زمهرير
 
 


Random photo
دیر.شناختمش...

با سلامٍ دوست عزيز از شمامتشكريم كه از اين وبلاگ ديدن مي كنيد ، نظرات يامطالب ارزشمندتان را براي ما بفرستيد وباپيشنهادات خود مارا ياري كنيد. من سرباز جنگ سايبري هستم . باتشكر


جستجو


آخرین نظرات
  • سیدمحمد در کارگران حضرت فاطمه‌ی زهرا
  • خانعلی زاده در کثرت جمعیت در صحیفه سجادیه:
  • کبری نظرزاده در ▪️متن سخنرانی دختر شهید سلیمانی
  • لبیک یا مهدی  در استحمام جانباز قطع نخاعی به وسیله حاج قاسم
  • سربازی از تبار سادات  در از نشانه های آخر الزمان


پربازدید


موضوعات




ج

زیبا سازی وبلاگ




le



ab
 



خدا خدا می‌کردم

نگاه چپ چپ در اتوبوس!

وارد اتوبوس شدم، جایی برای نشستن نبود. همان جا روبه روی در، دستم را به میله گرفتم. پیرمردی با کُتی کهنه، پشت به من، دستش را به ردیف آخر صندلی های آقایون گره کرده بود طوری که می توان گفت تقریبا در قسمت خانم ها بود. خانم دیگری وارد اتوبوس شد. کنار دست من ایستاد. چپ چپ نگاهی به پیردمرد انداخت، شروع کرد به غر زدن.

ـ برای چی اومده تو قسمت زنونه! مگه مردونه جا نداره؟ این همه صندلی خالی! ـ خانم جان این طوری نگو، حتما نمی‌تونسته بره! ـ دستش کجه، نمی‌تونه بشینه یا پاش خم نمی شه؟ ـ خب پیرمرده! شاید پاش درد می‌کنه نمی‌تونه بره بشینه! ـ آدم چشم داره می‌بینه! نگاه کن پاش تکون می‌خوره، این روزها حیا کجا رفته؟!

سکوت کردم، گفتم اگر همین طور ادامه دهم بازی را به بازار می‌کشاند. فقط خدا خدا می‌کردم پیرمرد صحبت‌ها را نشنیده باشد. بی خیال شدم، صورتم را طرف پنجره کردم تا بارش برف‌ها را تماشا کنم. به ایستگاه نزدیک می‌شدیم، پیرمرد می خواست پیاده شود. دستش را داخل جیبش برد. 50تومنی پاره ای را جلوی صورتم گرفت. گفت دخترم، این چند تومنیه؟ بغض گلویم را گرفت، پیرمرد نابینا بود. خانم بغل دست من خجالت زده سرش را پایین انداخت و سرخ شد.

موضوعات: داستان كوتاه  لینک ثابت
[چهارشنبه 1396-07-19] [ 08:53:00 ق.ظ ]




ملکه های مسلمان "

ملکه های مسلمان “

یک روز یک مرد انگلیسی از یک شیخ مسلمان پرسید:

«چرا در اسلام زنان مسلمان اجازه ندارند با مردان مصافحه کنند؟»

شیخ گفت: « آیا تو میتوانی دستهای ملکه الیزلبت را بگیری؟»

مرد انگلیسی گفت:« البته که نه، فقط افراد خاصی هستند که میتواند با ملکه مصافحه کنند .»

شیخ جواب داد:« بانوان ما ملکه هستند و ملکه ها با مردان غریب مصافحه نمیکنند.»

موضوعات: داستان كوتاه  لینک ثابت
 [ 08:50:00 ق.ظ ]




تیری را به سویم پرتاب کرد

فردی نزد حکیمی رفت و گفت: خبر داری که فلانی درباره ات چقدر غیبت و بدگویی کرده؟

حکیم با تبسم گفت: او تیری را به سویم پرتاب کرد که به من نرسید، تو چرا آن را برداشتی و در قلبم فرو کردی؟

“یادمان باشد هیچوقت سبب نقل کینه ها و دشمنی ها نباشیم.

─═इई ???ईइ═─

موضوعات: داستان كوتاه  لینک ثابت
 [ 08:49:00 ق.ظ ]




دو تا کارگر گرفته بودم واسه اثاث کشی.
گفتن 40 تومن من هم چونه زدم شد 30 تومن…

?بعد پایان کار، توی اون هوای گرم سه تا 10 تومنی دادم بهشون.

?یکی از کارگرا 10تومن برداشت و 20 تومن داد به اون یکی.

?گفتم مگر شریک نیستید؟؟

?گفت چرا ولی اون عیالواره، احتیاجش از من بیشتره.

?من هم برای این طبع بلندش دوباره 10 تومن بهش دادم

?تشکر کرد و دوباره 5 تومن داد به اون یکی و رفتن.

?داشتم فکر میکردم هیچ وقت نتونستم اینقدر بزرگوار و بخشنده باشم
اونجا بود یاد جمله زیبایی که روی پل عابر خونده بودم افتادم

?بخشیدن دل بزرگ میخواد نه توان مالی…

?«همه میتونن پولدار بشن اما همه نمیتونن بخشنده باشن

?پولدار شدن مهارته اما بخشندگی فضیلت»

?«باسوادشدن مهارته اما فهمیدگی فضلیت..

?«همه بلدن زندگی کنن اما همه نمیتونن زیبا زندگی کنن

?زندگی عادته اما زیبا زیستن فضیلت…

موضوعات: داستان كوتاه  لینک ثابت
 [ 08:49:00 ق.ظ ]




ان شاالله که منم …‼️

همسر ملانصرالدين از او پرسيد: فردا چه مي كني؟

گفت: اگر هوا آفتابي باشد به مزرعه مي روم و اگر باراني باشد به کوهستان مي روم و علوفه مي چينم.

همسرش گفت: بگو ان شاءالله
ملا گفت: ان شاءالله ندارد فردا يا هوا آفتابيست يا باراني!!
از قضا فردا در ميان راه به راهزنان رسيد و اورا گرفتند و كتك زدند و هرچه داشت با خود بردند . ملا نه به مزرعه رسيد و نه به كوهستان رفت. به خانه برگشت و در زد. همسرش گفت: كيست؟
ملا گفت: ان شاءالله كه منم!

همیشه ان شاءلله بگویید حتی در مورد قطعی ترین کار ها

خداوند در قران می فرماید:
«و لا تقولن لشی ء انی فاعل ذلک غدا* الا ان یشاء الله؛»
هرگز درباره چیزی نگو فردا چنین می کنم* مگر اینکه بگویی اگر خدا بخواهد» (کهف/ 23-24).

موضوعات: داستان كوتاه  لینک ثابت
[سه شنبه 1396-07-18] [ 07:06:00 ب.ظ ]




عروس و مادر شوهر

دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست با مادرشوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جرو بحث می کردند. عاقبت یک روز دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد!

داروساز گفت اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود، همه به او شک خواهند برد، پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر بریزد تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد تا در این مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسی به او شک نکند.
دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقـداری از آن را در غـذای مادر شوهـر می ریخت و با مهربانی به او می داد.
هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت: آقای دکتر عزیز، دیگر از مادر شوهرم متنفر نیستم. حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد که بمیرد، خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند.
داروساز لبخندی زد و گفت: دخترم ، نگران نباش. آن معجونی که به تو دادم سم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادر شوهرت از بین رفته است.

موضوعات: داستان كوتاه  لینک ثابت
 [ 07:05:00 ب.ظ ]




هرچه بیشتر تلاش می کنم،درخت کمتری می برم

مردی قوی هیکل در چوب بری استخدام شدوتصمیم گرفت خوب کار کند
روز اول 18 درخت برید.رییسش به او تبریک گفت و اورا به ادامه کار تشویق کرد.روز بعد با انگیزه بیشتری کار کرد ، ولی 15 درخت برید.!!!!
روز سوم بیشتر کار کرد،اما فقط 10 درخت برید.به نظرش امد که ضعیف شده
پیش رییسش رفت .عذر خواست و گفت:
نمی دانم چرا هرچه بیشتر تلاش می کنم،درخت کمتری می برم!
رییس پرسید: آخرین بار کی تبرت را تیز کردی؟
او گفت: برای این کار وقت نداشتم.تمام مدت مشغول بریدن درختان بودم !

✅ برای اینکه در دنیای رقابتی امروز همیشه حرفی برای گفتن داشته باشید ، باید برای به روز کردن خودتان وقت بگذارید …

موضوعات: داستان كوتاه  لینک ثابت
 [ 07:04:00 ب.ظ ]




كلم پيچ زندگي
شخصی برای اولین بار یک کلم دید. اولین برگش را جدا کرد، زیرش به برگ دیگری رسید و زیر آن برگ یه برگ دیگر و…. با خودش گفت: حتما یک چیز مهمیه که اینجوری کادوپیچش کردن اما وقتی به تهش رسید و برگها تمام شد متوجه شد که چیزی توی اون برگها پنهان نشده، بلکه کلم مجموعه‌ای از این برگهاست.
☘️داستان زندگی هم مثل همین کلم است. ما روزهای زندگی رو تند تند ورق میزنیم و فکر می کنیم چیزی اونور روزها پنهان شده، درحالیکه همین روزها آن چیزیست که باید دریابیم و درکش کنیم و چقدر دیر می فهمیم
☘️که بیشتر غصه‌هایی که خوردیم، نه خوردنی بود نه پوشیدنی، فقط دور ریختنی بود. زندگی، همین روزهاییست که منتظر گذشتنش هستیم….

موضوعات: داستان كوتاه  لینک ثابت
 [ 07:03:00 ب.ظ ]




ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﻫﺎﯼ ﻣﻘﯿﻢ ﻫﻠﻨﺪ،ﭼﻨﯿﻦ ﭘﯿﺎﻣﯽ ﺑﻪ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺭ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺩﺍﺩﻩ، ﮐﻪ ﺧﻮﺍﻧﺪﻧﺶ ﺧﺎﻟﯽ ﺍﺯ ﻟﻄﻒ نیست:

?ﺩﺭ ﻫﺮ ﺳﻔﺮﯼ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺩﺍﺭﻡ،
ﻭﻗﺘﯽ ﮔﻮﺷﯽﻫﺎﯼ ﻫﻤﺮﺍﻩ، ﻭﺳﺎﯾﻞ ﺯﻧﺪﮔﯽ، ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥﻫﺎ، ﯾﺨﭽﺎﻝ، ﻭﺳﺎﯾﻞ ﺑﺮﻗﯽ ﻭ … ﺭﺍ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻋﻤﻮﻡ ﺟﺎﻣﻌﻪ ایران ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ،
ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻨﯿﺪ ﺍﯾﻦ ﺣﺲ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﺳﺖ ﻣﯿﺪﻫﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﯾﮏ ﮐﺸﻮﺭ ﺑﻪ ﺍﺻﻄﻼﺡ ﺍﺭﻭﭘﺎﯾﯽ،
ﺍﺯ ﯾﮏ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﺑﻪ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺑﺮﮔﺸﺘﻪﺍﻡ!

?ﺩﺭ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﭼﻪ ﺧﺒﺮ ﺍﺳﺖ؟!!!

?ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻨﯿﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺳﻪ ﺳﺎﻝ ﻭ ﻧﯿﻢ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺭ ﻫﻠﻨﺪ، ﻫﻨﻮﺯ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﯾﮏ ﻫﻠﻨﺪﯼ، ﯾﺨﭽﺎﻝ ﺳﺎﯾﺪ ﺑﺎﯼ ﺳﺎﯾﺪ ﻧﺪﯾﺪﻩﺍﻡ!
ﻧﻪ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﯾﯿﺲ ﺩﺍﻧﺸﮑﺪﻩ، ﻧﻪ ﻣﺪﯾﺮ ﮔﺮﻭﻩ، ﻧﻪ ﺍﺳﺘﺎﺩ، ﻧﻪ ﺻﺎﺣﺒﺨﺎﻧﻪ، ﻧﻪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﻭ ﻧﻪ ﺟﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮ..!

?ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺎﻭﺭﺵ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﮐﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﮐﺸﻮﺭ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺳﺨﺖ ﺑﺎﺷﺪ!
ﻭﻗﺘﯽ ﺍﯾﻨﺠﺎ ‏(ﺩﺭ ﻫﻠﻨﺪ‏) ﻣﯽﺑﯿﻨﯽ ﮐﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﻭ ﭘﺴﺮﯼ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻭﻟﯿﻪﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﻨﺪ، ﺍﻭﻻً ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﺳﺎﯾﻞ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﺁﻥ ﻫﻢ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﻧﻮﻉ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ،
ﺑﻠﮑﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﻭﺳﺎﯾﻞ ﺿﺮﻭﺭﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﺍﺑﺘﺪﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﺮﯾﺪ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﮐﻢ ﮐﻢ ﺑﺎ ﮔﺬﺷﺖ ﺯﻣﺎﻥ ﻭﺳﺎﯾﻞ ﺩﯾﮕﺮﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺗﻬﯿﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺟﺎﻟﺐﺗﺮ ﺁﻧﮑﻪ ﺑﺮﺧﯽ ﻟﻮﺍﺯﻡ ﺿﺮﻭﺭﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ، ﺑﺮﺍﯼ ﺷﺮﻭﻉ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﺣﺘﯽ دﺳﺖ ﺩﻭﻡ ﺗﻬﯿﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ!
ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻟﺒﺎﺳﺸﻮﯾﯽ…

?ﻣﻬﻤﺎﻧﯽ ﻭ ﻋﺮﻭﺳﯽﻫﺎﯾﯽ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺑﺮﮔﺰﺍﺭ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ، ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺳﺎﺩﻩ است.
ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﮐﻤﺮ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻋﺮﻭﺱ ﻭ ﺩﺍﻣﺎﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﺐ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﺑﺸﮑﻨﺪ!

?ﺩﺭ ﻫﻠﻨﺪ ﻭ ﺑﺮﺧﯽ ﮐﺸﻮﺭﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮ، ﻋﺮﻭﺱ ﻭ ﺩﺍﻣﺎﺩ ﺿﻤﻦ ﺩﻋﻮﺕ نزﺩﯾﮏﺗﺮﯾﻦ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻭ ﺍﻗﻮﺍﻡﺷﺎﻥ، ﺍﺯﺩﻭﺍﺝﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮐﻠﯿﺴﺎ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺩﺭ ﺷﻬﺮﺩﺍﺭﯼ ﺛﺒﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺷﺎﻡ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺧﺘﻢ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ.

?ﺁﻧﻬﻢ ﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻭﯾﺴﺖ ﻭ ﭘﻨﺠﺎﻩ ﯾﺎ ﭘﺎﻧﺼﺪ ﻧﻔﺮ ﻣﻬﻤﺎﻥ بلکه ﻧﻬﺎﯾﺖ ﺳﯽ ﯾﺎ ﭼﻬﻞ ﻧﻔﺮ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﺳﺖ ﺑﺎﻻ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﮐﺮﺩﻡ..!

?ﺣﺎﻻ ﺗﺼﻮﺭﺵ ﺭﺍ ﺑﮑﻨﯿﺪ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺩﺧﺘﺮ ﻭ ﭘﺴﺮ ﺩﺭ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺑﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺑﺮﺧﯽ ﻭﺳﺎﯾﻞ ﺩﺳﺖﺩﻭﻡ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﻨﺪ!!

?ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻨﯿﺪ ﺍﯾﻦ ﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﭘﺎﺷﯽ ﮐﻪ
ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﺎﯼ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﻣﺮﺳﻮﻡ ﻭ ﻣﻌﻤﻮﻝ ﺷﺪﻩ، ﺩﺭ ﺍﺭﻭﭘﺎ ﻭ ﺑﻪ ﻭﯾﮋﻩ ﻫﻠﻨﺪ ﻣﺮﺳﻮﻡ ﻭ ﻣﻌﻤﻮﻝ ﻧﯿﺴﺖ، ﺑﻠﮑﻪ ﻋﺠﯿﺐ ﻭ ﻏﯿﺮﻣﻨﻄﻘﯽ ﺍﺳﺖ…!

موضوعات: داستان كوتاه  لینک ثابت
 [ 07:03:00 ب.ظ ]




فرار از جنگل
روزی فیل با سرعت از جنگل می گریخت!
دلیلش را پرسیدند گفت: شیر دستور داده تا گردن همه زرافه ها را بزنند!
گفتند: تو را چه به زرافه؟! تو که فیل هستی پس چرا نگرانی؟!
گفت: بله من میدانم که فیل هستم؛ اما جناب شیر، الاغ را به پیگیری این دستور مأموریت داده!!

✅ وقتی مأموریت مهم را بر دوش افراد بیسواد و نادان میگذارند، نتیجه فاجعه بار خواهد بود!

موضوعات: داستان كوتاه  لینک ثابت
 [ 06:41:00 ب.ظ ]




#مارواره

یک شب مار بزرگی برای پیدا کردن غذا وارد دکان نجاری شد، عادت نجار این بود که موقع ترک کارگاه وسایل کارش را روی میز بگذارد. آن شب، نجار اره اش را روی میز گذاشته بود. همینطور که مار گشت می زد بدنش به اره گیر کرد و کمی زخم شد. مار خیلی عصبانی شد و برای دفاع از خود اره را گاز گرفت. این کار سبب خون ریزی دور دهانش شد و او که نمی فهمید که چه اتفاقی افتاده، از اینکه اره دارد به او حمله می کند و مرگش حتمی است تصمیم گرفت برای آخرین بار از خود دفاع کرده و هر چه شدیدتر حمله کند. او بدنش را به دور اره پیجاند و هی فشار داد. صبح که نجار به کارگاه آمد روی میز به جای اره، لاشۀ ماری بزرگ و زخم آلود دید که فقط و فقط بخاطر بی فکری و خشم زیاد مرده است. ما در لحظۀ خشم می خواهیم به دیگران صدمه بزنیم ولی بعد متوجه می شویم که به جز خودمان کس دیگری را نرنجانده ایم و موقعی این را درک می کنیم که خیلی دیر شده. زندگی بیشتر احتیاج دارد که گذشت و چشم پوشی کنیم، از اتفاقها، از آدمها، از رفتارها، از گفتارها و به خودمان یادآوری کنیم، گذشت و چشم پوشی.

موضوعات: داستان كوتاه  لینک ثابت
 [ 05:53:00 ب.ظ ]




?یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می کرد متوجه نامه ای شد که روی آن با خطی لرزان نوشته شده
بود: نامه ای به خدا.
با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند. در نامه این طورنوشته شده بود:
خدای عزیزم،
بیوه زنی 50 ساله هستم که زندگی ام با حقوق ناچیز بازنشستگی می گذرد.
دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید. این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می کردم.
یکشنبه هفته دیگرعید است و من دونفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده ام، اما بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم.
هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم.
تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی، به من کمک کن .
کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد. نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هرکدام چند دلاری روی میز گذاشتند. در پایان 96 دلارجمع شد که آن را در پاکتی گذاشته و برای پیرزن فرستادند.
همه کارمندان از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند.
عید به پایان رسید و چند روزی از آن ماجرا گذشت، تا اینکه نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسید که روی آن نوشته شده بود : نامه ای به خدا.
همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود:
?خدای عزیزم،
چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم.
با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده و روزخوبی را با هم بگذرانیم.
من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی، البته چهار دلار آن کم بود، که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته اند??

موضوعات: اينفوگرافيك  لینک ثابت
 [ 05:51:00 ب.ظ ]