باهم بودیم نه ازاین باهم های پیچیده ازاون ساده ها اماقشنگ ؛عشق چیزمزخرفی بودبراما؛مایه چیزی بینمون بودازعشق خیلی بالاتر؛بهم رسیدیم باهزارتامشکل تاصیغه محرمیت خونده شدبی هواپیشونیموبوسید یهوچشم قفل شدتوچشاش خیلی خوشگل شده بود واااای که چقدکت وشلواربهش میومداگه میزاشتن حاضربودم ساعت هابشینموفقط بهش خیرشم.
باورم نمیشد.من…حسین…سفره عقد…چقدبهم میومداین منظره.فقط تودلم میگفتم کی تنهاشیم باتمام وجودم ببوسمش کی تنهاشیم بهش بگم چقدعاشقشم،مهمونارفتن ماهم رفتیم بیرون همون جایی که حسین میگفت من اینجافقط به توفکرمیکنم.ساعت هانشستیم وحرف زدیم اینقدگرم حرف زدن بودیم که خورشیدطلوع کرد…بهترین روزاروداشتیم 8ماه گذشت داشتیم واسه عروسیمون اماده میشدیم حسین شبانه روزی کردمیکردتابتونه یه عروسی ابرومندبگیره خیلی روزای خوبی بودخیلی خوب…
یه ظهرپنجشنبه گوشیم زنگ خورد آقایم بودجواب دادم باصدای بلندگفتم جااااان جاااااان عشقم یهودیدم مامانشه وااای اصلا صابقه نداشت؛ باصدای اروم بهم گف حسناجان میای خونه ما منم گفتم اتفاقی افتاده گف نه دخترم حسین یکم مریض احواله بیابالاسرش تلفنوقطع کردم اصلا نمیدونم چطوررسیدم درخونه شون وااااای خدایاچقدپرچم مشکی اینجازدن یعنی بابای حسین …بدورفتم توحیاط یه تابوت که روش پارچه کشیده بودن همه زارزارگریه میکردن انگارهمه منتظرمن بودن مامان وبابامم بودن تازه باخودم میگفتم حیف شدکه بابای حسین توجونی رفت یهوبابای حسین اومدپیشم گف حسنادخترم چن دیقه اینجا بشین بابا
دیشب حسینم تصادف کرده و… وااااای خدای من حسین من زیراون پارچه بودارزوهای من تواون تابوت بودغیرممکنه حسین بدون من هیچجانمیرفت چطور…
چقدقشنگ خوابیده بودهمیشه اروم بودولی اونوقت خیلی اروم ترخوابیده بود.
چقدارزوهای قشنگ داشتیم من
هیچوقت نتونستم ازته وجودم ببوسمش هیچوقت…حسین تمام وجودمن بود…
2سال ازاین ماجرامیگذره،یه دختر20ساله وکلی ارزوی پوچ ،من بعدحسین دیگه به زندگی برنگشتم ما قول دادیم باهم زندگی کنیم ولی حسین نامردی کرد…
بچه هاکسی رو که دوس دارین بغل کنیدباتمام وجودببوسینش بهش بگین عاشقشین بعضی وقتاخیلی زوددیرمیشه

موضوعات: داستان طنز  لینک ثابت
 [ 10:43:00 ب.ظ ]




بادکنک من
سمیناری برگزار شد و پنجاه نفر در آن حضور یافتند. سخنران به سخن گفتن مشغول بود و ناگاه سکوت کرد و به هر یک از حاضرین بادکنکی داد و تقاضا کرد با ماژیک روی آن اسم خود را بنویسند. سخنران بادکنک‌ها را جمع کرد و در اطاقی دیگر نهاد. سپس از حاضرین خواست که به اطاق دیگر بروند و هر یک بادکنکی را که نامش روی آن بود بیابد. همه باید ظرف پنج دقیقه بادکنک خود را بیابند. همه دیوانه‌وار به جستجو پرداختند؛ یکدیگر را هُل می‌دادند؛ به یکدیگر برخورد می‌کردند و هرج و مرجی راه انداخته بودند که حد نداشت. مهلت به پایان رسید و هیچکس نتوانست بادکنک خود را بیابد. بعد، از همه خواسته شد که هر یک بادکنکی را اتفاقی بردارد و آن را به کسی بدهد که نامش روی آن نوشته شده است. در کمتر از پنج دقیقه همه به بادکنک خود دست یافتند.

سخنران ادامه داده گفت: «همین اتّفاق در زندگی ما می‌افتد. همه دیوانه‌وار و سراسیمه در جستجوی سعادت خویش به این سوی و آن سوی چنگ می‌اندازیم و نمی‌دانیم سعادت ما در کجا واقع شده است. سعادت ما در سعادت و مسرّت دیگران است. به یک دست سعادت آنها را به آنها بدهید و سعادت خود را از دست دیگر بگیرید.»

موضوعات: داستان طنز  لینک ثابت
 [ 10:42:00 ب.ظ ]




دو دوست در بیابان همسفر بودند. در طول راه با هم دعوا کردند. یکی به دیگری سیلی زد. دوستی که صورتش به شدت درد گرفته بود بدون هیچ حرفی روی شن نوشت: « امروز بهترین دوستم مرا سیلی زد».

آنها به راهشان ادامه دادند تا به چشمه ای رسیدند و تصمیم گرفتند حمام کنند.

ناگهان دوست سیلی خورده به حال غرق شدن افتاد. اما دوستش او را نجات داد.

او بر روی سنگ نوشت:« امروز بهترین دوستم زندگیم را نجات داد .»

دوستی که او را سیلی زده و نجات داده بود پرسید:« چرا وقتی سیلی ات زدم ،بر روی شن و حالا بر روی سنگ نوشتی ؟» دوستش پاسخ داد :«وقتی دوستی تو را ناراحت می کند باید آن را بر روی شن بنویسی تا بادهای بخشش آن را پاک کند. ولی وقتی به تو خوبی می کند باید آن را روی سنگ حک کنی تا هیچ بادی آن را پاک نکند.»

موضوعات: داستان طنز  لینک ثابت
 [ 10:41:00 ب.ظ ]




پدر و پسری داشتند در کوه قدم میزدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد. به زمین افتاد و داد کشید: آآی ی ی ی!
صدایی از دور دست آمد: آآی ی ی ی!
پسرک با کنجکاوی فریاد زد: کی هستی؟
پاسخ شنید: کی هستی؟
پسرک خشمگین شد و فریاد زد: ترسو!
باز پاسخ شنید: ترسو!
پسرک با تعجب ازپدرش پرسید: چه خبر است؟
پدر لبخندی زد و گفت: پسرم خوب توجه کن….
و بعد با صدای بلند فریاد زد: تو یک قهرمان هستی!
صدا پاسخ داد: تو یک قهرمان هستی!
پسرک باز بیشتر تعجب کرد.پدرش توضیح داد: مردم میگویند که این انعکاس کوه است ولی این در حقیقت انعکاس زندگی است.
هر چیزی که بگویی یا انجام دهی،زندگی عینا” به تو جواب میدهد؛ اگر عشق را بخواهی، عشق بیشتری در قلب بوجود می آید و
اگر به دنبال موفقیت باشی، آن را حتما بدست خواهی آورد. هر چیزی را که بخواهی، زندگی همان را به تو خواهد داد!!!!

موضوعات: داستان طنز  لینک ثابت
 [ 10:32:00 ب.ظ ]




مسخره سلمان به خاطر دوستی اهل بیت و عاقبت دفاع نکردن از سلمان!

روزی عقربی یکی از دوستان امیرالمومنین علیه السلام را نیش زد و سریعا نزد امیرالمومنین علیه السلام آمد.

حضرت به او فرمود: بر اثر این نیش نمی میری برو.

او رفت و پس از مدتی آمد و عرض کرد: یا امیرالمومنین بر اثر آن نیش عقرب

دو ماه زجر کشیدم حضرت به او فرمود: میدانی آن عقرب چرا تو را نیش زد؟

عرض کرد خیر حضرت فرمودند: چون یک بار در حضور تو سلمان را به خاطر دوستی ما مسخره کردند و تو هیچ نگفتی و از سلمان دفاع نکردی این نیش عقرب به خاطر آن است.

نیش و کنایه زدن به محبین و موالیان حضرات معصومین(علیهم السلام) اینقدر مهم و حساس است. دفاع نکردن از سلمان این عقوبت را داشت.

? مستدرک الوسایل ج12 ص336

_______________________

موضوعات: داستان طنز  لینک ثابت
 [ 10:30:00 ب.ظ ]
1 3 5