مرگ راقبلش یادآوری کن

ساختمان رو کج دار و مریز ساخت و خلاصه بالا آورد ، برگشت به در ودیوار یه نگاه معناداری انداخت و‌دست به کمر گذاشت وگفت:
ببین.. جون من هروقت خواستی آوار بشی روی سرمون یه لطفی کن قبلش یادآوری کن، یادت نره؟!
مدتها و سالها گذشت ، چشمش افتاد به یه ترک کوچیک زاویه خونه …
سریع پرید یه مشت گل آورد آماده کرد چپوند و ترک رو ازبین برد…چندوقت دیگه دوباره همین اتفاق افتاد وبازم ترک رو پوشوند…ولی انصافا وضعیت خونه بخاطر فرسودگی احتیاج به بازسازی اساسی داشت نه فقط یک مشت گچ و گل….
تا اینکه یه روزی که طوفان نسبتا شدیدی اومد و بنای بخت برگشته بیرون خونه بود ، ساختمان فروریخت وآوارشد…
.
تابرگشت وصحنه رو دید محکم کوبید به پیشونیش و به خودش بدوبیراه گفت.
اومدیکی از این آجرها رو برداشت وباغرور گفت :
مگه قرار نبود قبل ازاینکه آوار بدی یه تذکری بدی ؟؟مگه قرار نبود یادآوری کنی؟؟
.
آجر هم بازبان بی زبانی گفت والا ما هرچی اومدیم دهن بازکنیم وتذکر بدیم سریع دهنمون رو گل گرفتی!
. .
پ.ن : نتیجه اخلاقی اینکه حضرت عزرائیل هزاران بار تاحالا به من وشما هم تذکر داده منتهی منکر میشیم! میگین نه؟؟
.

چندبار تو مراسم ختم شرکت کردی؟؟
چندبار تو مراسم تشییع پیر وجوون حاضر بودی؟؟
چندبار مریض شدی؟؟
چندبار باتعجب گفتی : ای بابا این که جوان بود…
.
پس یادمون نره همه ما مردنی هستیم..یا_علی

موضوعات: امر به معروف ونهی از منکر, تاریخ، آیینه عبرت, تلنگر, تلخند  لینک ثابت