زمهرير
 
 


Random photo
تیر سه پری در عقب سر می گشت

با سلامٍ دوست عزيز از شمامتشكريم كه از اين وبلاگ ديدن مي كنيد ، نظرات يامطالب ارزشمندتان را براي ما بفرستيد وباپيشنهادات خود مارا ياري كنيد. من سرباز جنگ سايبري هستم . باتشكر


جستجو


آخرین نظرات
  • سیدمحمد در کارگران حضرت فاطمه‌ی زهرا
  • خانعلی زاده در کثرت جمعیت در صحیفه سجادیه:
  • کبری نظرزاده در ▪️متن سخنرانی دختر شهید سلیمانی
  • لبیک یا مهدی  در استحمام جانباز قطع نخاعی به وسیله حاج قاسم
  • سربازی از تبار سادات  در از نشانه های آخر الزمان


پربازدید


موضوعات




ج

زیبا سازی وبلاگ




le



ab
 



آری ای شهید در گمنامی مشترکیم تو پلاکت را گم
کرده ای ومن هویتم را…

موضوعات: تلنگر  لینک ثابت
[جمعه 1396-07-21] [ 04:17:00 ب.ظ ]




✍?از منزل که بیرون آمدیم کوچه شلوغ بود و خیلی‌ها لباس سیاه به تن داشتند متوجه شدم که پسر جوان یکی از همسایه‌ها در اثر تصادف فوت کرده است… .
تشییع جنازه آغاز شد و من نیز از باب وظیفه زیر گوشه ای از تابوت را گرفتم که ناگاه با خود اندیشیدم:
⚠️«فلانی! اگر الان خودت جای او در تابوت بودی چه حالی داشتی؟»
در آن شلوغی چشمانم را بستم و این نکته را تصور کردم؛ تصور این که الآن از درون تابوت در حال نظاره ی دیگرانم و … . تنها آرزو و درخواستی که داشتم این بود که:
?« خداوندا! یک بار دیگر به من فرصت بده تا خطاهای گذشته را جبران کنم» کارهای نیمه کاره ی فراوانی به ذهنم رسید که انجام نداده بودم؛ نمازهای قضا شده، حق الناس هایی که بر گردن داشتم؛ راضی کردن پدر و مادرم از رفتارهای ناشایستم و… .
? امام باقر علیه السلام می فرماید: «إِذَا حَضَرْتَ‏ فِی‏ جَنَازَةٍ فَکُنْ‏ کَأَنَّکَ الْمَحْمُولُ عَلَیْهَا وَ کَأَنَّکَ سَأَلْتَ رَبَّکَ الرَّجْعَةَ إِلَى الدُّنْیَا فَرَدَّکَ فَاعْمَلْ عَمَلَ مَنْ قَدْ عَایَنَ».
✨« هرگاه در تشییع جنازه ای شرکت کردی به گونه ای باش که گویا تو در حال حمل بر تابوت هستی و به گونه ای باش که گویا از خداوند متعال درخواست رجعت به دنیا را نموده ای و او تو را به دنیا باز گردانده است. پس مانند آن کسی رفتار کن که مرگ را یک بار دیده است.»
?(مستدرک الوسائل، ج 2، ص 374)
و خدا را شاکرم که یک بار دیگر مرا به دنیا برگرداند و به من فرصتی برای جبران داد. [ گرچه نمی دانم فرصتم تا چه زمانی است پس، باید عجله کنم]
همان به کاین نصیحت یاد گیریـــم
که پیش از مرگ یک نوبت بمیریم
ز محنت رست هر کو چشم بربست
بدین تدبیر طوطی از قفس رسـت
نظامی گنجوی

جرقه، الف-ف امیدوار، ص 89 و 90.

موضوعات: تلنگر  لینک ثابت
 [ 04:09:00 ب.ظ ]




چه فایده ای دارد قرآن میخوانی،

مرد بیسوادی قرآن میخواند ولی
معنی قرآن را نمی فهمید.
روزی پسرش از او پرسید:
چه فایده ای دارد قرآن میخوانی،
بدون اینکه معنی آن را بفهمی؟
پدر گفت: پسرم!
سبدی بگیر و از آب دریا
پرکن و برایم بیاور.
پسر گفت: غیر ممکن است که آب در سبد باقی بماند.
پدر گفت: امتحان کن پسرم.

? پسر سبدی که در آن زغال میگذاشتند
گرفت و به طرف دریا رفت.
سبد را زیر آب زد و به سرعت به
طرف پدرش دوید ولی همه آبها از
سبد ریخت و هیچ آبی در سبد
باقی نماند. پس به پدرش گفت؛
که هیچ فایده ای ندارد.
پدرش گفت:
دوباره امتحان کن پسرم.
پسر دوباره امتحان کرد ولی موفق
نشد که آب را برای پدر بیاورد.
برای بار سوم و چهارم هم امتحان کرد
تا اینکه خسته شد و به پدرش گفت؛
که غیر ممکن است…!
? پدر با لبخند به پسرش گفت:
سبد قبلا چطور بود؟
پسرک متوجه شد سبد که از
باقیمانده های زغال، کثیف و
سیاه بود، الان کاملاً پاک و تمیز
شده است.
پدر گفت:
این حداقل کاری است که قرآن
برای قلبت انجام میدهد.

٭٭دنیا و کارهای آن، قلبت را از
سیاهی ها و کثافتها پرمیکند؛
خواندن قرآن همچون دریا
سینه ات را پاک میکند،
حتی اگر معنی آنرا ندانی…!!٭٭

موضوعات: تلنگر  لینک ثابت
 [ 04:06:00 ب.ظ ]




سۆال های امتحانی آخر الزمان

سۆال های امتحانی آخر الزمان
نام: …………………
نام خانوادگی: …………………
مدت امتحان: تمام عمر
مقطع: تمامی انسان ها
تاریخ: عصر غیبت امام زمان

سوالات امتحان
1-تو انتخاب های زندگیت، نظر چه کسی برات از همه مهم تره؟
الف-خودم
ب-خانواده ام
ج-دوستان
د-خدای مهربون

2- معمولا چه موقع صبرت تموم میشه؟
الف-وقتی که برای کارهای شخصی خودت عصبانی می شی.
ب-وقتی که یکی رو که خیلی دوست داری از دستش می دی.
ج-وقتی کسی با انجام گناه فردی و اجتماعی دل امام زمان رو می رنجونه.
د-وقتی که تیم مورد علاقت شکست بخوره.

3-چقدر امام زمان (عج) رو دوست داری؟
الف-راستش تا حالا بهش فکر نکرده بودم.
ب-تو نمازام براش دعا می کنم.
ج-اگه دیدم یه جایی بهش توهین میشه ،حس غیرتم به جوش میاد.
د- اون قدر زیاد که برای تعجیل در ظهور هر کاری که لازمه حاضرم انجام بدم.

4-فکر می کنی وظیفت درباره امام زمان(عج) چیه؟
الف-هر روز بعد نمازها بهش سلام می دم و دعای فرج می خونم.
ب-باید تو عصر غیبت به حرف علما ی دین گوش بدم.
ج-باید مثل همه امامان که نیاز به یار داشتند، برای یاری آقا خودمو آماده کنم.
د-همه موارد

5-فکر کن الآن مشغول انجام گناه هستی،وضعت نسبت به امام زمانت چطوره؟
الف-سعی می کنم اصلا بهش فکر نکنم و گناه رو انجام بدم.
ب-گناه رو انجام می دم، بعد میام ار آقا معذرت می خوام،حتما منو می بخشه.
ج- خاکستر می شم تو خودم،گناه کنم و امام زمان(عج) منو ببینه؟ نه نمی شه.
د-اصلا به فکر گناه کوچیک هم نیستم؛ بابا من بیام با تیر بزنم تو دل امام زمان؟

6-اگه داشتی کاری برای امام زمان(عج) انجام می دادی و اون وقت یکی تو رو دید:
الف-خوشحال میشی و قند تو دلت آب می شه.
ب-بی تفاوت هستی و محل نمی گذاری.
ج-کمی خوشحال می شی،اما میگی: هدف اصلی من رضای خدا بوده.
د-ته دلت ناراحت می شی و می گی:خدایا اومدم یه کار رو خالص انجام بدم،باز نشد.

7-دوست داری بیشتر چه قیافه و تیپی بزنی؟
الف-تیپ روز(هر چی باشه)
ب-تیپ ایرونی
ج- تیپی که قشنگ تر باشه
د-تیپی که مورد پسند خدا و امام زمان(عج) باشه

8-بهت میگن:فقط یه آرزو کن تا برآورده بشه و تو میگی:
الف-ازدواج موفقی داشته باشم
ب-توی دانشگاه قبول بشم و یه کار خوب گیرم بیاد
ج- طوری زندگی کنم و بمیرم که امام زمانم از من راضی باشه
د-یک سفر به همه جاهای زیارتی

9-اگه بگن همین الآن می خواهیم شهادت رو نصیبت کنیم،چی میگی؟
الف-خدایا من زندگی دارم،به فکر زن و بچه و مادرو…هستم!
ب-هنوز جوونم و خیلی آرزو دارم باشه یه وقت دیگه!
ج-من از خدامه، ولی خب کمی حق الناس بر گردنم هست، بهشون برگردونم و حلالیت بطلبم،بعدش می آم
د-شهادت؟وای خدا جون، این چه سوالیه؟! یه عمر منتظر این لحظه بودم؛من آماده ام بریم که داره دیر می شه

10-اگه بگن دوست داری مرگت چطوری باشه،چی جواب می دی؟
الف-بازم حرف مرگ رو پیش کشیدی،چرا هی دم از ناامیدی می زنی؟یه جوری می میرم دیگه.
ب-دوست دارم مسلمون از دنیا برم و وقت مرگ، شیطون گولم نزنه.
ج-دوست دارم شب بخوابم و بدون درد،صبح از دنیا رفته باشم.
د.دوست دارم در رکاب آقا شهید بشم، قطعه قطعه بشم، تازه دردش هم شیرینه.

11-اگه در حال مرگ باشی یا مرده باشی وتقاضا کنی یه فرصت بهت بدن و دوباره به زندگی برگردی،این طرف چی کار می کنی؟
الف-خب می آم و دوباره زندگی میکنم و آرزوی عمر هزار ساله رو دارم.
ب-دیگه یه بنده صالح خدا می شم، از هر جهت.
ج- یک بار!؟ اگه هزار بارم بگن می تونی برگردی، زندگی خدا پسند رو انتخاب می کنم ودلم می خواد هزار بار در راه خدا شهید بشم
د-حق مردم رو بر می گردونم و از کسانی که بهشون ظلم کردم حلالیت می طلبم.

12-سوال اختیاری: اگه بر فرض بگن اینا شرط های پذیرفتن یاران امام زمانه، فکر می کنی قبول می شی؟
الف-نه بابا،من اگه اینطور بودم تا حالا شهید شده بودم.
ب-خب !بعضی ها رو دارم و بعضی هارو نه.
ج-بعضی مواردش خیلی سختن، فکر نکنم امام زمان(عج) اینقدر سخت گیر باشن،احتمالا تک وتوکی رو ندارم
د.قبول می شم، مطمئن مطمئن خودمو برای اینا آماده کردم،پس یه عمر برا چی زندگی کردم؟

موضوعات: تلنگر  لینک ثابت
 [ 03:34:00 ب.ظ ]




از کجا بفهمیم در خواب غفلتیم یا نه؟؟

از عارفی پرسیدند…

از کجا بفهمیم در خواب غفلتیم یا نه؟؟

گفت:
?اگر برای امام زمانت کاری می کنی یا تبلیغی انجام میدهی و خلاصه قدمی برمی داری و به ظهور آن حضرت کمک میکنی بدان که بیداری؛ و الّا اگر مجتهد هم باشی درخواب غفلتی!

?اللهُمَّ عَجِّـــلْ لِوَلِیِّکَ الْفَـــرَج?

موضوعات: تلنگر  لینک ثابت
 [ 03:32:00 ب.ظ ]




هیچ وقت قبل از نماز ناهار نخورم

یکی از دوستان نزدیک شهید_رجایی چنین می‌گوید:روزی حدود ظهر نزد شهید بزرگوار رجائی بودم صدای اذان شنیده شد، در حالی که ایشان از جایشان حرکتی کرده، می‌خواستند خود را برای اقامه‌ی نماز آماده کنند، یکی از خدمتگزاران وارد اتاق شد و گفت:غذا آماده است، سرد می‌شود، اگر اجازه می‌فرمایید بیاورم، شهید رجائی فرمودند:‌خیر بعد از نماز.
وقتی که خدمتگزار از اتاق خارج شد،‌ایشان با چهره‌ای متبسم و دلی آرام خطاب به من فرمودند: عهد کرده‌ام هیچ وقت قبل از نماز ناهار نخورم اگر زمانی ناهار را قبل از نماز بخورم. یک روز روزه می‌گیرم.

موضوعات: تلنگر  لینک ثابت
 [ 03:30:00 ب.ظ ]




مادری نابینا کنار پسرش در شفاخانه نشسته بود و مى گریست…
فرشته ى فرود آمد و رو به طرف مادر گفت:
اى مادر من از جانب خدا آمده ام. رحمت خدا بر آن است که فقط یکى از آرزو هاى ترا براورده سازد، بگو از خدا چه مى خواهـى؟
مادر رو به فرشته کرد و گفت:
از خدا مى خواهم تا پسرم را شِفا دهد.
فرشته گفت:
پشیمان نمى شوى؟
مادر پاسخ داد:
نه!
فرشته گفت:
اینک پسرت شِفا یافت ولى تو مى توانستى بینایى چشمان خود را از خدا بخواهى…
مادر لبخند زد و گفت تو درک نمى کنى!
*
سال ها گذشت و پسر بزرگ شد و آدم موفقى شده بود و مادر موفقیت هاى فرزندش را با عشق جشن مى گرفت.
پسرش ازدواج کرد و همسرش را خیلى دوست داشت…
پسر روزى رو به مادرش کرد و گفت:
مادر نمى توانم چطور برایت بگویم ولى مشکل اینجاست که خانمم نمى تواند با تو یکجا زندگى کند. مى خواهم تا خانه ى برایت بگیرم و تو آنجا زندگى کنى.
مادر رو به پسرش کرد و گفت:
نه پسرم من مى روم و در خانه ى سالمندان با هم سن و سالهایم زندگى مى کنم و راحت خواهم بود…
مادر از خانه بیرون آمد، گوشه ى نشست و مشغول گریستن شد.
فرشته بار دیگر فرود آمد و گفت:
اى مادر دیدى که پسرت با تو چه کرد؟
حال پشیمان شده یى؟
مى خواهى او را نفرین کنى؟
مادر گفت:
نه پشیمانم و نه نفرینش مى کنم. آخر تو چه مى دانى؟
فرشته گفت:
ولى باز هم رحمت خدا شامل حال تو شده و مى توانى آرزوى بکنى. حال بگو میدانم که بینایى چشمانت را از خدا مى خواهى، درست است؟
مادر با اطمینان پاسخ داد نه!
فرشته با تعجب بسیار پرسید: پس چه؟
مادر جواب داد:
از خدا مى خواهم عروسم زن خوب باشد و مادر مهربان باشد و بتواند پسرم را خوشبخت کند، آخر من دیگر نیستم تا مراقب پسرم باشم.
اشک از چشمان فرشته سرازیر شد و اشک هایش دو قطره در چشمان مادر ریخت و مادر بینا شد…
هنگامى که زن اشک هاى فرشته را دید از او پرسید:
مگر فرشته ها هم گریه مى کنند؟
فرشته گفت: بلى!
ولى تنها زمانى اشک مى ریزیم که خدا گریه مى کند.
مادر پرسید:
مگر خدا هم گریه مى کند؟!
فرشته پاسخ داد:
خدا اینک از شوق آفرینش موجودى به نام مادر در حال گریستن است…

هیچ کس و هیچ چیز را نمى توان با مادر مقایسه کرد.
#سلامتی_همه_مادران_صلوات

موضوعات: داستان كوتاه  لینک ثابت
 [ 02:14:00 ب.ظ ]




وصیت نامه روی قالیچه.

مادر شهیدی که
خواندن و نوشتن
یاد گرفت تا وصیت نامه
شهیدش را
روی قالیچه ببافد…

شهید عزتعلی کرمی

موضوعات: داستان كوتاه  لینک ثابت
 [ 02:08:00 ب.ظ ]




زن نمی دانست که چه بکند؛ خلق و خوی شوهرش از این رو به آن رو شده بود قبل از این می گفت و می خندید، داخل خانه با بچه ها خوش و بش می کرد اما چه اتفاقی افتاده بود که چند ماهی با کوچکترین مسئله عصبانی می شود و سر دیگران داد و فریاد می کند؟
آن مرد مهربان و بذله گو الآن به آدمی ترسناک و عصبی مزاج تبدیل شده است زن هر چه که به ذهنش می رسید و هر راهی را که می دانست رفت اما دریغ از اینکه چیزی عوض شود. روزی به ذهنش رسید به نزد راهبی که در کوهستان زندگی می کند برود تا معجونی بگیرد و به خورد شوهرش دهد، شاید چاره ای شود ! از اینرو بود که زن راه سخت و دشوار کوهستان را پیش گرفت و بعد از ساعتها عبور از مسیرهای سخت، خود را به کلبه ی راهب رساند، قصه ی خودش را به او گفت و در انتظار نشست که ببیند چه معجونی را برایش می سازد.راهب نگاهی به زن کرد و گفت: چاره ی کار تو در یک تار مو از سبیل ببر کوهستان است. ببر کوهستان؟ آن حیوان وحشی؟راهب در پاسخ گفت: بله هر وقت تار مویی از سبیل ببر کوهستان را آوردی چیزی برایت می سازم که شوهرت را درمان کند و زن در حالتی از امید و یاس به خانه برگشت.نیمه شب از خواب برخاست. غذایی را که آماده کرده بود، برداشت و روانه ی کوهستان شد آن شب خود را به نزدیکی غاری رساند که ببر در آن زندگی می کرد از شدت ترس بدنش می لرزید اما مقاومت کرد.
آن شب ببر بیرون نیامد. چندین شب دیگر این عمل را تکرار کرد هر شب چند گام به غار نزدیکتر می شد تا آنکه یک شب ببر وحشی کوهستان غرش کنان از غار بیرون آمد اما فقط ایستاد و به اطراف نگاهی کرد باز هم زن شبهای متوالی رفت و رفت. هر شبی که می گذشت آن ببر و زن چند گام به هم نزدیکتر می شدند.این مسئله چهار ماه طول کشید تا اینکه در یکی از آن شبها، ببر که دیگر خیلی نزدیک شده بود و بوی غذا به مشامش می خورد، آرام آرام نزدیکتر شد و شروع به غذا خوردن کرد. زن خیلی خوشحال شد. چندین ماه دیگر اینگونه گذشت. طوری شده بود که ببر بر سر راه می ایستاد و منتظر آن زن می ماند زن نیز هر گاه به ببر می رسید در حالی که سر او را نوازش می کرد به ملایمت به او غذا می داد، هیچ سرزنش و ملامتی در کار نبود هیچ عیب جویی ترس و وحشتی در میان نبود و هر شب آن زن با طی راه سخت و دشوار کوهستان برای ببر غذا می برد و در حالی که سر او را در دامن خود می گذاشت دست نوازش بر مویش می کشید چند ماه دیگر نیز اینگونه گذشت تا آنکه شبی زن به ملایمت تار مویی از سبیل ببر کند و روانه ی خانه اش شد.
صبح که شد، شادمان به کوهستان نزد آن راهب رفت تار موی سبیل ببر را مقابل او گذاشت و در انتظار نشست. فکر می کنید آن راهب چه کرد؟ نگاهی به اطرافش کرد و آن تار مو را به داخل آتشی انداخت که در کنارش شعله ور بود.زن، هاج و واج نگاهی کرد در حالی که چشمانش داشت از حدقه بیرون می زد ماند که چه بگوید. راهب با خونسردی رو به زن کرد و گفت: مرد تو از آن ببر کوهستان، بدتر نیست، توئی که توانستی با صبر و حوصله عشق و محبت خودت را نثار حیوان کوهستان کنی و آن ببر را رام خودت سازی، در وجود تو نیرویی است که گواهی می دهد توان مهار خشم شوهرت را نیز داری، پس محبت و عشق را به او ببخش و با حوصله و مدارا خشم و عصبانیت را از او دور ساز!

موضوعات: داستان كوتاه  لینک ثابت
[چهارشنبه 1396-07-19] [ 07:43:00 ب.ظ ]




ﻓﺮﺩﯼ ﺳﺮﺍﻍ ﮔﺮﺩﻭ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ .
میشود ﻫﻤﻪ ﯼ ﮔﺮﺩﻭﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺭﺍﯾﮕﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯽ، ﮔﺮﺩﻭ ﻓﺮﻭﺵ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﻧﺪﺍﺩ .
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﭘﺮﺳﯿﺪ :
میشود ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮ ﮔﺮﺩﻭ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯽ ﻭ ﺑﺎﺯ ﺑﺎ ﺳﮑﻮﺕ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﺷﺪ .
ﭘﺲ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺩﺳﺖ ﮐﻢ ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﮔﺮﺩﻭﯼ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯿﺪ .
ﺍﻭ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺑﻼﺧﺮﻩ ﮔﺮﺩﻭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ .
ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﮔﺮﺩﻭ ﮐﻪ ﺍﺭﺯﺵ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﺑﺪﻫﯿﺪ .
ﻭ ﺑﺎ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﺩﯾﮕﺮ ﮔﺮﺩﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﺮﺩﮐﻪ ﮔﺮﺩﻭﯼ ﺳﻮﻡ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺑﮕﯿﺮﺩ .
ﮔﺮﺩﻭ ﻓﺮﻭﺵ ﮐﻪ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﮔﻔﺖ: ﺯﺭﻧﮕﯽ ﺍﯾﻦ ﻃﻮﺭ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﯾﮑﯽ، ﯾﮑﯽ ﻫﻤﻪ ﯼ ﮔﺮﺩﻭﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺗﺼﺎﺣﺐ ﮐﻨﯽ.
ﻣﺸﺘﺮﯼ ﺳﻤﺞ ﮔﻔﺖ : ﺭﺍﺳﺘﺶ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺩﺭﺳﯽ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﺪﻫﻢ.
ﻋﻤﺮ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎ ﻧﯿﺰ ﭼﻨﯿﻦ ﺍﺳﺖ ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﻫﻤﻪ ﻋﻤﺮﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻔﺮﻭﺵ،
ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﻗﯿﻤﺘﯽ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ نمیکنی ﻭﻟﯽ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﺭﺍ ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ، ﯾﮑﯽ
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ میدهی ﻭ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﯿﺎﯼ ﻫﻤﻪ ﻋﻤﺮﺕ ﺍﺯ ﮐﻒ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ .

ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺯﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ،
ﻧﻪ ﺗﮑﺮﺍﺭﯼ،
ﻧﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﯽ،
ﭘﺲ ﺍﺯ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﻟﺬﺕ ببرید…

موضوعات: داستان كوتاه  لینک ثابت
 [ 07:29:00 ب.ظ ]




#داستان_آموزنده مرد جوان فقیر و گرسنه ای دلتنگ و افسرده روی پلی نشسته بود و گروهی از ماهی‌گیران را تماشا می کرد ، در حالیکه به سبد پر از ماهی کنار آنها چشم دوخته بود.

با خود گفت : کاش من هم یک عالمه از این ماهی ها داشتم ، آن وقت آن ها را می فروختم و لباس و غذا می خریدم.

یکی از ماهی‌گیران پاسخ داد : اگر لطفی به من بکنی هر قدر ماهی بخواهی به تو می دهم…

این قلاب را نگه دار تا من به شهر بروم و به کارم برسم.

مرد جوان با خوشحالی این پیشنهاد را پذیرفت ، در حالیکه قلاب مرد را نگه داشته بود ، ماهی ها مرتب طعمه را گاز می زدند و یکی پس از دیگری به دام می افتادند.

طولی نکشید که مرد از این کار خوشش آمد و خندان شد.
مرد مسن تر وقتی برگشت ، گفت : همه ی ماهی ها را بردار و برو
اما می خواهم نصیحتی به تو بکنم ، دفعه بعد که محتاج بودی وقت خود را با خیال‌بافی تلف نکن!

قلاب خودت را بنداز تا زندگی ات تغییر کند، زیرا هرگز آرزوی ماهی داشتن تور ما را پر از ماهی نمی کند…

موضوعات: داستان كوتاه  لینک ثابت
 [ 05:55:00 ب.ظ ]




کشاورزی یک مزرعه بزرگ گندم داشت زمین حاصلخیزی که گندم آن زبانزد خاص و عام بود.

هنگام برداشت محصول بود شبی از شبها روباهی وارد گندمزار شد و بخش کوچکی از مزرعه را لگدمال کرد و به پیرمرد کمی ضررزد.

پیرمردکینه روباه را به دل گرفت بعد از چند روز روباه را به دام انداخت و تصمیم گرفت از حیوان انتقام بگیرد.

مقداری پوشال را به روغن آغشته کرده به دم روباه بست و آتش زد. روباه شعله ور در مزرعه به اینطرف وآن طرف می دوید

و کشاورز بخت برگشته هم به دنبالش، در این تعقیب و گریز گندمزار به خاکستر تبدیل شد.

❗️وقتی کینه به دل گرفته ودر پی انتقام هستیم باید بدانیم آتش این انتقام دامن خودمان را هم خواهد گرفت بهتر است ببخشیم

موضوعات: داستان كوتاه  لینک ثابت
 [ 05:54:00 ب.ظ ]