زمهرير
 
 


Random photo
ثواب حقیقی زیارت امام رضا علیه السلام چیست؟

با سلامٍ دوست عزيز از شمامتشكريم كه از اين وبلاگ ديدن مي كنيد ، نظرات يامطالب ارزشمندتان را براي ما بفرستيد وباپيشنهادات خود مارا ياري كنيد. من سرباز جنگ سايبري هستم . باتشكر


جستجو


آخرین نظرات
  • سیدمحمد در کارگران حضرت فاطمه‌ی زهرا
  • خانعلی زاده در کثرت جمعیت در صحیفه سجادیه:
  • کبری نظرزاده در ▪️متن سخنرانی دختر شهید سلیمانی
  • لبیک یا مهدی  در استحمام جانباز قطع نخاعی به وسیله حاج قاسم
  • سربازی از تبار سادات  در از نشانه های آخر الزمان


پربازدید


موضوعات




ج

زیبا سازی وبلاگ




le



ab
 



دختر دست مرد را گرفت

? دسته گل

?مردے مقابل گل فروشے ایستادہ بود و مے خواست دستہ گلے براے مادرش ڪہ در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود.
وقتے از گل فروشـے خارج شد، دخترے را دید ڪہ روی جـدول خیابان نشستـہ بود و هق هق ڪنان گریـہ مے ڪرد.
مرد نزدیڪ دختر رفت و از او پرسید: دختر خوب، چرا گریہ مے ڪنے؟

دختر در حالے ڪہ گریہ مے ڪرد، گفت: مے خواستم برای مادرم یڪ شاخہ گل رز بخرم ولے فقط هزار تومان دارم در حالے ڪہ گل رز 5 هزار تومان مے شود.

مرد لبخندے زد و گفت: با من بیا، من براے تو یڪ شاخہ گل رز قشنگ مے خرم.
وقتے از گلفروشے خارج مے شدند، مرد بہ دختر گفت: “مادرت ڪجاست؟
مے خواهے تو را برسانم؟
دختر دست مرد را گرفت و گفت: آنجا و بہ قبرستان آن طرف خیابان اشارہ ڪرد.

مرد او را به قبرستان برد و دختر روے یڪ قبر تازہ نشست و گل را آنجا گذاشت.

مرد دلش گرفت، طاقت نیاورد، بہ گل فروشے برگشت، دستہ گل را گرفت و هزاران ڪیلومتر رانندگے ڪرد تا خودش دسته گل را بہ مادرش بدهد….

✅ قدر سرمایه های زندگیتونو بدونید،،،،
پشیمانی سودی ندارد ??

موضوعات: داستان طنز  لینک ثابت
[یکشنبه 1397-05-07] [ 10:42:00 ب.ظ ]




این گره بگشودنت دیگر چه بود؟

گویند:
دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت پیرمرد خوشحال شد و گوشه های دامن را گره زد و رفت!

درراه با پرودرگار سخن می گفت:

? ( ای گشاینده گره های ناگشوده، عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای ) ?

در همین حال ناگهان گره ای از گره هایش باز شد و گندمها به زمین ریخت!

او با ناراحتی گفت:

?? من تو را کی گفتم ای یار عزیز
?? کاین گره بگشای و گندم را بریز!
?? آن گره را چون نیارستی گشود
?? این گره بگشودنت دیگر چه بود؟

نشست تا گندمها را از زمین جمع کند , درکمال ناباوری دید دانه ها روی ظرفی از طلا ریخته اند!

ندا آمد که:
?تو مبین اندر درختی یا به چاه
?تو مرا بین که منم مفتاح راه

موضوعات: داستان طنز  لینک ثابت
 [ 10:21:00 ب.ظ ]




ما را هم احمق جلوه می دهد...

شغالی به شیر گفت با من مبارزه ڪن
شیر نپذیرفت
شغال گفت
نزد شغالان خواهم گفت
شیر از من می‌هراسد…

شیر گفت
سرزنش شغالان را خوشتر دارم
از اینڪه شیران مرا مسخره ڪنند
ڪه با شغالی مبارزه ڪردم…

گاهی وقتها مشاجره با یڪ احمق،
ما را هم احمق جلوه می دهد…

موضوعات: داستان طنز  لینک ثابت
 [ 10:19:00 ب.ظ ]




عقلتو از دست دادی ؟؟؟

زنی مشغول درست کردن تخم مرغ برای صبحانه بود. ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد : مواظب باش ، مواظب باش ، یه کم بیشتر کره توش بریز….
وای خدای من ، خیلی زیاد درست کردی … حالا برش گردون … زود باش باید بیشتر کره بریزی …
وای خدای من از کجا باید کره بیشتر بیاریم ؟؟ دارن می‌سوزن مواظب باش ، گفتم مواظب باش !

هیچ وقت موقع غذا پختن به حرفهای من گوش نمی‌کنی … هیچ وقت!!
برشون گردون ! زود باش ! دیوونه شدی ؟؟؟؟ عقلتو از دست دادی ؟؟؟
یادت رفته بهشون نمک بزنی … نمک بزن … نمک …
زن به او زل زده و ناگهان گفت : خدای بزرگ چه اتفاقی برات افتاده ؟!
فکر می‌کنی من بلد نیستم یه تخم مرغ ساده درست کنم؟
شوهر به آرامی گفت : فقط می‌خواستم بدونی وقتی دارم رانندگی می‌کنم، چه بلائی سر من میاری

موضوعات: داستان طنز  لینک ثابت
 [ 10:15:00 ب.ظ ]




به در خانه شوهرت آمدم.

روزی زنی با شوهرش غذا میخورد
فقیری درب خانه را زد. زن بلند شد و دید که فقیر است. غذایی برداشت تا به او بدهد.
شوهرش گفت: کیست؟
زن جواب داد: فقیر است برایش غذا میبرم.
شوهرش مانع شد تا اینکه جر و بحثشان بالا گرفت و کارشان به طلاق کشید.
سالیان سال گذشت و زن، شوهر دیگری گرفت. روزی با شوهر دومش غذا میخورد
که فقیری در خانه را زد مرد در را باز کرد. دید که فقیری است که نیاز به غذا دارد. به خانه برگشت و گفت: ای زن غذایی برای فقیر ببر.
زن فورا بلند شد و غذا را برد
اما زن با چشمانی پر از اشک برگشت.
شوهرش گفت چه شده ای زن.
زن گفت: این فقیر که در خانه آمده شوهر قبلی من است.
مرد زنش را در آغوش گرفت و سپس رو به او کرد و گفت: من هم همان فقیری هستم که آن روز به در خانه شوهرت آمدم.

هیچ گاه زمانه را دست کم نگیریم❗️

موضوعات: داستان طنز  لینک ثابت
 [ 10:10:00 ب.ظ ]




ما که تازه از حموم در اومدیم

از حموم عمومی در اومدیم و نم نم بارون میزد ،خانومی جوان و محجبه بساط لیف و جوراب و … جلوش پهن بود ،دوستم رفت جلو و آروم سلام کرد و نصفه بیشتره لیف و جوراباشو خرید !
تعجب کردم و پرسیدم: داداش واسه کی میخری ؟
ما که تازه از حموم در اومدیم ،اونم اینهمه !

گفت: تو این سرما از سر غیرتشه که با دستفروشی خرجشو در میاره ،وگرنه میتونست الآن تو یه بغل نرم و یه جا گرم تن فروشی و فاحشگی کنه !
پس بخر و بخریم تا شرف و ناموس مملکتمون حفظ شه ،برگشت تو حموم و صدا زد: نصرت اینارو بزار دم دست مردم و بگو صلواتیه

✍ ? برگی از خاطرات جهان پهلوان تختی

موضوعات: داستان طنز  لینک ثابت
 [ 10:03:00 ب.ظ ]




این دختر مناسب شما نیست

روزی جوانی پیش پدرش آمد و گفت: دختری رادیده ام ومیخواهم با او ازدواج کنم .من شیفته زیبایی این دختر وجادوی چشمانش شده ام .
پدرباخوشحالی گفت: بگو این دختر کجاست تا برایت خواستگاری کنم وبه اتفاق رفتند تا دختر را ببینند اما پدر به محض دیدن دختر دلباخته اوشد وبه پسرش گفت:
ببین پسرم این دخترهم ترازتونیست وتونمیتوانی اوراخوشبخت کنی او را باید مردی مثل من که تجربه زیادی درزندگی دارد سرپرستی کند تا بتواند به اوتکیه کند
پسر حیرت زده جواب داد:دامکان ندارد پدر کسی که با این دخترازدواج میکند من هستم نه شما…..
پدروپسرباهم درگیرشدند وکارشان به اداره پلیس کشید
ماجرا را برای افسر پلیس تعریف کردند. افسر دستور داد دختر را احضار کنند تا از خود او بپرسند که میخواهد با کدامیک از این دو ازدواج کند افسر پلیس بادیدن دختر شیفته جمال ومحو دلربایی او شد وگفت: این دختر مناسب شما نیست بلکه شایسته ی شخص صاحب منصبی چون من است واین بارسه نفری باهم درگیرشدند وبرای حل مشکل نزد وزیر رفتند وزیر بادیدن دخترگفت: او باید با وزیری مثل من ازدواج کند …..و…..قضیه ادامه پیداکرد تا رسید با شخص امیر امیرنیز مانند بقیه گفت: این دختر فقط بامن ازدواج میکند…
بحث ومشاجره بالا گرفت تااینکه دختر جلو آمد وگفت: راه حل مسئله نزدمن است. من میدوم وشما نیز پشت سرمن بدوید اولین کسی که بتواند مرابگیرد بااوازدواج خواهم کرد.
…..و بلافاصله شروع به دویدن کرد وپنج نفری: پدر؛ پسر؛ افسرپلیس ؛ وزیر وامیر بدنبال او………
ناگهان …هرپنج نفر باهم به داخل چاله عمیقی سقوط کردند.

دختر از بالای گودال به آنها نگاهی کرد و گفت: آیا میدانید من کیستم؟!!
من دنیا هستم !!
من کسی هستم که مردم بدنبالم میدوند و برای بدست آوردنم باهم رقابت میکنند و در راه رسیدن به من از دینشان غافل میشوند تا زمانیکه درقبر گذاشته میشوند درحالی که هرگز به من نمیرسند.

?????
@look_beautiful

موضوعات: داستان طنز  لینک ثابت
 [ 09:52:00 ب.ظ ]




گویندناصرالدین شاه در بازدید از اصفهان با کالسکه سلطنتی از میدان کهنه عبور می‌کرد که چشمش به ذغال‌فروشی افتاد.
مرد ذغال‌فروش فقط یک شلوارک به پا داشت و مشغول جدا کردن ذغال از خاکه ذغال‌ها بود و در نتیجه گرد ذغال با بدن عرق کرده و عریان او منظره وحشتناکی را بوجود آورده بود.
ناصرالدین‌شاه سرش را از کالسکه بیرون آورده و ذغال‌فروش را صدا کرد. ذغال فروش بدو آمد جلو و گفت: «بله قربان.»
ناصرالدین شاه با نگاهی به سر تا پای او گفت: «جهنم بوده‌ای؟»
ذغال فروش زرنگ گفت: «بله قربان!»
شاه از برخورد ذغال‌فروش خوشش آمده و گفت:

«چه کسی را در جهنم دیدی؟»
ذغال‌فروش حاضرجواب گفت:

«این هایی که در رکاب اعلاحضرت هستند، همه را در جهنم دیدم.»
شاه به فکر فرورفته و بعد از مکث کوتاهی گفت:

«مرا آنجا ندیدی؟»
ذغال‌فروش فکر کرد اگر بگوید شاه را در جهنم دیده که ممکن است دستور قتلش صادر شود، اگر هم بگوید که ندیدم که حق مطلب را ادا نکرده است. پس گفت: «اعلاحضرتا، حقیقش این است که من تا ته جهنم نرفتم!»

موضوعات: داستان طنز  لینک ثابت
 [ 08:19:00 ب.ظ ]




فقط کافیست بگویند: خدایا شکر

روزی مردی خواب عجیبی دید، دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنها نگاه می کند.

هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دیدکه سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند، باز می کنند و آنها را داخل جعبه می گذارند.

مرد از فرشته ای پرسید: شما چکار می کنید؟

فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد، گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم.

مرد کمی جلوتر رفت، باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند.

مرد پرسید: شماها چه کار می کنید؟

یکی از فرشتگان با عجله گفت: اینجا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم.

مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است، با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید؟

فرشته جواب داد: اینجا بخش تصدیق جواب است، مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب می دهند.

مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟

فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافیست بگویند: خدایا شکر

موضوعات: داستان طنز  لینک ثابت
 [ 07:56:00 ب.ظ ]




من جوان کـم سنی هـستم

جوانی نزد شیخی آمد واز او پرسید:
من جوان کـم سنی هـستم امـا آرزو هـای
بزرگـی دارم و نمیتوانم خـود را از نگاه کردن
بـه دختـران جـوان منـع کـنم، چـاره ام چـیست؟

شیخ نیز کوزه ای پر از شیر به او داد و
بـه او توصـیه کـرد کـه کوزه را بـه سـلامـت
به جـای معـینی ببـرد و هـیچ چـیز از کوزه نریزد

واز یکی از شاگردانش نیز درخواست کرد
او را هـمراهی کند واگر یک قطره از شـیر را
ریخت جلوی همه مردم او را حسابی کتک بزند!

جوان نیز شیر را به سلامت به مقصد
رساند و هیچ چیز از آن نریخت. وقتی شیخ
از او پرسـید چند دختـر را در سـر راهـت دیدی؟

جوان جواب داد هیچ، فقط به فکرآن بودم
که شیر را نریزم که مبـادا در جـلوی مردم کتک بـخـورم و در نـزد مـردم خـوار و خـفـیـف شـوم..

شیخ هم گفت: این حکایت انسان مؤمن است
که همیشه خداوند را ناظر بر کارهایش میبیند

وحواسش را جمع میکند تا سمت
گناه کشیده نشود و از روز قیامت بیم دارد…


✧✿
✸✧✿✸
➲ @doahaye_mojezegar✸✧✿✸

موضوعات: داستان طنز  لینک ثابت
 [ 07:45:00 ب.ظ ]




شیر مادر خوردن و غصه‌دادن به والدین

✨﷽✨

? داستــان کوتاه

✍ ?.روزی دو نـــــفـر ســـر یڪ شتــــری دعــوا ڪردند و هر یڪ ادعا ڪردند از بیابان به اشتباه وارد ، گله دیگری شده است. هر دو نزد نبی مڪرم اسلام ص برای قضاوت رسیدند. حضرت از آنها طلب سند و شهود برای مالڪیت نمودند.

✍ ?یڪی از آن دو گفــــت: من شهـــــادت می دهم ،شتر من در ڪبدش ( جگر) دو زخم دارد، شتر را نحر ڪنید اگر نبود، من شتر را به او می بخشم و از حقم می گذرم.

✍ ?حضـــرت، موافقــت فـرمودند و شــتر را ذبح کردند و ناگهان دو زخم در جگر شتر دیدند. حضرت به اعرابی روی ڪرده و سوال ڪردند، تو از ڪجا دانستی این شتر دو زخم در جگرش دارد؟؟!!

✍ ?عــــــرب گفــت: یـــــــاد دارم شمــــــا فرمودید: اولادنا اکبادنا ( فرزندان ما جگر های ما هستند) من دو بچه شتر این ناقه ( شتر ماده) را از چشم او دور ڪردم و ذبح نمودم.

✍ ? این شتـــر ماههـا در بــــیابان اشــڪ ریخـــت و ناله ڪرد در حالی ڪه من نمی دانستم این قدر بچه هایش را دوست دارد، از این جهت، مطمین شدم دو زخم در جگرش دارد. مثـــلی زیبــــــای آذری می گویــــد: اولاد وقتی در شڪم توست خون تو را می خورد، وقتی بیرون می آید، جان تو را می خورد(با شیر مادر خوردن و غصه‌دادن به والدین)وقتی می میری مال تو را می خورد

? ڪتاب راهنمای سعادت ص 563

موضوعات: داستان طنز  لینک ثابت
 [ 07:36:00 ب.ظ ]