بخشی از متن کتاب بازگشت خورشید(داستان قیام امام خمینی ره )
داستان شماره2
دم غروب، سرهنگ مولوى با چند نفر از ساواکى‏ها، که همگى لباس کارگرها و کشاورزها را به تن داشتند، از جلو منزل آقا گذشتند. مولوى نگاهى به طلاب زخمى و نالان و نیم‏نگاهى به چماق خودش انداخت و باخنده گفت: « هر شیخى که جلوم سبز مى‏شد، با یک ضربه مى‏انداختمش!«.
ساواکى‏ها خندیدند و در حالى که از منزل آقا دور مى‏شدند، صدایشان به گوش رسید.
- آخوندا شکایت ما را پیش خمینى مى‏برند، خدا بخیر بگذراند!
طلبه‏ها با دست و پاى شکسته، در حالى که مى‏نالیدند از در نیمه‏باز منزل آقا داخل مى‏رفتند. رفته‏رفته به تعدادشان افزوده مى‏شد. بعضى از نزدیکان و دوستان آقا دویدند تا در را ببندند. آقا از وضوخانه بیرون آمد و با ناراحتى نگاه کرد. طلاب تا آقا را دیدند گریه‏هاشان بلند شد.
- آقا فیضیه را به خاک و خون کشیدند!
طلبه‏اى که عمامه‏اش افتاده و لباس‏هایش پاره‏پاره شده بود، جلو آمد و با گریه گفت: « حاج آقا! ما را از ایوان مدرسه پایین انداختند و با چوب و چماق کتک زدند!«.
آقا دستى به صورت و محاسن خیسش کشید و به طرف در نگاه کرد. چندنفر مى‏خواستند در را ببندند. آقا بلند گفت: »چرا در را مى‏بندید، بگذارید بیایند!« سپس خونسرد و صبور از پله‏هاى ایوان بالا رفت و به نماز ایستاد. صداى گریه و زارى بلند بود. آقا بدون فوت وقت نماز مغرب و عشا را خواند و ازجا بلند شد. بعد روبه جمعیت ایستاد و باآرامش گفت: « چیزى نشده، مطمئن باشید که شاه با این کار، گور خودش را کنده است. حمله به فیضیه، یعنى حمله به اسلام، و شاه با این کار گور خودش را کنده است. حمله به فیضیه، یعنى حمله به اسلام و این کار یعنى تیشه به ریشه خود زدن…«.
سخنان آقا، طلبه‏ها را آرام کرد. سروصداها خوابید. آقا به همه توصیه کرد به خانه‏هاى خود بروند و آمادگى و هشیارى خود را حفظ کنند. طلبه‏ها صلوات فرستادند و از خانه بیرون رفتند. آقا بعد از اینکه طلبه‏ها را راهى کرد، نگران به‏سوى تلفن اشاره کرد و گفت: »منزل آقاى گلپایگانى را بگیرید ببینید از مدرسه به منزل آمده است یا نه؟«.
تلفن‏ها در کنترل ساواک بود. کسى در جواب تلفن گفت: »بله، آقا به منزل تشریف آوردند و بعد به مسجد رفتند!« آقا خیالشان راحت شد. نفس راحتى کشید و روى زمین نشست.
ساعتى گذشت. طلبه‏ها هنوز در رفت‏وآمد بودند. آقا نگران فیضیه بود. با نگرانى خبرها را دنبال مى‏کرد. یکى از طلبه‏ها که آخر شب به منزل آقا آمد خبر داد که بالاخره آیت‏اللَّه گلپایگانى از مدرسه فیضیه به منزل برگشت. آقا با تعجب پرسید: « مگر نگفتند آقاى گلپایگانى به منزل تشریف برده‏اند؟«.
طلبه لبخندى زد و گفت: « آقا تلفن و اداره مخابرات همه دست خودشان است، دروغ گفته‏اند! من خودم همین الان دارم از فیضیه مى‏آیم!» آقا به زانویش زد و بلند شد. با ناراحتى رفت پشت میز کوچکش نشست و قلم را برداشت و نوشت: « من اکنون قلب خود را براى سرنیزه‏هاى مأمورین شما حاضر کردم،ولى براى قبول زورگویى‏ها و خضوع در مقابل جبارى‏هاى شما حاضر نخواهم کرد…«.
{P . صحیفه امام، ج1، ص166. P}

جهت دانلود بخشی از متن کتاب به لینک زیر مراجعه کنید:
http://www.baharnashr.ir/bookdetails.aspx?bookcode=519

موضوعات: در چشمه سار ولایت  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...