در زمانهاى قدیم ، کاروانى از حُجّاج به طرف مکّه مى رفتند، تا مراسم حج را برپا دارند و در این کاروان عبداللّه پسر عُمر نیز حضور داشت .
در بین راه غذاى آنها تمام شد و گرسنگى بر ایشان فشار آورد، تا اینکه به گله گوسفندى رسیدند. عبداللّه و چند نفر از اهل کاروان نزد چوپان رفته و گفتند: چند تا از این گوسفندان را به ما بفروش .
چوپان گفت : این گوسفندان مال من نیست و من نمى توانم بدون اجازه آن ها را بفروشم .
پسر عُمر به او گفت : گوسفندان را به هر قیمتى که مى خواهى به ما بفروش ، صاحبش که نمى فهمد. اگر هم پرسید بگو که گرگ گوسفندان را خورده .
چوپان پاسخ داد: صاحب گله نمى فهمد، آیا خداوند هم نمى فهمد؟ صاحب گله نمى بیند، آیا خداوند هم نمى بیند؟ صاحب گله اینجا حاضر نیست ، آیا خدا هم حاضر نیست و اعمال ما را نمى بیند؟
سخنان چوپان همه را بهت زده و متاءثر کرد. به طورى که صاحب گله را پیدا کرده و چوپان را که غلام او بود خریدند و آزاد نمودند و گله گوسفندان را هم خریدند و به چوپان بخشیدند.
بله : این ایمان است که در همه جا انسان را نجات مى دهد.

رازگوئى قرآن : ص 114 .

موضوعات: وادي سياست  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...